از رادیو خاطرهی زیادی ندارم و اگر هم دارم مربوط به دورهی انقلاب و پس از آن است. تا جایی که به من مربوط میشود رادیو، یا قصهی شب بود که گاهی به ذوق رادیوی کوچکی که هدیه گرفته بودم آن را با گوشی گوش میکردم یا جانی دالر عصر جمعه بود که آن را هم فقط تابستانها زمانی که از جاده چالوس برمیگشتیم میشنیدم. تا یادم نرفته بگویم آن زمان گوشیهای بسیار کوچکی هم بود که به گوشی سمعکهای قدیمی شباهت داشت و توی گوش فرو میرفت و ته سیم، که لخت بود، را باید به لبهی فلزی تختخواب یا ناودان یا هر چیز فلزی دیگری که میتوانست نقش آنتن را بازی کند وصل میکردی. یادم نیست شبکه سراسری را میگرفت یا افام را، ولی میدانم نیازی به باتری نداشت.
در آن زمان مردم علاقهی زیادی به رادیو داشتند چرا که از یک طرف تلهویزیون هنوز به خیلی از خانهها در شهرهای کوچک راه پیدا نکرده بود و از سوی دیگر برنامههای شاد رادیو- که ترانههای روز بخشی از آن بود- موجب میشد که مردم از آن استقبال کنند. کانالهای محلی نیز طرفداران زیادی داشتند به ویژه خود من طرفدار رادیویی بودم که به محض نزدیک شدن به چالوس صدایش شنیده میشد و عشق رسیدن به دریا را با ترانهی “دریا دریا” دو برابر میکرد. الان یک دفعه یاد رادیویی افتادم که همیشه آرزوی داشتنش را داشتم ولی هیچ وقت کسی آن را برایم نخرید. آن را سینگ و رینگ مینامیدند و مثل یک النگوی بسیار کلفت بود که باز میشد و دور دست میافتاد و بین نسل جوان آن زمان- و به ویژه دخترها- خیلی طرفدار داشت.
تلهویزیون چندان چیز تجملاتیای نبود مگر این که رنگی بود ولی در هر حال عضو مهم و احترام برانگیز خانواده به شمار میآمد! آن زمان بیشتر تلهویزیونها درون جعبهی چوبی جلا داده شدهای کار گذاشته میشدند که درش قفل میشد تا بچهها آن را خراب نکنند. حتا به یاد دارم در خانهی خودمان پدرم روی قسمتی که دگمههای تعویض کانال وجود داشت یک جعبهی کوچک کائوچویی چسبانده بود که برادر دو سالهام- که در کل فامیل به جنایتکار مشهور بود- نتواند هر چند ثانیه کانال را عوض کند. البته پس از این که او موفق شد جعبه را بشکند چارهای نماند جز این که پایههای تلهویزیون را ببریم و آن را روی بوفه بگذاریم!
نخستین چیزی که از برنامههای تلهویزیون به یاد میآورم میکیماوس است که قهرمان دوران کودکیام بود و پس از آن کارتون اوگی دوگی. البته خانم عاطفی و خانم برومند هم بودند که مثل مادر به بودنشان عادت داشتم. کمی که بزرگتر شدم درگیریها آغاز شد: من دوست داشتم مرد شش میلیون دلاری یا زن اتمی تماشا کنم و پدر و مادرم طرفدار شوی رنگارنگ بودند که از کانال دو پخش میشد و طبیعتا پیروز همیشگی آنها بودند. روزهای پنجشنبه که زودتر از روزهای عادی به خانه برمیگشتم زمان تماشای کانن، آیرونساید و کریستی لاو بود. پنجشنبهها برنامههای تلهویزیون زودتر آغار میشد شاید ساعت یازده صبح و ساعت دو بعد از ظهر هم زمان اخبار بود که از آن نفرت داشتم!
سریالهای ایرانی برایم جذابیتی نداشتند مگر دایی جان ناپلئون، که از شانس بد من پدر و مادرم به دقت مواظب بودند که زیاد در مورد سانفرانسیسکو کنجکاوی نکنم! اما در مورد تلخ و شیرین یا دیگر سریالها زیاد سانسور اعمال نمیشد چرا که میدانستند به آنها علاقهای ندارم! الان که به گذشته مینگرم همیشه در حال تماشای تلهویزیون بودم اما چیز زیادی از آن به یاد نمیآورم! سریالهای خارجی را بیشتر دوست داشتم… سریالهایی نظیر زورو، سران و سلاطین، بارتا، کوجک، در جستجوی جو و… در کنار این سریالها برنامههای ورزشی هم بودند که دوستشان داشتم به ویژه مسابقههای بوکس محمد علی کلی و جو فریزر که باید ساعت دو یا سه صبح از خواب بیدار میشدیم و به شکل زنده تماشا میکردیم! راستش احمقانه بود ولی از آن احمقانهتر این که کلی را دوست داشتم و به قدری در موردش تبلیغ میشد که برای مدتها میپنداشتم او ایرانی است!
البته تلهویزیون همیشه سرگرمی نبود… نه، ده ساله که شدم به اخبار علاقه پیدا کردم و از آن مهمتر به پخش زنده رویدادها. برای مثال کنفرانس صلح کمپ دیوید برایم جذابیت زیادی داشت زیرا میدانستم اگر صلح میان اعراب و اسراییل برقرار شود سیب لبنانی که این قدر دوستش داشتم ارزانتر میشود! حتا به یاد میآورم کارتر که شنیده بودم گاریچی است و خوانده بودم که مزرعه بادام زمینی دارد شاه و شهبانو را به آمریکا دعوت کرده بود بعد کاری کرده بود که مخالفان شاه به خیابان بیایند که بتواند گاز اشکآور بزند تا گریه شهبانو در بیاید و من هم که داشتم آن را تماشا میکردم عصبانی شوم!
آخرین چیزهای خوبی که از تلهویزیون به یاد میآورم برنامه نوروزی سال ۲۵۳۶ بود که سال مار نام داشت و برنامههای کودک به قدری جذاب بود که نمیتوانستم از آنها دل بکنم و دید و بازدید نوروز که باید مدام از این خانه به آن خانه میرفتیم برایم عذابآور بود.
اما ناگهان سال اسب- که بعدها فهمیدیم اسب چموشی هم بوده- از راه رسید و از آن پس تلهویزیون سیاه و سفیدمان چیزی جز سیاهی نداشت.