تابستان ۱۳۵۸ بود که به خانه جدیدمان رفتیم… یک خانه ویلایی در یکی از بهترین مناطق کرج یعنی جهانشهر. در آن سالها تنها سه شهرک با معماری مدرن در کرج وجود داشت: گوهردشت، مهرشهر و جهانشهر؛ که از همان زمان گوهردشت به خاطر فروشگاهها و نوع خیابانبندیاش تجاری و شلوغ به شمار میآمد در صورتی که جهانشهر و مهرشهر خلوت و دنج بودند. در حقیقت خریدن آن خانه با حقوق معلمی پدر و مادرم کار سادهای نبود ولی وامی پانزده ساله و با بهره پایین موجب شد که بتوانیم همراه با فروش خانه کوچکی که در مرکز شهر داشتیم پول لازم برای خرید آن را فراهم کنیم.
نخستین خاطرهای که از جهانشهر دارم گم شدن در آن است: مامان گفت باید نان بخرم و من هم که فکر میکردم میدانم نانوایی کجا است دوچرخهام را برداشتم و راه افتادم. البته خیلی زود نانوایی را پیدا کردم اما مشکل این بود که نمیدانستم چگونه باید به خانه بازگردم! مدام نشانی خانه را در ذهنم تکرار میکردم: خیابان سیما پلاک ۱۴… ولی خیابانها به قدری شبیه هم بودند که نمیتوانستم مسیری را که آمده بودم پیدا کنم… میدانستم نخست باید بلوار ماهان را پیدا کنم و بعد خیابان خودمان را. به قدری خجالتی بودم که نمیتوانستم از کسی نشانی خانهمان را بپرسم! گرمای مرداد ماه کشنده بود و من هم تشنه… دوباره به سمت نانوایی که یک سوپرمارکت کوچک کنار آن بود برگشتم تا با ده ریالی که ته جیبم بود یک نوشابه بخرم. داشتم نوشابه را میخوردم که پسری با موهای تقریبا وز کرده و دوچرخهای قراضه کنارم ایستاد و گفت:”چطوری؟!” از خودم یکی، دو سال بزرگتر بود و چهرهاش نشان میداد اهل دعوا و دردسر است. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. گفت:”تازه اومدین تو خیابون ما… دیدم دارین اثاثکشی میکنین.” مثل این بود که دنیا را به من دادهاند… گفتم:”آره ولی انگار گمشدهم و نمیدونم چه جوری برگردم.” گفت:”دنبالم بیا…” شیشه خالی نوشابه را به فروشنده پس دادم و او را دنبال کردم. اسمش محمود بود… محمود گلی. عصر همان روز بود که به واسطه او به بقیه بچههای خیابانمان معرفی شدم: پیمان شادرخ، سعید عظیمپور و حمید مرتضیزاده. آن زمان نمیدانستم رسمی وجود دارد که هر بچه جدیدی که وارد میشود مدتی مورد کم محلی قرار میگیرد تا این که اندک اندک به جمع رفقا بپیوندد ولی خوشبختانه کار من سریع راه افتاد و با همهشان دوست شدم.
جهانشهر دارای چهار خیابان اصلی و حدود پنجاه خیابان فرعی بود که در هر خیابان فرعی سی خانه وجود داشت. شهرکی- در آن روزها- آرام و کم رفت و آمد که دارای درختکاری منظم و خیابانهای بسیار تمیز بود. این شهرک در زمینهایی ساخته شده بود که به شخصی به نام فاتح، که پیش از انقلاب توسط چریکهای فدایی خلق- و به روایتی ساواک- کشته شده بود، تعلق داشت. جهانشهر سر سبزترین نقطه کرج به شمار میآمد و تا بیست سال پیش که موج آپارتمان سازی از تهران به کرج رسید، همچنان به خاطر باغهایش مشهور بود. همچنین اداره آموزش و پرورش کرج و سازمان پیشاهنگی- که بعد از انقلاب ساختمانش به اداره امور تربیتی تحویل داده شد- در این منطقه قرار داشتند. خوبی خانه جدید این بود که هم بابا و هم مامان میتوانستند پیاده به محل کارشان بروند ولی البته بابا گاهی با ماشین سر کار میرفت.
با باز شدن مدرسهها همراه بچههای خیابان به مدرسهای رفتم که آن هم فاتح نام داشت و یکی، دوسال بعد به شهید محمد منتظری تغییر نام داد ولی مردم همچنان آن را فاتح مینامیدند. به جز محمود که کلاس دوم راهنمایی بود بقیه ما کلاس اول بودیم اما پیمان و سعید در یک کلاس بودند و من و حمید در یک کلاس دیگر. مدیر مدرسه فردی انقلابی و مذهبی بود که حسن کریمیان نام داشت و سه سال بعد به دلیل نزدیکی با انجمن حجتیه از کار برکنار شد! از شانس بد من این مدرسه درست کنار اداره بابا قرار داشت و هر کاری که میکردم یا توسط خود او دیده میشد یا به وسیله معلمان مستقیما به او گزارش میشد. به همین دلیل هم بود که وقتی در نخستین امتحان ریاضی کلاس اول راهنمایی نمره سه گرفتم به محض رسیدن به خانه به شدت تب کردم و به هذیانگویی افتادم زیرا میدانستم قبل از خودم، او و مامان از نمرهای که گرفتهام خبر دارند و تنبیه خواهم شد. تا پیش از آن معمولا نمرهای زیر ۱۸ نگرفته بودم و بدترین نمرهای که داشتم نمره ۱۲ یا ۱۴ در درس انشا در امتحان نهایی کلاس پنجم ابتدایی بود که پس از اعتراض کتبی مادرم و بررسی مجدد ورقه امتحانی، قبول کردند اشتباه کردهاند ولی پدرم با استفاده از قدرتش اجازه نداد نمره واقعیام که انگار ۱۶ بود در کارنامه ثبت شود چرا که میترسید همه فکر کنند او از قدرتش سو استفاده کرده است! اما نمره سه؟! در حقیقت من اصلا متوجه نشده بودم منظور معلم چیست… او خواسته بود که چند دایره بکشیم من هم کشیده بودم در صورتی که گویا باید از قضایای هندسیای که به ما آموخته بود برای کشیدن دایره استفاده میکردم!
مدرسه فاتح در کل مدرسه بدی نبود و معلمها را دوست داشتم هرچند که دیگر مدرسهمان مختلط نبود و حتا کم کم معلمهای زن نیز از شیفت ما به شیفت دخترانه، که یک هفته صبح و یک هفته بعد از ظهر بود، منتقل میشدند. اگر اشتباه نکرده باشم به دلیل همین جدا کردن دخترها از پسرها و کمبود مدرسه بود که از ساعت کلاسها کاسته، مدارس دو شیفته شدند. یعنی شیفت صبح از ساعت هفت و نیم تا دوازده بود و شیفت بعد از ظهر از ساعت دوازدهو نیم تا پنج عصر. معلمها معمولا انقلابی نبودند ولی باید وانمود میکردند از رژیم گذشته نفرت داشتهاند. البته معلم چپگرا هم داشتیم که یکی از آنها به زندان هم افتاد. بامزهترین معلم چپیای که داشتیم پیرمردی بود به نام قریشی و دشمن دو آتشه آمریکا و غرب، که بزرگترین دلایلش برای دشمنی با غرب عبارت بودند از: خیانت به خلق و ساخت نیروگاه اتمی در ایران، ساخت توالت در داخل خانهها و نه در حیاط، و فروش نوشابه در ساندویچفروشیها به جای آب! گاه به قدری مزخرف میگفت که ما بچههای یازده ساله هم میفهمیدیم دارد مزخرف میگوید و به خنده میافتادیم و او با مشت به کلهمان می کوبید و تبدیل به همان شکنجهگران ساواکیای میشد که از آنها بد میگفت… سر یکی از همین مزخرفات و خندهی ما بود که او عصبانی شد و چنان با مشت به کله یکی از بچهها کوبید که پوست سرش شکافت و کار به بیمارستان و بخیه کشید!
جهانشهر مدرسه دیگری به نام جهان داشت که آن هم به مصطفی خمینی تغییر نام داده بود. این مدرسه هم ابتدایی بود و هم راهنمایی. قرار بود من به این مدرسه بروم ولی پیش از آغاز سال تحصیلی بخشنامهای از سوی آموزش و پرورش صادر شد که هر دانش آموز باید به نزدیک ترین مدرسه به محل زندگیاش برود بدین ترتیب به خاطر کمتر از دویست متر تفاوت مسیر، من ناچار به ادامه تحصیل در مدرسه فاتح شدم که بر خلاف مدرسه جهان، دانشآموزانش دارای تفاوتهای فرهنگی و اقتصادی بسیاری بودند. برای مثال در مدرسه ما داشتن هر چیز نو ضد ارزش به شمار میآمد و اگر خودت آن چیز نو- برای مثال کفش- را پاره یا کثیف نمیکردی همکلاسیهایت زحمت این کار را برایت میکشیدند در صورتی که در مدرسه جهان مد روز بودن و لباس نو داشتن اهمیت زیادی داشت.
مدرسه که به پایان میرسید همراه دیگر بچههایی که مسیرمان یکی بود در بلوار حرکت میکردیم و بازیکنان به سوی خانه میرفتیم… هنوز همان سال اول یا دوم انقلاب بود که با دستکاری در سرودی انقلابی همراه با هم در خیابانها فریاد میزدیم:” اللـه واحد… شرکت واحد… این مجلس شورا، سر تا سرش ملاس، رییس این مجلس، یک کوسهی دریاس، صندل به صندل، میز به میز عمامهها پیداس!” تا این که بالاخره تهدید چند ریشوی موتور سوار موجب شد بترسیم و به جای سرود خواندن تا جلوی خانه به سر و کله هم بزنیم و لباس همدیگر را پاره کنیم!
همانگونه که گفتم هر خیابان سی خانه داشت و شبهای تابستان- دست کم تا پیش از آغاز جنگ- رسم بر این بود که صندلیها را درون پیادهرو بگذاریم و در حالی که بزرگترها مشغول صحبت کردن و نوشیدن چای، و گاه به شکل پنهانی الکل، بودند ما بچهها تا ساعت یازده شب دنبال هم بدویم و بازی کنیم. البته غیر از بچههای زیر ده سال که آدم حسابشان نمیکردیم و تعدادشان هم زیاد بود، یک گروه سه نفره هم وجود داشت که برایمان احترام برانگیز بودند زیرا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودند و ما را داخل آدم نمیدانستند: افشین و رامین وحیدی و بهنام پدرامی. یکی، دو سال بعد بود که آنها به آرامی ما را به جمع خودشان راه دادند و بساط عیاشی شبانهمان جور شد!
در آن زمان تنها فیلمهایی که میتوانستیم از تلهویزیون و به شکل سانسور شده ببینیم فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول یا دوم بودند و گاه چند فیلم تکراری از کوروساوای ژاپنی. اگر هم عید مذهبیای وجود داشت شانس این را داشتیم که چند دقیقهای هارولد للوید یا لورل و هاردی سلاخی شده را تماشا کنیم. سینما هم که تقریبا در اختیار فیلمهای انقلابی بود و تنها فیلم خارجی ای که به یاد میآورم در سینما دیده باشم فیلم فرار به سوی پیروزی با بازی سیلوستر استالون و پله بود. یک بار هم در سالن هتل هایت خزر چالوس با بابا به تماشای فیلمی به نام برادر خورشید، خواهر ماه نشستیم که از داستان فیلم سر در نیاوردم و در حالی که منتظر بودیم آنتراکت تمام شود و بقیه فیلم را ببینیم اعلام کردند فیلم تمام شده است و باید سالن را ترک کنیم در حالی که هنوز بیش از چهل و پنج دقیقه از شروع آن نگذشته بود! دیگر داشتن ویدیو به شکل رسمی ممنوع شده بود و بساط ویدیو کلوبها که معمولا فیلمهای آمریکایی سانسور شده را اجاره میدادند برچیده شده بود. در چنین شرایطی ما توسط بهنام و افشین به بهترین فیلمهای دنیا دست یافتیم… نه، هنوز آن قدر در جمعشان پذیرفته نشده بودیم که بتوانیم کنارشان بنشینیم و فیلم ببینیم بلکه شبها با التماس از آنها میخواستیم فیلمها را برایمان تعریف کنند. افشین حافظه بهتری داشت و کل فیلم را تعریف میکرد و حتا صدای خوردن مشت به صورت ضد قهرمان داستان را هم با دهانش تقلید میکرد اما ما بیشتر دوست داشتیم بهنام داستان فیلم را تعریف کند چون قسمتهای بوسه و همآغوشی فیلمها را سانسور نمیکرد مگر تحت فشار سقلمههای افشین! این گونه بود که در آن سالها هرگز از دنیای فیلم عقب نماندیم و فیلمهایی را که دیگر نوجوانان جهان میدیدند، شنیدیم و لذت بردیم!
بیشتر از سی سال گذشته است و سالها است از همهشان دور هستم. جهانشهر اگر چه همچنان سر جای خودش است برایم مرده است و ما رفقای قدیمی هر کدام یک گوشه دنیا هستیم: رامین و افشین در کانادا، بهنام در سوئد، سعید و من در آمریکا، حمید و پیمان در ایران و محمود در زیر خاک!
بایگانیِ آگوست, 2014
شاید اکنون که با وجود اینترنت دسترسی به اخبار تمام دنیا چیزی بدیهی به نظر میرسد مسخره به نظر برسد ولی در دوره نوجوانی من خیلی از خانهها حتا خط تلفن هم نداشتند و همسایههایی که تلفن داشتند به عنوان دفتر مخابرات عمل میکردند و هر کدام چند خانه را پوشش میدادند که گاهی دیوانه کننده بود. برای مثال در حال تماشای سریال مورد علاقهات بودی که یک نفر از تبریز یا شیراز تلفن میزد و در حالی که معذرتخواهی میکرد میخواست با همسایه رو به رویی یا همسایه سر خیابان صحبت کند. بعضی از آنها به قدری زنگ میزدند که دیگر هم تو صدایشان را میشناختی و هم آنها نام تو را میدانستند!
تا جایی که به من مربوط میشد ایران مرکز جهان بود زیرا دو روزنامه کیهان و اطلاعات چنین میگفتند. در آن زمان این دوقلوهای ناقص الخلقه که بعد از ظهرها توزیع میشدند تنها رسانه نوشتاریای بودند که حتا بیشتر از رادیو و تلهویزیون مورد اعتماد بودند چرا که به هر حال سندی کتبی به شمار میآمدند. این دو روزنامه به همراه رادیو و تلهویزیون وظیفه هدایت افکار عمومی را بر عهده داشتد و همهی آنها به خوبی به وظیفه خود عمل میکردند چرا که در نبود رسانههای بی طرف، حتا سختترین مخالفان رژیم هم ناچار بودند به آنها رجوع کنند. البته رادیو آمریکا و بیبیسی نیز همچنان در دسترس یودند ولی پارازیت شدیدی که به ویژه روی برنامه فارسی صدای آمریکا وجود داشت موجب میشد خیلی از مردم عادی از خیر شنیدن اخبار بگذرند و به همان رسانههای داخل ایران اکتفا کنند.
بابا زیاد اهل گوش کردن به رادیو نبود ولی به هر حال او بود که به من یاد داد چیزی به نام رادیوهای خارجی هم وجود دارد و از آن پس این فضول نوجوان مدام دنبال ایستگاههای رادیوییای میگشت که فارسی حرف بزنند: از مسکو گرفته تا واشینگتن و از لندن گرفته تا بغداد. دوست داشتم بدانم در دنیا چه خبر است… دوست داشتم بدانم مردم دیگر کشورها چگونه زندگی میکنند. دوست داشتم بدانم آیا همه جای دنیا مردم بدبخت هستند و فقط ما که مسلمان هستیم خوشبختیم؟ راهی برای کشف این معماها نبود… یا اگر بود من بلد نبودم. کلاس دوم دبیرستان بودم که شنیدم چیزی به نام دوستی مکاتبهای وجود دارد. یکی از همکلاسیها نشانی دختری در بلژیک را به من داد که نامش سونیا بود. با کمک دیکشنری نامهای نوشتم و برای او فرستادم. حتا نمیدانم نامه به دستش رسید یا نه ولی احتمال میدهم با وجود آن همه غلطهای گرامری ترجیح داده این دوستی مکاتبهای اصلا شکل نگیرد! رامین وحیدی انگلیسیاش خوب بود یا دست کم خیلی بهتر از من. او به من گفت که چگونه برای شرکتهای مختلف نامه بنویسم و درخواست کاتالوگ کنم. اصل نامه را او نوشت و من فقط نام شرکتها را عوض میکردم و در مدت کوتاهی به گنجینهای از کاتالوگها دست یافتم که تقریبا هر روز پستچی به داخل حیاط خانه میانداخت: از دستگاههای تراشکاری گرفته تا سفرهای داخلی و کم خرج در ایتالیا. اما باز کافی نبود… مدت کوتاهی توانستم به کیهان جمهوری اسلامی که برای خارج از کشور منتشر میشد و اخبارش کمتر سانسور میشد دسترسی داشته باشم ولی سر چشمهای که به آن دسترسی پیدا کرده بودم خشکید.
سال اول دانشگاه بودم که شنیدم چیزی به نام اینترنت وجود دارد ولی نمیدانستم چیست و چگونه کار میکند. یک روز میکروکامپیوتری را که تازه خریده بودم و کمودور۶۴ نام داشت با استفاده از کتابچه راهنمایش که به زبان آلمانی بود و حتا یک کلمه از آن را نمیفهمیدم با دو تکه سیم نازک به پریز تلفن وصل کردم و طبیعتا اتفاقی نیفتاد… هنوز دست کم ده سال تا همگانی شدن اینترنت در ایران باقی مانده بود! در همان سال بود که نشانی عفو بینالملل را پیدا کردم و از آنها خواستم کاتالوگهایشان را برایم بفرستند… در حقیقت خود من بیشتر به فکر کاتالوگ بودم و اصلا نمیدانستم چیزی به نام بولتن ماهانهی عفو بین الملل وجود دارد اما با رسیدن نخستین بولتن از شدت ترس آن را در زیرزمین خانهمان زیر روزنامههای قدیمی پنهان کردم زیرا نمیخواستم در هجده سالگی روانه زندان شوم. باورم نمی شد… یک گزارش چند صفحهای از نقض حقوق بشر در سراسر جهان و به ویژه ایران! هنوز نمیدانم چگونه در آن خفقان و سانسور، و در حالی که اکثر نامهها بررسی میشدند و حتا تصاویر زنان نیمه برهنه با ماژیک سیاه میشد، برای بیش از ده سال این گزارشها را- گاهی نیز به زبان فارسی بودند- دریافت میکردم بدون این که بلایی سرم بیاید. بهترین چیزی که در این سالها از عفو بینالملل دریافت کردم کتابچهای به زبان فارسی بود که لیست کشتهشدگان، انواع شکنجه در زندانها و برخورد بازجویان در آن شرح داده شده بود.
آن زمان دیگر نه خودم را مجاهد میدانستم نه فدایی… از هر حزب و گروهی نفرت پیدا کرده بودم و تنها چیزی که میخواستم- و هنوز هم میخواهم- آزادی بود، اما این موجب نمیشد از بلاهایی که سر زندانیان سیاسی مجاهد یا فدایی آمده بود خشمگین نشوم و با مشت به دیوار اتاقم نکوبم. هنوز که هنوز هست- و با وجود این همه دشمنی که میان همه ما وجود دارد- نمیتوانم برای کسانی که هدفشان آزادی بود و آن را درست یا نادرست مترادف با حزب خود میدانستند و جانشان را از دست دادند احترام قائل نشوم. دشمنیای که دست کم از سوی ما در برابر مجاهدها و فداییها وجود دارد به این دلیل است که آنها را در به قدرت رسیدن رژیمی که بعدها آنها را از دم تیغ گذراند مقصر میدانیم و بر این باور هستیم که آخوندها بدون مجاهدها و دیگر گروههای توان سرنگون کردن رژیم شاه را نداشتند ولی این حقیقت را نیز از یاد میبریم که بسیاری از این جوانان کشته شده، مدتها پس از پیروزی انقلاب ۵۷ به این گروهها پیوستند و آن هم زمانی که فهمیده بودند تنها راه مبارزه با جمهوری اسلامی عضویت در این سازمانها است.
دیگر جنگ به پایان رسیده بود و روزنامههای جدیدی متولد میشدند. از شدت سانسور هم کمی کاسته شده بود و از میان درگیریهای جناحی احزاب و گروههای طرفدار جمهوری اسلامی میتوانستی به اخباری که در پشت پرده جریان داشت نیز پی ببری ولی همچنان صداهای مخالف خفه میشدند و راهی برای نفس کشیدن وجود نداشت تا این که اینترنت از راه رسید. تا جایی که به من مربوط میشود تا زمانی که در ایران بودم هرگز به اینترنت دسترسی نداشتم و شاید فقط یکی، دو بار از طریق آن با دختر داییام هنگامه در آمریکا مکاتبه کردم. در سالهای آغازین به شکلی بسیار محافظهکارانه از اینترنت نفرت داشتم و از آن دوری میکردم چرا که آن را چیزی مانند شبکههای ماهوارهای میدانستم که چند سالی بود به شکل مخفی وارد خانهها شده بودند و از دید من کاربردی جز سرگرم کردن مردم نداشت و دیگر فراموش کرده بودم که خودم نیز سالها فقط به عکس درون مجلهها مینگریستم تا فقط بفهمم یک لحظه آزادی چه حسی دارد!
جنگ بود اما برای یک نوجوان چهارده، پانزده ساله هنوز امید هم بود… امید آزادی یا حتا عشق که دوردستتر از آزادی به نظر میرسید. تقریبا از همه دنیا بریده بودم و غیر از کتابهایم و چند نفر از پسران همسایه رفیقی نداشتم. درست مثل الان که گوشه اتاق دراز کشیدهام و فکر رهایی، رهایم نمیکند مدام به فکر خودکشی بودم اما حس احمقانهای به نام امید هر بار که سردی لبهی چاقو را روی رگ دستم حس میکردم موجب میشد که به خود تلقین کنم هنوز میشود ادامه داد… گفتم امید و شاید اکنون آن را امید مینامم ولی خودم خوب میدانم ترس از مرگ بود که هرگز نتوانستم کار را تمام کنم. از همه چیز و همه کس نفرت داشتم حتا پدر و مادرم که هر روز سختگیریهایشان بیشتر میشد… از معلمها که به وضوح میدیدم از ترس ملایان حاکم دروغ میگویند و گذشته را انکار میکنند… از مردمی که برای زنده ماندن و به دست آوردن کمی برنج و گوشت و روغن نه تنها دیگران که خودشان را هم میفروختند و با گذاشتن ریش و بر سر کردن چادر سیاه خود را به رژیم نزدیک نشان میدادند.
شاید اگر در یک کشور مدرن متولد شده بودم- و یا شاید اگر در ایرانی بدون انقلاب زندگی میکردم- مانند دیگر نوجوانان هم سن خودم در بقیه دنیا به دنبال لذت بردن از زندگی بودم… به دنبال هیجان… به دنبال شادی. اما در قفسی گیر کرده بودم که جمهوری اسلامی نام داشت و اگر همین برای نابود کردن نوجوانیام کافی نبود جنگ هم در کنار آن در جریان بود تا اگر در نهان چیزی برای شادی مییافتی مرگی که در اطرافت جریان داشت آن را هم بسیار زودگذر کند. فکر میکنم تنها شادی واقعیای که وجود داشت و کسی نمیتوانست آن را از ما نوجوانان بگیرد عشق بود و به همین دلیل هم همهمان مدام عاشق میشدیم: عاشق دختری که فقط یک بار اتفاقی او را در راه مدرسه دیده بودیم یا عاشق دختری که موقع پیاده شدن از سرویس مدرسهاش باد مقنعه او را کمی عقب برده بود و توانسته بودیم اندکی از موهای را ببینیم! همه چیز ممنوع بود… نه تنها رابطه دوستانهی دختران و پسران که حتا پوشیدن شلوار جین یا کفش ورزشی رنگی… دوست داشتیم مثل کسانی که در فیلمها و شوهای خارجی میدیدیم لباس بپوشیم اما آن گونه لباس پوشیدن که هیچ، حتا داشتن همان فیلمها و یا خود ویدیو نیز جرم به شمار میآمد. در واقع همیشه احساس میکردیم انگار وجودمان جرم است و همین که نیسان پاترول کمیته یا تویوتا لندکروزر سپاه را میدیدیم بند بند وجودمان میلرزید زیرا همیشه دلیلی برای دستگیر شدن یا کتک خوردن وجود داشت. و نه فقط سپاه و کمیته، همیشه این امکان وجود داشت یک موتورسوار کنارت توقف کند و بی هیچ دلیل یک سیلی به گوشت بزند و برود و تو هم خوشحال باشی که دست کم از بازداشتگاه کمیته سر در نیاوردهای. تنها چیزی که جرم به شمار نمیآمد سیگار کشیدن بود و تقریبا من و همه رفقایم سیگار کشیدن را از چهارده سالگی آغاز کردیم. البته مسخرهترین قسمت ماجرا این بود که چیزی که که دولت آن را جرم نمیدانست و خرید آن برای کودکان آزاد بود از سوی خانوادهها جرمی بزرگ به شمار میآمد و ما ناچار بودیم این تنها لذت زندگی را مخفیانه انجام دهیم!
بابا و مامان و سیاوش به مسافرت رفته بودند و چون نمیخواستند من تنها در خانه بمانم از مادربزرگم خواسته بودن که یک هفته پیش من بماند. او عادت داشت زود بخوابد و این بهترین زمان برای من بود که به گوشه حیاط بروم و با عجله سیگار بکشم. هنوز سیگار را روشن نکرده بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم با عصبانیت به درون خانه برگشتم و گوشی را برداشتم ولی کسی که آن سوی خط بود فقط فوت میکرد. گوشی را گذاشتم ولی او دوباره زنگ زد و به فوت کردن ادامه داد. فکر میکنم یک ساعت گذشت تا بالاخره حرف زد و گفت سلام! صدایش قلبم را لرزاند: یک دختر بود! تا صبح با هم حرف زدیم و عاشق هم شدیم. گفت می ترسد که نام واقعی اش را بگوید پس من نامی برایش انتخاب کردم: ژاله. از آن شب به بعد تا زمانی که پدر و مادرم از مسافرت بازگردند و تلفن از انحصار من خارج شود هر شب تا صبح با هم حرف میزدیم و از پشت گوشی همدیگر را میبوسیدیم… واقعیتش را بخواهید برای هیچ کدام از ما این که او پنج سال از من بزرگتر است و نوزده سال دارد اهمیت نداشت، فقط احساس میکردیم به هم تعلق داریم. در سه سالی که با هم دوست بودیم بارها از او خواستم که همدیگر را ببینیم ولی هرگز قبول نکرد و یک بار هم که قول داد جلوی یک فروشگاه منتظرم میایستد، سر قرار حاضر نشد!
شاید همین عشق تلفنی بود موجب شد احساس کنم دنیا خیلی هم زشت نیست و میشود به آینده امید داشت. اما هنوز جنگ ادامه داشت و سختگیریٰها هم… مدرسه خستهام کرده بود و انگار خنگ شده بودم و دیگر چیزی یاد نمیگرفتم. از زیست شناسی و فیزیک و شیمی و ریاضی نفرت داشتم و به ویژه از ادبیات و دینی. البته همچنان کتاب میخواندم و با مخلوط کردن فرمولهای ریاضی و فیزیک سعی میکردم ثابت کنم همه این فرمولها اشتباه هستند و باید همه کتابها را دور ریخت و از نو نوشت… دوست داشتم جدول مندلیف را کامل کنم و جایزه نوبل بگیرم… از نوبل پزشکی هم بدم نمیآمد و دارویی برای علاج سرطان ساخته بودم که چیزی نبود جز مخلوط آب باران و عسل، و بزرگترین مشکلم این بود که نمیتوانستم کسی را بیابم که دارو را روی او امتحان کنم و مشکل دوم این بود که نمیدانستم باید دارو را در رگ بیمار تزریق کنم یا در عضوی که دچار سرطان است. احمقانه به نظر میرسد ولی با این چیزها خوش بودم و کسی نمیدانست در مغزم چه میگذرد. دروغ چرا… حتا خودم هم نمیدانستم. نه هدفی برای آینده داشتم نه اصلا آینده برایم مفهومی داشت.
درست یادم نیست چه شد که آن همه عشق به ژاله یک باره در من مرد… شاید دنبال عشقی بودم که بتوانم از نزدیک لمسش کنم، بویش کنم و در آغوش بفشارم… شاید جادوی آن چشمهای خاکستری بود که عشق ژاله را در من کشت ولی دیگر درست به یاد ندارم و یا نمیخواهم به یاد داشته باشم. آخرین باری که با هم حرف زدیم نوزده سال داشتم و دو سال بود که عاشق رویا شده بودم. هر دو میدانستیم همه چیز به پایان رسیده است و او باز داشت تلاش میکرد شاید رابطه دوباره شکل بگیرد. دنبال بهانهای میگشتم تا به او ثابت کنم مقصر خودش بوده است. به او گفتم:”هیچ وقت نخواستی تو را ببینم… هیچ عشقی این جوری دوام نمیاره.” بغضی چند ساله در گلویش شکست و در حالی که میگریست گفت:” اون روز سر قرار اومدم و تو هم من رو دیدی… میخواستم بدونم نظرت در مورد من چیه برای همین هم گفتم که نتونستم بیام… بعد از تو پرسیدم کسی رو اونجا ندیدی تو هم گفتی یه دختر شبیه میمون با ماتیک بنفش… اون میمون من بودم!” هرگز فرصت نداد برایش توضیح دهم اگر آن حرف را زدهام فقط برای این بوده که به او نشان بدهم به دخترهای دیگر اهمیت نمیدهم و فقط عاشق او هستم. این آخرین باری بود که او با من تماس گرفت و طبیعتا من هم چنان درگیر عشق جدید بودم که نمیخواستم به او تلفن کنم.
با این که سالها از این ماجرا گذشته است هنوز در مورد ژاله احساس گناه میکنم. هر بار که به داوری خودم مینشینم این را شرمآورترین کاری میدانم که در مورد یک انسان انجام دادهام ولی میدانم اگر دوباره همین اتفاق رخ بدهد بیتردید همان کاری را میکنم که بیست و چند سال پیش انجام دادم.