اگر بشود لالایی را موسیقی به شمار آورد بیتردید نخستین موسیقیای بوده که آن را شنیدهام. تا آنجا که خودم به یاد میآورم هر بار مادرم برایم لالایی میخواند با دستانم لبهایش را میگرفتم تا نتواند ادامه دهد زیرا آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم لالایی دسیسهای است برای خواباندن من، اما از دیگر سو آن را دوست داشتم چون احساس میکردم فقط برای من خوانده میشود. حتا زمانی که مادربزرگم من را روی پاهایش میخواباند و همزمان با تکان دادن پاهایش نغمهی همیشه غمانگیز لالایی را سر میداد باز هم احساس آرامش و امنیت میکردم.
بزرگتر که شدم دیگر لالاییای در کار نبود اما موسیقی همیشه و همه جا جاری بود. از خانه گرفته تا توی تاکسی… هر جا که رادیویی بود موسیقی هم وجود داشت. راستش را بخواهید زیاد هم طرفدار موسیقی نبودم و برایم احمقانه بود که مردم به جای این که میکیماوس تماشا کنند گوششان را به رادیو بچسبانند و با صدایی که از آن در میآید سر یا باسنشان را تکان دهند. کلاس اول بودم که به موسیقی، آن هم فقط یک ترانهی خاص، علاقهمند شدم: ترانهی کلاغها از منوچهر سخایی، که البته آن زمان نام خواننده برایم مهم نبود! از مدرسه که بر میگشتم صبر میکردم تا غروب شود و کلاغها، که انگار منتظر همین لحظه بودند، در آسمان به پرواز در بیایند و من صفحه را که از قبل آماده کرده بودم روی گرامافون- که به شکل خیلی خودمانی آن را گرام مینامیدیم- بگذارم و منوچهر برایشان بخواند که:” غروبا که میشه روشن چراغا… میان از مدرسه خونه کلاغا… یاد حرفای اون روزت میافتم…” و خودم هم با او فریاد بکشم که:” عجب غافل بودم من… اسیر دل بودم من”!
فکر میکنم اگر یک روز با پیچ گوشتی به جان گرامافون نیفتاده بودم هیچ وقت ضبط صوت نمیخریدیم. ضبط صوت که خریدیم دنیا کاملا برایم عوض شد و اسباب بازیهای جدیدی پیدا کردم که اسمشان بشقاب پرنده بود و چیزی نبودند جز همان صفحههای گرامافون که دور از چشم پدر و مادرم یکی یکی در کوچه به پرواز در میآمدند و میشکستند! ضبط صوت جدید یک دستگاه رادیو ضبط AIWA بود که با برق و باتری کار میکرد و شبهای تابستان که شام را در حیاط خانه میخوردیم موسیقی رادیو همراهیمان میکرد و بعد از آن هم داستان شب رادیو بود که باید حتما آن را میشنیدم. البته پدرم هم در همین زمان کوتاه برای خودش یک کلکسیون کوچک از ترانههایی که دوست داشت درست کرده بود و آنها را در یک بسته کلاسور مانند که مخصوص نوار بود نگهداری میکرد و من تا مدتها جرات دست زدن به آن را نداشتم. از عجایب روزگار این که نمیدانم چگونه نتوانستم رادیوی پدرم را که همان زمان هم خیلی قدیمی بود خراب کنم… حتا یک بار هم که دو تایی تصمیم گرفتیم پشت رادیو را باز کنیم تا ببینیم چگونه کار میکند تلاشمان به جایی نرسید و سالم ماند و تا زمانی که در ایران بودم به عنوان یک عتیقه در گوشهی آپارتمانم بود و هنوز بهتر از رادیوهای پیشرفته کار میکرد!
در آن روزگار خانوادههای مذهبی شهری نیز زیاد در برابر موسیقی واکنش نشان نمی دادند و حتا به یاد میآورم مادر پدرم که بعد از انقلاب به یک حزبالهی دو آتشه تبدیل شد از گوگوش خوشش میآمد و وقتی دختر عمهام، که او هم حزبالهی شد، همراه یکی از ترانههای آذری گوگوش میخواند و میرقصید مادربزرگم نیز زیر لب ترانه را میخواند و دست میزد. در سوی دیگر خانواده، یعنی خانواده مادرم، موسیقی فقط موسیقی ایرانی نبود. آنجا میتوانستم آهنگهایی را بشنوم که برایم تازگی داشت و کمتر از رادیو پخش میشد: موسیقی غربی که پسر خالهها و دختر خالهها طرفدارش بودند. اما آن زمان خود من همچنان به موسیقی علاقهای نداشتم و از روی اجبار آن را میشنیدم. اما نه… آن زمان ترانهای بود که خیلی دوستش داشتم و همچون خوانندگانش- ابی و شهرام- آن را اشتباه میخواندم: چیلی پوم! فکر میکنم بیست سال بعد بود که شهرام در رادیو آمریکا اعتراف کرد که متن آن را نداشتهاند واشتباه اجرایش کردهاند. این ترانه که اجرایی ایرانی از یک ترانهی اسپانیولی به نام Achilipu بود به خاطر سبک اجرایش در آن زمان بسیار طرفدار پیدا کرده بود و تقریبا ورد زبان همه شده بود.
اگر اشتباه نکرده باشم هشت یا نه سالم بود که پدرم تصمیم گرفت در تعطیلات تابستان از من که هیچ هنری نداشتم یک هنرمند بسازد و به همین دلیل وادارم کرد که در کلاس های نقاشی و پیانو ثبت نام کنم که البته در این دو زمینه نبوغ یا حتا خرده استعدادی هم نداشتم که کسی بخواهد کشف کند و به همین دلیل دیگر از آن پس کسی مزاحم کتاب خواندنم نشد. فکر میکنم دیگر داشت از موسیقی خوشم میآمد و خاطره بدم از عدم یادگیری پیانو را فراموش کرده بودم و حتا تحمل شنیدن یکی، دو دقیقه موسیقی کلاسیک غربی که از تلهویزیون پخش میشد را داشتم که انقلاب از راه رسید… یا باید میگفتم انقلاب با مارش مرگ از راه رسید. در زمانی کوتاه نوارهای موسیقی جای خود را به ترانههای انقلابی دادند و همان ترانههای انقلابی نیز، که بیشتر گرایشهای چپی داشتند، اندکی بعد ممنوع شدند و قرآن و نوحه رکورد دار فروش شدند!
واقعیتش را بخواهید درست یادم نیست که پیش ازانقلاب از کجا نوارهای موسیقی را میخریدیم و آیا فروشگاههای ویژهای وجود داشت یا نه ولی تصویری مبهم از خیابان پهلوی آن زمان در ذهنم هست که دستفروشها روی میزی کوچک نوارها را برای فروش عرضه میکردند و صدای ترانههای جدید در هر گوشه از خیابان به گوش میرسید. اگر اشتباه نکرده باشم تا چند ماه پس از انقلاب هنوز هم میتوانستی آنها را در خیابان ببینی ولی پس از آن بازارشان به شکل رسمی برچیده شد و آنها برای سالها به شکل مخفی به کارشان ادامه دادند. در حقیقت برای مدتها ترانهی جدیدی هم برای ارائه وجود نداشت چرا که خود خوانندگان نیز یا دستگیر شده بودند و یا از کشور گریخته بودند و هنوز نمیتوانستند آلبومی روانه بازار کنند.
تا جایی که به یاد میآورم تازه جنگ ایران و عراق آغاز شده بود که نخستین ترانهها از راه رسیدند هرچند که کیفیت صدایشان بسیار بد بود. این نوارها که به شکل قاچاق وارد ایران میشدند به شکلی بسیار ابتدایی تکثیر میشدند و همانها نیز بارها و بارها به روی نوارهای جدید کپی میشدند تا جایی که گاه صدای خواننده درست شنیده نمیشد ولی همین هم غنیمتی بود که به آسانی به دست نمیآمد!
رژیم اسلامی در آن زمان حساسیت زیادی در مورد موسیقی به خرج میداد و نه تنها موسیقی از رادیوو تلهویزیون برچیده شده بود حتا خرید و فروش آلتهای موسیقی نیز ممنوع بود. تنها چیزی که به موسیقی شباهت داشت سرودهایی در زمینه اسلام و دفاع از کشور اسلامی بود که حتا در آنها نیز سعی میشد تا حد امکان از ابزارهای موسیقی استفاده نشود. واکنش مردم به این وضعیت روی آوردن به نوارها یا صفحههایی بود که مدتها در پستوها پنهان شده بودند. آنها این نوارها را در اختیار یکدیگر میگذاشتند تا به هر شکل ممکن کپیای از آن تهیه کنند. در آن زمان ضبط صوتهای دو کاسته زیاد در دسترس نبودند و به همین دلیل آسانترین راه برای ضبط موسیقی قرار دادن دو ضبط صوت در برابر هم بود که یکی از آنها موسیقی را پخش میکرد و دیگری وظیفهی ضبط را بر عهده داشت اما نتیجهی کار بسیار بد بود و گاه میتوانستی صدای همسایهها یا سبزی فروش دوره گرد را نیز در ترانهها بشنوی! خود من بارها این کار را کردم تا این که آموختم میتوانم واکمنم را با سیم به استریویی که تازه خریده بودیم وصل کنم و کیفیتی عالی را به دست بیاورم. چند سال گذشت تا یک دستگاه رادیو پخش دو کاسته سونی بخرم و از شر این همه دردسر راحت شوم.
شاید بهترین راه شنیدن ترانههای جدید در آن زمان رادیوهای فارسی زبان خارجی بودند. اگرچه تا پیش از تسخیر کویت توسط عراق، رادیو کویت دم دستترین و کم پارازیتترین رادیویی بود که میشد در آن ترانهها را شنید ولی من علاقهی شدیدی به رادیو آمریکا داشتم که شبی ده دقیقه موسیقی ایرانی و یک ربع موسیقی غربی پخش میکرد. در آن هنگامهی جنگ و موشکباران شهرها، رادیو آمریکا تنها جایی بود که میتوانستم به آن پناه ببرم و در حالی که در گوشهی اتاقم با مسایل فیزیک و ریاضی و شیمی سر و کله میزدم در میان صدای دیوانه کنندهی پارازیت، هم از اخبار روز و بدون سانسور دنیا با خبر شوم و هم با “ آوای موسیقی” احساس کنم آن سوی مرزها زندگی جریان دارد.
سالها گذشت و دیگر نوزده یا بیست ساله بودم که کمی از محدودیتها کاسته شد و نه تنها کسی را به خاطر داشتن نوار موسیقی غیر مجاز دستگیر نمیکردند بلکه خود رادیو و تلهویزیون جمهوری اسلامی نیز به پخش گونهای از موسیقی سنتی یا پاپ روی آوردند و فضای جامعه کمی تغییر کرد. از آن پس خوانندگانی جدید که معیارهای اسلامی را رعایت میکردند توانستند نوارها- و اندکی بعد سی دیهای- خود را روانهی بازار کنند و شادی اندکی به مردم تزریق کنند.
اما، در آن سوی مرزها خوانندگان قدیمی نیز بیکار نبودند و بیشتر آنها تلاش میکردند با خواندن از وطن نشان بدهند که هنوز میشود به آینده امیدوار بود و هنوز کسانی هستند که ایران را فراموش نکردهاند؛ و همین خوانندگان بودند که توانستند ما جوانان آن روزگار را، که جز مرگ و سیاهی دوران جنگ و پس از آن چیزی پیش روی نمیدیدیم، به زندگی امیدوار کنند و هوایی تازه برایمان به ارمغان بیاورند.