دو سال از من کوچکتر بود. مدتها او را میدیدم ولی هیچ حس ویژهای نسبت به او نداشتم فقط این که نیمه ایرانی- نیمه فرانسوی بود برایم جالب بود. پدر و مادرش را بیشتر دوست داشتم. پدرش استاد دانشگاه بود و مادرش که فرانسوی بود نیز احتمالا در دانشگاه کار میکرد. یک خواهر هم داشت که سالها بعد همسر یکی از دوستانم شد. نمیدانم الان کجا است و چه میکند به همین دلیل دوست ندارم نامی از او بیاورم ولی بیتردید دوستان دوره نوجوانیام به خاطر حوادثی که پس از آن رخ داد او را به خوبی به یاد میآورند!
تابستانها کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. معمولا یا کتاب بود و یا فوتبال و والیبال و بسکتبال. تلهویزیون هم که چیزی برای تماشا نداشت، برنامههای شبکه یک از ساعت ۵ شروع میشد و تا ساعت یازده شب ادامه داشت و شبکه دو هم که آن زمان بیشتر شبکه علمی به شمار میآمد معمولا به جز فیلمهای حیات وحش که به آن راز بقا میگفتیم و مسابقههای علمی چیز دیگری برای پخش نداشت. در حقیقت آن زمان تلهویزیون بیشتر در انحصار گروه جنگ و گروه مذهب تلهویزیون بود. تنها دلخوشیمان ده دقیقه اخبار ورزشی و یک ساعت برنامه کودک بود که در اعیاد ملی یا مذهبی شانس دیدن پلنگ صورتی نیز نصیبمان میشد!
راستش همیشه هم نمیشد کتاب خواند به همین دلیل باید سرگرمیهای دیگری نیز پیدا میکردم. یکی دو سال با ویترای سرگرم بودم و تقریبا برای همه اعضای فامیل روی شیشه نقاشی کردم… از شریعتی و چهگوارا و جلال بگیر تا میکیماوس و درویشی ناشناس که آن زمان خیلی طرفدار داشت. مدتی هم بدون این که رفقایم با خبر شوند گوبلن میبافتم که کاری دخترانه بود ولی بهتر از بیکاری بود. آخرین چیزی که سراغش رفتم بافتن آویز بود. آویزها بافتههایی از جنس کنف بودند که گاه به عنوان دکور و گاه به عنوان جایی برای گلدانهای خانگی از سقف آویزان میشدند. بافتن این آویزها برای مدتی به شکل اپیدمی در آمده بود و حتا کلاسهایی نیز برای آموزش آن وجود داشت. درست به یاد ندارم چگونه آن را آموختم احتمالا آقای شادرخ که همسایهمان و پدر پیمان، رفیقم، بود در ده دقیقه اصول اولیه آن را به من یاد داد و بساط تفریح من جور شد.
سختترین قسمت بافت یک آویز یافتن کنف بود، آن هم نه هر کنفی… کنفی ویژه که به آن کنف آرمه میگفتیم و در آن شرایط که دم دستترین و ارزانترین چیزی که میشد یافت جان انسانها بود پیدا کردن کنف آرمه حتا از خرید نیم کیلو پنیر غیر کوپنی هم سختتر بود! اما من جایی را پیدا کرده بودم که میتوانستم همراه خرید چند بیسکویت ویفر مینوی تاریخ مصرف گذشتهی خوشمزه، کنف آرمه مورد نیاز را هم تهیه کنم. فقط کافی بود که سر خیابانمان سوار مینیبوس بشوم و درست جلوی در آن مغازه پیاده شوم.
یکی از همین روزها بود که عاشق او شدم. مینیبوس فقط یک صندلی خالی داشت… صندلی را به مادر او تعارف کردم و کنار او ایستادم. هنوز آن قدر سنش بالا نبود و قوانین اسلامی این قدر سخت نبودند که مجبور به داشتن حجاب شود. یک پیراهن نارنجی بر تن داشت که از همان لحظه نخست من را که عاشق رنگ نارنجی بودم، و هنوز هم هستم، مجذوب خود نمود. تا آن زمان خود او دختری بود مثل دختران دیگر ولی آن لباس نارنجی همه چیز را تغییر داد و به ناچار خود او را نیز نگاه کردم. زیبا بود… بسیار زیبا! احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم… به مقصد که رسیدیم کرایه آنها را هم حساب کردم و گریختم.
از آن روز عشق- که جهان اطرافم آن را در من کشته بود- دوباره به سراغم آمد و چیزی در من تغییر نمود. دوست داشتم از آن فضای جنگزده، از آن دلواپسیهای به زور پنهان نگاه داشته شده، از آن صدای بمبها و موشکها و ضد هواییها، از آن شلیکهای بامدادی که خبر از کشته شدن زندانیان سیاسی میداد به چیزی لطیف و انسانی پناه ببرم. دوست داشتم در دنیایی که کسی برای جان کودکان نیز ارزشی قائل نبود دست کم یک نفر باشد که دوستم داشته باشد. میخواستم دوباره کسی باشد که دوستش داشته باشم و بتوانم با او حرف بزنم… و او همانی بود که من را به این باور رساند که زندگی فقط سیاست، جنگ و کشته شدن نیست!
آن عشق نارنجی، آن عشق نارنجی ممنوع، همچون ماهیهای نارنجی سفره هفت سین لغزنده بود! گاهی بسیار نزدیک بود و گاهی آن قدر دور که حتا در سن سیزده سالگی نیز میتوانست من را وادار کند چاقو را روی رگ دستم بگذارم ولی جرات خودکشی نداشته باشم. یکی، دو سال گذشت و اگر دختر همسایهمان که آزاده نام داشت نبود امکان نداشت او بفهمد که دوستش دارم ولی آزاده که دخترکی ده ساله با موهای سیاه، چشمانی سبز و هوشی بینظیر بود از نگاهم خواند که عاشق شدهام و من را وادار نمود که در یک شب داغ تابستانی عشق نارنجیام را زیر درختی تک افتاده ملاقات کنم و به او بگویم که دوستش دارم. هر دویمان نفس نفس میزدیم… او میدانست چه میخواهم بگویم ولی خودم نمیدانستم. نمیدانم چقدر طول کشید تا این پسر خجالتی برای نخستین بار دوستت دارم را بر زبان بیاورد ولی این کار را به بدترین شکل ممکن انجام داد چرا که میخواست به دخترک بفهماند او را به خاطر بودنش دوست دارد و نه زیباییاش، پس گفت: خودت هم میدونی که خوشگل نیستی ولی من همین چیزی رو که هستی دوست دارم… من دوستت دارم! دخترک گفت بگذار فکر کنم… بعد در حالی که میگریست گریخت و این آخرین باری بود که با هم حرف زدیم.
روز بعد همه از اتفاقی که افتاده بود خبر داشتند: آزاده بیاحتیاطی کرده بود و خبر را به یکی از دوستان نزدیکش که پسری هم سن خودش بود گفته بود و آن پسر نیز از روی شیطنت خبر را به اطلاع همه رسانده بود. شرایط بدی بود باید به همه جواب پس میدادم از مادر خودم گرفته تا پدر آزاده و خیلیهای دیگر. بقیه تابستان از سوی همه بایکوت شده بودم… دیگر حق بازی با دوستانم را، که من را به خاطر فضایی که ایجاد کردم و میان آنها و دختران محل فاصله انداخته بودم مقصر میدانستند، نداشتم. همهشان در ظاهر تحسینم میکردند ولی… ولی چارهای نبود و باید دوباره به میان کتابهایم میخزیدم و در حالی که همچنان منتظر پاسخ آن عشق نارنجی بودم دو سال تمام سرزنش اطرافیان را تحمل کنم. تنها کسانی که در این دو سال همچنان با من مهربان بودند پدر و مادر دخترک بودند که حتا گاهی در راه رفتن به مدرسه من را سوار ماشینشان میکردند و من احساس میکردم هنوز انسانهایی هستند که میدانند عشق چیست.
دخترک هرگز پاسخی نداد ولی نیازی به پاسخ هم نبود زیرا بعد از دو سال فهمیدم عاشق یکی از دوستانم شده است که چهار سال از من بزرگتر است. زمان، دیگر زمان عاشقی نبود… همه جا بوی مرگ بود و صدای انفجار بمبها.
خودتم میدونی که زشتی:)))
نمی دونستم پسر ها هم کنف بافی یاد می گرفتند! اینقدر از این آویز ها و کیف و زنبیل بافتم توی اون دوران که حسابش از دستم در رفته…. علاوه بر اینها (کنف بافی و ویترای) گل سازی با خمیر یا جوراب یا رنگ های شیشه ای ، انواع گلدوزی و شماره دوزی و…. شاید بعد از اینکه از گزینش ردم کردند ، اگه این کارها نبود دیوونه می شدم!
همه پسرها که نه ولی من هر کاری میکردم که زندگیم تکراری نشه… گل سازی رو یاد نگرفتم هر چند که اصولش رو بلد بودم اما گلدوزی را نه 🙂