آرزو داشتم وارد فروشگاه شویم ولی خجالت میکشیدم بگویم اسباببازی میخواهم… مگر یک خرس گندهی دوازده ساله هم حق دارد هوس اسباببازی کند؟! خوشبختانه سیاوش که شش سالش بود جلوی ویترین میخکوب شده و تکان نمیخورد. به خاطر او وارد فروشگاه شدیم و دهانم از حیرت باز ماند. مدتها بود که اسباببازی ندیده بودم… یعنی درست از زمان پیروزی انقلابیها. تا پیش از آن همیشه بهترین اسباببازیها را داشتم که معمولا برایم هدیه میآوردند به ویژه عاشق مینیکارهایم بودم که البته به پای کلکسیون امیر، پسر داییام، نمیرسیدند. در فروشگاه اسباببازیهایی را که دوست داشتم به سیاوش نشان میدادم تا وسوسه شود و بابا و مامان را مجبور کند آنها را بخرند اما سیاوش بین آن همه اسباببازی گران قیمت به یک کیسه توری مانند پر از تیلههای شیشهای خیره شده بود و از کنار آنها تکان نمیخورد. بابا با اشاره از مامان پرسید که تیلهها را بخریم یا نه ولی مامان با صدای بلند پاسخ داد:” نه… همین جوری هم مدام تو کوچهس و درس نمیخونه.” درس سیاوش بد نبود حتا همان سال کلاس دوم را به شکل جهشی در تابستان خواند ولی این مادرها… این مادرها! برای سیاوش یک پازل آبی خریدند که با فشار دادن دگمهای تکههای سفید و قرمز پازل درون آب به حرکت در میآمدند و باید با آنها یک مثلث میساختی؛ و سهم من از آن اسباببازی فروشی یک شطرنج آهنربایی بود که بعدها بهترین دوستم شد. سیاوش از پازل خوشش آمد اما هنوز بهانهی تیلهها را میگرفت. بابا به او قول مردانه داد وقتی جنگ- که تازه دو، سه ماه بود آغاز شده بود- تمام شد تیلهها را برای او بخرد!
خوب به یاد دارم داشتیم از کنار دریا بر میگشتیم که خبر جنگ را شنیدیم. بابا ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت: هیس! ساکت شدیم و بابا صدای رادیو را زیاد کرد. اگر اشتباه نکرده باشم گوینده داشت چیزی در مورد بمباران فرودگاه مهرآباد میگفت. برای من این ماجرا یک خبر دروغ دیگر از سوی گویندههای رادیو بود تا حس آغاز جنگ… ولی اشتباه میکردم!
به خانه که رسیدیم همهی همسایهها تو خیابان بودند و داشتند از این ماجرا حرف میزدند. تا آن زمان، حتا با وجود کمبود مواد غذایی، کسی چیزی در خانه ذخیره نمیکرد ولی از فردای آن روز که معلوم شد ماجرا جدی است همه به سوی نانواییها و سوپرمارکتها و بقالیها هجوم بردند. حتا بابا هم رفت و پنجاه کیلو برنج و مقدار زیادی روغن خرید که مامان آن را ذخیره روز مبادا مینامید! درست به یاد نمیآورم تا پیش از آغاز جنگ چیزی به نام کوپن وجود داشت یا نه ولی از آن پس همه چیز غیر از شیر و نان کوپنی شد: از پودر شوینده و صابون گرفته تا بنزین. اما همان جنس کوپنی هم به دشواری گیر میآمد. بسیاری از محلهها با کمک مسجد محل چیزی به نام شرکت تعاونی تاسیس کرده بودند که باید عضو آنجا میشدی تا بتوانی جنس کوپنی را آسانتر تهیه کنی ولی در مقابل گاهی مجبور بودی چیزهایی را که لازم نداشتی نیز بخری. یعنی ممکن بود به تو بگویند اگر پنیر میخواهی باید رب گوجه فرنگی بخری و یا اگر رب گوجه فرنگی میخواستی این امکان وجود داشت که مجبور شوی چتر هم بخری. خوب به یاد دارم که یک بار با کوچکترین عمویم به تعاونی محل آنها رفتیم و چندین چتر به قیمت بسیار پایین خریدیم و به عمهها و عموها دادیم. روز بعد بابا گله کرد که چرا برای او چتر نخریدهایم دوباره به تعاونی برگشتیم و با التماس یک چتر خریدیم که همراه با یک قوطی واکس کفش میآمد!
تقریبا از همان روز که تعطیلات تابستانی تمام شد و به مدرسه باز گشتیم آموزش نظامی نیز آغاز شد که البته این کار زیر نظر معلمان امور تربیتی که پاسدارانی نیمه باسواد بودند انجام میشد! در واقع آن زمان بیشتر آنها هم غیر از نظام جمع، و باز و بسته کردن سلاح ژ-۳ چیزی از امور نظامی نمیدانستند و یکی، دو سال گذشت تا به جبهه بروند و از نزدیک با جنگ آشنا شوند… هرچند که تا پایان جنگ نیز نتوانستند خود را با اصول جنگ منظم وفق بدهند و به همین دلیل گذشته از درگیری مداوم با ارتش، بسیاری از جوانان و نوجوانان را به نام دین، و گاه وطن، به کشتن دادند.
جنگ برای ما بچهها هیجان زیادی داشت اما بزرگترها به شکل احمقانهای از آن میترسیدند! برای مثال از همان هفتههای اول روی پنجرهی همه خانهها با نوار چسب شکلهایی شبیه علامت ضرب پدید آمد که گفته میشد مانع از پرت شدن شیشههای خرد شده توسط موج انفجار بمب میشود؛ بسیاری از رانندگان فیلتری آبی رنگ به چراغهای اتومبیلشان چسباندند که هواپیماهای عراقی نتوانند آن نور را از آسمان ببینند؛ سنگرهایی که پس از انقلاب اندک اندک از خیابانها برچیده شده بودند دوباره جلوی مسجدها و مراکز سپاه روییدند و این حس را پدید میآوردند که امکان دفاع وجود ندارد و باید منتظر درگیریهای خیابانی بود. در چند ماه نخست این اتفاق هم رخ داد و بسیاری از شهرهای مرزی در غرب کشور زیر پوتینها و تانکهای ارتش عراق به لرزه در آمدند و سقوط کردند که غمگینانهترین آنها سقوط خرمشهر بود.
با این که نزدیک به هزار کیلومتر با جنگ واقعی فاصله داشتیم خانه ما در کرج نیز خیلی زود وضعیت جنگی به خود گرفت: زیر زمین سیمانی که تا آن روز چیزی بیشتر از یک انبار نبود به پناهگاه تبدیل شد. همهی آشغالها را به اتاق عقبی منتقل کردیم و اتاق جلویی را با چند پتو فرش کردیم و مقداری آب، مواد غذایی، شمع، لباس زمستانی و یک رادیو در گوشه آن ذخیره کردیم. بابا برای این که این کار را عادی جلوه بدهد یک میز و چند صندلی فلزی هم در آن اتاق گذاشت که برای مدتها محل شبنشینیهای زمان بمباران با همسایههایمان بود و گاهی حتا شیرینی و آجیل هم روی میز دیده میشد! اما روزها همچنان در خود خانه بودیم هرچند که آن نیز کاملا تغییر شکل داده بود. پشت تمام پنجرهها پردههای بسیار ضخیمی نصب کرده بودیم که شبها نور از خانه بیرون نرود و بتوانیم با خیال راحت تلهویزیون تماشا کنیم، تلهویزیونی که غیر از اخبار هیچ چیز جالبی برای تماشا نداشت و آکنده بود از سوگواری و صدای گوشخراش قاریان قرآن! زمستان که رسید خانهمان نصف شد زیرا دیگر گازوییلی برای روشن نگاه داشتن شوفاژها نبود و باید صرفهجویی میکردیم و به همین دلیل اتاق پذیرایی و ناهار خوری را با یک پلاستیک بسیار ضخیم از بقیه خانه جدا نمودیم. در حقیقت شوفاژ معمولا همیشه روشن بود ولی درجه حرارتش به قدری پایین بود که هنگام حمام رفتن آب به سرعت یخ میکرد. در کنار شوفاژ، چراغ کوچک نفت سوزی هم داشتیم که انگار والور نام داشت و هم به گرم کردن خانه کمک میکرد و هم هنگامی که گاز نیز گیر نمیآمد عصای دست مادرم برای پخت غذا بود. البته هنگامی که مهمانیهای پر جمعیت داشتیم حرارات شوفاژ را زیاد میکردیم و رادیاتورهای اتاق پذیرایی را باز میکردیم که مهمانها منجمد نشوند. در آن زمان تقریبا هر هفته یکی از فامیل از بقیه دعوت میکرد که به خانهشان برویم و با وجود کمبود مواد غذایی هرگز چیزی برای پذیرایی از قلم نمیافتاد و هر گونه که بود آن را از بازار سیاه تهیه میکردند. این هزینهای بود که باید برای دور هم بودن و فراموش کردن ترس و نا امیدی میپرداختند.
در یکی، دو سال نخست جنگ- و پیش از آن که همه چیز تکراری شود- شب که از راه میرسید ما بچهها توی خیابان جمع میشدیم و منتظر آژیر قرمز، و هشدار قبل از آن که بوی مرگ میداد، میماندیم. اما درست هنگامی که بزرگترها ما را با تهدید به خانه فرا میخواندند هواپیماهای عراقی پدیدار میشدند و بمبها را میانداختند و میرفتند. سپس آژیر به صدا در میآمد و برقها قطع میشد و پدافند ضدهوایی شروع به کار میکرد؛ انگار که آن گلولههای قرمز و نارنجیای که در آسمان به پرواز در میآمدند و زیباییشان دل ما بچهها را میبرد چیزی نبودند مگر آتشبازیای برای بدرقه خلبانان عراقی!
چیزی که به یاد میآورم و انگار دیگر کسی دوست ندارد به آن فکر کند این است که اگرچه از عراقیها به خاطر حمله به ایران نفرت داشتیم ولی خود جمهوری اسلامی، و به ویژه شخص خمینی نیز، از این نفرت بر کنار نبودند. از پاسداران که میجنگیدند نفرت داشتیم، از بنیصدر که رییس جمهوری بود نفرت داشتیم، از همهی آخوندها نفرت داشتیم… دروغ چرا از همسایه حزبالهیمان هم نفرت داشتیم. درست یا نادرست آنها را مسوول جنگ میدانستیم. تنها کسانی که هنوز پیشمان خرده اعتباری داشتند ارتشیها بودند… همان ارتشیهای شکست خورده که گناه شکست آنها را نیز به گردن رژیمی میانداختیم که تمام افسران رده بالا را یا تیرباران کرده یا برکنار نموده بود.
شاید الان شرمآور به نظر برسد ولی میان شهدای جنگ نیز تبعیض قائل میشدیم و سربازان شهید ارتش را گرامی میشمردیم ولی پاسداران کشته شده در جنگ را، که روز به روز تعدادشان بیشتر میشد، از خودمان نمیدانستیم. طعنهآمیز این که مشابه این برخورد به شکلی معکوس و پنهان از سوی رژیم جریان داشت و پاسداران را که گفته میشد برای دفاع از دین کشته شدهاند گرامیتر از سربازانی میدانستند که برای دفاع از میهن جان خود را از دست داده بودند! همهی این تناقضات و حتا دشمنیها باعث نمیشد که با پیروزی پاسداران یا سربازان خوشحال نشویم و در خیابانها شیرینی پخش نکنیم. اما این پیروزیها متعلق به چند سال آغازین جنگ نبودند و در ابتدا هر چه بود شکست بود.
شکست برای ما که خیلی از جنگ دور بودیم با موج جنگزدگان از راه رسید. مردمی که همهی دار و ندارشان را از دست داده بودند و گاه حتا نتوانسته بودند یک کفش یا پیراهن اضافی همراه بیاورند و چه بسا که نزدیکترین اعضای خانوادهشان را هم از دست داده بودند. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید ما مردم سرشار از تنافض و دورویی جنگزدگان را دوست نداشتیم مگر آنهایی که توانسته بودند ثروتی با خود بیاورند تا خانهای و شغلی برای خود فراهم کنند! جنگزدگان بوی فقر میدادند و انگار که ما مردم دور از جنگ باید هزینه زندگیشان را بدهیم آنها را باری اضافه بر زندگی خود میدانستیم. ایکاش میتوانستم این وضعیت را ناشی از تفاوت فرهنگی بدانم ولی این گونه نبود. مهمترین عاملی که موجب میشد از آنها فاصله بگیریم تبلیغات حکومتی بود که بیشتر به کاسه گدایی در دست گرفتن شباهت داشت و در هر گوشه از شهر میتوانستی چادر یا سنگری را که به بلندگو مجهز بود ببینی که با فریاد از تو میخواستند به رزمندگان اسلام یا جنگزدگان کمک مالی نمایی. از آن بدتر درخواستشان برای لباسهای کهنه بود که میگفتند آنها را به جنگ زدگان میدهند و حتا گاهی در پایان سال تحصیلی کتابهای کهنه درسی را جمع آوری میکردند تا آنها را به بچههای جنگزده بدهند! شاید آن زمان نمیدانستم تحقیر یعنی چه ولی میدانستم نباید این گونه باشد… دست کم فیلمهای جنگیای که عصرهای جمعه از تلهویزیون پخش میشدند، و بیشتر مربوط به پارتیزانهای اروپای شرقی بودند، این گونه میگفتند. در کل، کسانی که زودتر خانهشان را از دست داده بودند نسبت به کسانی که یکی، دو سال زیر باران بمب و موشک عراقیها دوام آورده بودند وضع روحی بهتری داشتند ولی گروه دوم به ویژه کودکان دچار صدمات شدید روحی شده بودند. به یاد دارم یکی از بستگان بسیار دورمان که به خانه پدرش در تبریز پناه برده بود دختری دو، سه ساله داشت که با کوچکترین صدایی دچار رعشه میشد و به شدت گریه میکرد و هیچ راهی برای آرام کردن او وجود نداشت. مادرش میگفت از زمان بمبارانها او این گونه شده است. ای کاش میتوانستم بیشتر در مورد جنگزدگان بنویسم اما احساسات از یک سو، و احتمال داوری نادرست- به دلیل عدم شناخت کافی از وضعیت آنها- از سوی دیگر، جلوی نوشتنم را میگیرند.
پرسشی که گاه در ذهنم شکل میگیرد این است که مگر قدرت تبلیغات چقدر است که آن زمان توانست این همه جوان و نوجوان را به شکل داوطلبانه راهی میدان جنگ کند؟! شاید قدرت مذهب و استفاده از باورهای مذهبی که از زبان خمینی و یارانش بیرون میآمد بود که آن جوانان را میفریفت و در سودای بهشتی موهوم آنها را، بی آن که آموزش نظامی چندانی ببینند، همچون عروسکهای کوکی روانهی میدان کارزار میکرد. بارها از نزدیک نوجوانانی را دیدم که حتا پانزده سال نداشتند ولی از شناسنامه خود فتوکپی میگرفتند و بعد از دستکاری بسیار ناشیانه در آن کپی، دوباره از آن کپی میگرفتند و راهی مراکز سپاه یا بسیج میشدند و خیلی کم پیش میآمد کسی به آن اهمیت بدهد. گاهی فکر میکنم علاقه به هیجان و تحرک بود که موجب میشد رفتن به جبهه برای نوجوانان رویایی جلوه کند اما از سوی دیگر شک ندارم آموزههای مذهبی که بر اساس آنها این جنگ، روایتی معاصر از جنگ حسین و یزید بود، موجب میشد این نوجوانان که در خانوادههایی معمولا فقیر و بسیار مذهبی متولد شده بودند وظیفهی خود بدانند که با صدام حسین که او را صدام یزید میخواندند مبارزه کنند.
نوشتن از جنگ سخت است به ویژه زمانی که خودت از نزدیک در میدان جنگ نبوده باشی و آن همه وحشت و مرگ را با تمام وجود حس نکرده باشی. مدام مینویسم و دور میاندازم چرا که نمیخواهم چیزی بنویسم که دور از واقعیت باشد و گاه نوشتهها را دور میاندازم چون نوشتن از آن برای خودم هم شکنجهآور است. دوست داشتم از همکلاسیام علی میرزایی بنویسم که در پانزده سالگی در میدان جنگ کشته شد وبا وجود این که پاسدار بود، حزب الهی نبود. ای کاش میتوانستم از دوست و همبازیام محمود بنویسم که او هم حزبالهی نبود ولی روانه جبهه شد تا ضربه ناشی از مرگ مادرش را فراموش کند. زمانی که او را در بیمارستان دیدم حالش بسیار بد بود زیرا با بدنی مجروح خودش را زیر جنازهی عراقیها پنهان کرده بود و پس از مدتها که او را یافته بودند شکم گلوله خوردهاش به دلیل عفونت پر از کرم بود. سالها است که از او خبری ندارم یک بار شنیدم پاهایش را قطع کردهاند و بار دیگر شنیدم مرده است. نمیدانم و نمیخواهم بدانم… میخواهم همان تصویر همیشگی از او را به یاد داشته باشم: یک کیسه پلاستیکی پر از شراب در یک دست و سیگار در دستی دیگر و یک دوچرخهی قراضهی آبی رنگ که تنها اسباب بازیای بود که داشت.
این دو تنها کسانی نبودند که میشناختم و در جنگ کشته شدند. روزی نبود که خبر از کشته شدن یک هم مدرسهای هم محلی و یا یکی از آشنایان دور یا نزدیک نرسد… روزی نبود که در خیابان تشییع جنازهی شهید یا شهیدانی نباشد. به ویژه پس از هر عملیات جنگی دهها تابوت در خیابانها به حرکت در میآمدند و خانواده شهیدان که معمولا از گریستن منع میشدند همراه مردم جسد عزیزان خود را راهی گورستانها میکردند و ما که میدانستیم به زودی نوبتمان خواهد شد از ترس و نفرت ناشی از مرگ رویمان را بر میگرداندیم و میگریختیم!
در حقیقت، برای ما پسرها پس از دبیرستان چیزی به جز سربازی و اعزام به جبهه در انتظارمان نبود مگر این که میتوانستیم وارد دانشگاه شویم اما برای بیشتر ما انگیزهای برای درس خواندن وجود نداشت. هر گاه که میتواانستیم از مدرسه فرار میکردیم و به سینما میرفتیم هر چند که در آن دوره فیلمها یا در مورد جنایاتفرضی یا غیر فرضی رژیم شاه بودند و یا در مورد جنگی که دفاع مقدس خوانده میشد… دفاعی که دیگر لزومی نداشت و تمام خاک ایران باز پس گرفته شده بود و اینک عراق بود که زیر تهاجم ایران عراق قرار داشت و خواهان آتش بس بود. اما خمینی و یارانش با باور به این که خواهند توانست در جنگ پیروز شوند همچنان خواستار ادامه آن بودند و همین باور به قیمت جان جوانانی تمام شد که دیگر حتا خودشان نیز میدانستند اسباب بازیهایی بیش نیستند. جنگ به مرحلهی جنگ شهرها رسیده بود و روزی نبود که چند موشک از بالای سرمان در کرج نگذرد و در تهران فرود نیاید. دیگر حتا آژیر قرمزی هم در کار نبود. به یاد دارم روز اول نوروز در اتوبان افسریه تهران موشکی در صد متریام منفجر شد و من حتا صدای آن را نشنیدم فقط دیدم گرد و خاک شدیدی اتوبان را در بر گرفته است. موشک در نزدیکی خانه دختر عمهام منفجر شده بود و بعدا فهمیدیم چندین کشته هم داشته است ولی دیگر به مرگ عادت کرده بودیم و مهمتر از آن دید و بازدید عید بود!
اگر اشتباه نکرده باشم کرج نیز دو یا سه بار هدف موشک قرار گرفت که غمانگیزترین آن در تپههای زورآباد کرج بود، جایی که مردم فقیرش در خانههایی بسیار بسیار کوچک زندگیمیکردند و هر خانواده نیز چندین بچه داشت. به دلیل هشدارهای رادیو عراق تقرببا همه میدانستیم در آن روز خاص کرج مورد تهاجم قرار خواهد گرفت. مدارس و دانشگاهها به شکل غیر رسمی تعطیل شده بودند و کرج که تا آن روز پناهگاه بسیاری از تهرانیها بود به سرعت در حال تخلیه بود. آن روز تنها در خانه بودم و اصرار پدر و مادرم هم نتوانسته بود من را که در آرزوی خانهای خالی بودم که با رفقا بتوانیم سیگار بکشیم و ورقبازی کنیم و آخر شب در حالی که به ترانههای داریوش میکنیم از دلبرانمان حرف بزنیم، روانهی کنار دریا کند! خواب بودم که موشک منفجر شد… از ترس خودم را از بالای تختخواب به روی زمین پرتاب کردم. صدا آن قدر شدید بود که فکر کردم انفجار در خیابان خودمان بوده است ولی بعدا معلوم شد که زورآباد هدف قرار گرفته و تعداد زیادی از مردم عادی کشته شدهاند. دفعات دیگر را درست به یاد نمیآورم این چیزها دیگر به قدری عادی شده بود که درست مانند خریدن روزنامه یکی از برنامههای روزانه به شمار میآمد.
سال دوم دانشگاه بودم که جنگی که نزدیک به یک میلیون کشته از سوی دو طرف درگیر در جنگ داشت با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران خاتمه یافت. خمینی پذیرش آتش بس را به سر کشیدن جام زهر تشبیه کرد ولی چارهای جز نوشیدن آن نداشت زیرا ادامه جنگ به معنی نابودی نظامی بود که او بنیانگذارش به حساب میآمد و به آن میبالید. اما مردم نگاه متفاوتی به پایان جنگ داشتند و با پخش شیرینی و بوق زدن در خیابانها خوشحالی خود از پایان جنگی را که به زور سرنیزه ناچار بودند خود را موافق ادامه آن نشان دهند ابراز داشتند.
فکر میکنم همه ماجرا را فراموش کرده بودند ولی باید آن را به بابا یادآوری میکردم چون قول مردانه داده بود… وقتی ماجرای تیلهها یادش آمد با صدای بلند خندید. به سیاوش نگاه کردم… با دهان باز به من خیره شده بود و معلوم بود چیزی به یاد نمیآورد، حق هم داشت هشت سال گذشته بود و او بیشتر از یک کیسه تیله شاید به یک عشق نیاز داشت… هشت سال گذشته بود و پس از آن همه مرگ و ویرانی همهی ما به کمی امنیت نیاز داشتیم… اما انگار جمهوری اسلامی بیشتر از مردم نیازمند امنیت بود چرا که امنیت، لولهاش را روی شقیقهمان گذاشت و خفقان شدت گرفت.