این که در دورهی شاه فراوانی بود یا نه را درست نمیتوانم قضاوت کنم فقط میدانم همیشه این شکایت وجود داشت که قیمتها هر روز بالا میرود. البته افراد مسن قیمتها را با دوره رضا شاه یا حتا پیش از او مقایسه میکردند درست مثل الان من که وقتی میگویم نوشابه ده ریال بود یا سیگار بهمن ۱۹ تومان، جوانترها جوری نگاهم میکنند که انگار از دوره صفویه به این عصر پرتاب شدهام!
تا جایی که به یاد میآورم صف نان همیشه وجود داشت به ویژه برای نان لواش. نان بربری، سنگک و تافتون صفهای کوتاهتری داشت چرا که کمتر پیش میآمد کسی بخواهد برای مثال ده یا بیست نان بربری بخرد. بقیه جاها به طور کلی صفی وجود نداشت و اگر هم وجود داشت چشمگیر نبود. زنان خانهدار اول صبح با سبد از خانه خارج میشدند و مواد مورد نیاز برای پخت غذا را میخریدند و زنان شاغل هم اگرچه آن قدر خوش شانس نبودند که بتوانند اول وقت سبزیها و میوههای سالم را بخرند ولی به هر حال کمی بیشتر پول میدادند تا سبزی فروش محل کمی سبزی یا میوه خوب برای آنها کنار بگذارد.
سیب زمینی و پیاز یکی از مشکلات اصلی بود که هر سال یکی از آنها کمیاب میشد ولی رسم بود که خانوادهها این دو را به شکل گونیهای بیست کیلویی بخرند و در زیرزمین خانه یا جیاط خلوت در کنار برنج- که آن هم به شکل گونیای خریداری میشد- ذخیره کنند. باز هم باید تاکید کنم که من از چشم کسی که در طبقه متوسط رشد کرده این چیزها را مینویسم و طبیعتا نمیتوانم بدانم افراد کم درآمد یا پر درآمد وضعیتشان چگونه بوده است و باز نمیتوانم در مورد شهرهای دور یا روستاها دید درستی داشته باشم.
غذایی که آن روزها میخوردیم همین غذاهایی است که پخت آن همچنان به شکل سنتی در خانهها رواج دارد. غذاهای فرنگی هنوز به خانهها راه پیدا نکرده بودند و ماکارونی اگرچه میان کودکان طرفدار فراوان داشت در بسیاری از خانوادههای سنتی با شک و تردید به آن نگاه میشد. از غذاهای شیک آن زمان ژیگو را به یاد میآورم و بیف استروگانف را که در سالهای آخر رژیم شاه بسیار طرفدار پیدا کرده بود ولی به یاد نمیآورم که تا سال ۵۹ پیتزا دیده باشم. سوسیس و کالباس از پر طرفدارترین غذاهایی بودند که میشد در ساندویچ فروشیها خرید و اگر اشتباه نکرده باشم بیشتر همبرگرها هم دست ساز بودند. البته برای کسانی که بر اساس باورهای مذهبی سوسیس و کالباس را حرام میدانستند همیشه تخم مرغ پخته یا مغز گوسفند وجود داشت. نکته جالب این که در ساندویچ فروشیها ماکارونی را لای نان ساندویچی میگذاشتند و به عنوان ساندویچ میفروختند و حتا روزهای آخری که از ایران بیرون میآمدم هم این وضع ادامه داشت. سالاد الویه نیز هواداران خاص خودش را داشت که آن هم با نان ساندویچی فروخته میشد.
از غذاهای فوری خارجی( فست فودها) مک دانلد و کی. اف. سی- که آن زمان به آن مرغ کنتاکی میگفتیم- در تهران شعبه داشتند و اگر اشتباه نکرده باشم آنها فقط یک شعبه مشترک داشتند که دور میدان شهیاد بود یا اگر شعبهی دیگری هم وجود داشت من به یاد نمیآورم.البته همین شعبه نیز بعد از انقلاب برچیده شد و با نامی دیگر ولی غذاهای مشابه به کار خودش ادامه داد.
تنها فروشگاه زنجیرهای آن زمان فروشگاه کوروش بود که کالاهایی با کیفیت بالا و قیمت خوب ارائه میکرد. این فروشگاه که پس از انقلاب به قدس تغییر نام پیدا کرد و مظهر کالاهای بنجل شد در زمان خود بسیار طرفدار داشت و به خاطر وجود پلههای برقی، آسانسور و البته شکل غربیاش از بهترین مکانهای خرید در تهران به شمار میآمد و حتا رستوران کوچکی نیز داشت که میتوانستی روی صندلیهای بسیار بلند آن بنشینی و ساندویچ سوسیت را همچون فرنگیها با خردل نوش جان کنی و سپس به خرید ادامه دهی. اما… اگر به این چیزهای نو علاقه نداشتی همیشه میتوانستی در گوشهی خیابان بساط یک جگرکی، باقالی فروش یا شلغم فروش دوره گرد را پیدا کنی که تا رسیدن به خانه کمی تهبندی کنی.
رستورانها در آن زمان بیشتر چلوکبابی بودند تا یک رستوران واقعی با غذاهای متنوع. اما گاهی میشد در آنها باقالی پلو یا زرشک پلو با مرغ هم سفارش داد. ما عادت داشتیم اولین پنجشنبه هر ماه با دو تا از دوستان خانوادگی- آقای عرشی و آقای رنجبران و خانوادهشان- به رستوران برویم. این رسم که تا زمان انقلاب ادامه پیدا کرد از بهترین چیزهایی است که آن را به خاطر میآورم.
در آن زمان نیز بسیاری از رستورانها آمادگی این را داشتند که غذا را به محل کار یا زندگی افراد بفرستند ولی تفاوت آن با زمان حاضر در این بود که چون فاصلهها نزدیک بود یکی از کارگران غذا را با سینی تا محل مورد نظر حمل میکرد و روی بشقاب را هم با در مخصوصی میپوشاندند که خاک روی آن ننشیند. همچنین اگر میخواستی خودت برای خرید غذا بروی به دلیل این که هنوز ظروف یک بار مصرف وجود نداشتند باید قابلمهای با خودت همراه میبردی که غذا را توی آن بریزند روی غذا را با نان بپوشانند و سپس در قابلمه را ببندند و تحویلت دهند. اگر اشتباه نکرده باشم قیمت یک پرس چلو کباب کوبیده در سال ۵۵، در یک رستوران معمولی پنجاه ریال یا شاید هم کمتر بود ولی خوب به خاطر دارم که در سال ۶۰ با کمی افزایش قیمت، به ۸۰ ریال رسیده بود.
تا پیش از انقلاب نوشابه در میان خانوادههای مذهبی چندان طرفدار نداشت به ویژه پپسی کولا که گویا صاحب نمایندگیاش در ایران یک بهایی بود. شوئپس، کانادا درای و کوکا کولا فروش بیشتری داشتند و در سال ۵۵ یا ۵۶ سوپر کولا هم وارد بازار شد که بسیار گازدار و خوشمزه بود ولی من بعد از یافتن یک مگس درون بطری، آن را تحریم کردم و دوباره به پپسی روی آوردم!
با وقوع انقلاب خیلی چیزها از فروشگاهها و خانهها ناپدید شدند. هانی اسنک یا کورن فلکس که هیچ، حتا گاهی کره یا پنیر نیز در فروشگاهها وجود نداشت. برای خرید یک پاکت شیر که در زمان شاه آن را به شکل رایگان در مدرسهها توزیع میکردند و معمولا آن را برای تفریح زیر چرخ ماشینها میانداختیم، باید منت فروشنده را میکشیدی و برنج تایلندی که حتا خانوادههای فقیر نیز نامش را نشنیده بودند به شکل کوپنی فروخته میشد. پرتقالها و سیبهای درشت ناگهان رژیم گرفتند و لاغر و پلاسیده شدند. موز و آناناس و نارگیل به افسانهها پیوستند.
وضع خیلی بد بود اما هنوز قدرت خرید وجود داشت. هنوز ارزش پول پایین نیامده بود. هنوز خانوادهها میتوانستند با یا بدون کوپن شکم خود را سیر کنند. اگر برنج نبود، ماکارونی بود؛ اگر گوشت نبود، سویا بود! هنوز نمیدانم چگونه با آن قحطی پنهان دوره جنگ کنار آمدیم… انگار کار همه ذخیره کردن شده بود… همه فریزرها و انبارها پر از مواد غذایی برای روز مبادا بود. حتا اگر آن ذخیره چیزی نبود مگر یک خروار نان و کمی گوشت و سبزی.
جنگ که به پایان رسید دوباره خیلی از چیزها به فروشگاهها برگشت… دیگر نوشابهها مزهی شیره خرما نمیدادند… دیگر کرهها مارگارین نبودند… پنیرها مزهی گچ نمیدادند… برنج کمتر به شفته تبدیل میشد… گوشت و مرغ و تخم مرغ دوباره توی یخچال فروشگاهها از کسانی که پولی در جیب داشتند دلبری میکردند.
اما… مشکلی وجود داشت… دیگر کسی پولی برای خرید نداشت… تورمی که در دوره جنگ به زور سرنیزه ثابت نگه داشته شده بود ناگهان افسار گریخت و به نام سازندگی کشور، مردم را در نوردید!
یک مورد که از زمان جنگ خیلی روی من اثر گذاشته (بچه هایم امروزه سرِ این موضوع خیلی با من شوخی می کنند) تخم مرغ است! و وسواس عجیبی که من به تمام شدن تخم مرغ دارم!
ما برخلاف شما در یک شهرستان دور افتاده زندگی می کریدم که اگر چه هرگز مورد اصابت موشک قرار نگرفت ، ولی هر شب یا یک شب در میان بخاطر هواپیماهای عراقی که به طرف شهر های استان خوزستان می رفت، خاموشی و صدای ضد هوایی و آژیر قرمز و… داشتیم . در اون زمان یادم هست که مرغ و تخم مرغ کمیاب شده بود و اگر چه ما کم در آمد نبودیم ولی سهمیه کوپن برای شهرستان ما خیلی دیر به دیر می رسید . ما هم بخاطر همین در حیاط پشتی یک مرغدانی درست کردیم! (خودم به پدرم برای درست کردنش کمک کردم) تعدادی مرغ و خروس خریدیم و به مرور هم (هر بهار) آنها را افزایش دادیم. مرغ ها 8- 10تایی می شدند ولی به دلیل اینکه برخلافِ بازی ِ «یک مرغ دارم» ، تقریباً هیچ مرغی هر روز تخم نمی گذاشت ، محصولِ مرغدانی ما از روزی سه چها رتخم مرغ تجاوز نمی کرد. من تخم مرغ خیلی دوست داشتم (هنوز هم دارم) و یک روز درمیان به جز جمعه ها (که حلیم داشتیم) صبحانه تخم مرغ بود. ولی آن زمان من و برادرم مجبور بودیم سه تا تخم مرغ را بین خودمان دو تا تقسیم کنیم . روش کار این بود که سه تا تخم مرغ را خوب هم می زدیم بعد سرخ می کردیم و تابه را بین دو نفرمان می گذاشتیم و هر کس از طرف خودش شروع می کرد به خوردن ! خوب معلوم است که من همیشه در این مسابقه بازنده بودم ! 😦 در اینجا بود که بجای شعار «یکی برای همه ، همه برای یکی » شعار ما شده بود «سه تا برای دو تا!»
البته تخم مرغ های کوپنی هم وقتی پیدا می شد ، نمی دانم چه بلایی به سر مرغ ها آمده بود که زرده هایشان به سفیدیِ سفیده هایشان شده بود 🙂