پس از پایان دوره راهنمایی سه انتخاب پیش رو داشتم: رفتن به هنرستان، ادامه تحصیل در رشتههای ادبیات و علوم انسانی، و یا علوم ریاضی و تجربی که آنها هم در سال دوم دبیرستان از هم جدا میشدند و باید بین ریاضی و علوم تجربی یکی را انتخاب میکردم. از هنرستان و رشتههای فنی خوشم نمیآمد و از ادبیات و علوم انسانی هم نفرت داشتم پس چارهای نبود مگر ریاضی و تجربی.
اگر اشتباه نکرده باشم در آن زمان در کرج- و با وجود رشد سریع جمعیت و ورود غیر قابل کنترل مهاجران از سایر شهرستانها و یا روستاها- دو دبیرستان تجربی و ریاضی پسرانه وجود داشت: شهید رجایی و دهخدا؛ و یک دبیرستان علوم انسانی به نام شریعتی و یک هنرستان به نام فارابی که کمی بعد هنرستان شهید دکتر بهشتی نیز تاسیس شد. تا جایی که به یاد میآورم مهمترین دبیرستان دخترانه هم شهید شرافت بود و یک دبیرستان دخترانه دیگر هم به نام شهید باهنر وجود داشت. تنها هنرستان دخترانه هم بیست و پنج شهریور بود که به هفده شهریور تغییر نام داده بود. احتمالا یک دبیرستان دخترانه هم در خیابان امیری وجود داشت که دیگر نامش را به خاطر نمیآورم ولی چسبیده به آن مغازه بسیار کوچکی بود که نمایندگی فروش بستنی پوپ را داشت و موجب میشد که بتوانیم بدون ترس از کمیته به بهانه خرید بستنی به دخترها نزدیک شویم!
دبیرستان دهخدا بیشتر از چهار هزار دانشآموز داشت که کلاسهای چهارم و سوم صبحها، و کلاسهای دوم و اول بعد از ظهرها برگزار میشدند. زمانی که من وارد این دبیرستان شدم مدرسه با وجود داشتن آزمایشگاههای فیزیک، شیمی و زیست شناسی بسیار مجهز که نظیرش در تهران کمتر پیدا میشد فضای کوچکی داشت ولی همان سال با افزودن یک زمین بزرگ به محوطه مدرسه هم فضای آموزشی دبیرستان بزرگتر شد و هم دارای دو زمین والیبال، دو زمین بسکتبال، یک سالن سرپوشیدهی پینگ پنگ و یک زمین هندبال- که در آن فوتبال بازی میکردیم- شدیم. مدیر مدرسه آقای رحمانی بود که یکی، دو سال پیش فوت کرد و تا جایی که به یاد میآورم هرگز زیر بار گذاشتن ریش نرفت و ناظمهای مدرسه آقایان نیکروان، صفایی، یوردشاهیان( و به خاطر همیشه سر بزنگاه حاضر بودن: ملقب به گشتاپو) و یکی، دو نفر دیگر که نامشان را به یاد نمیآورم، بودند. هرگز نتوانستم بفهمم مدرسهمان چند معلم دارد ولی میتوانم تخمین بزنم بین ۵۰ تا ۶۰ معلم در دهخدا تدریس میکردند.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که دبیرستان با آن درگیر بود تفاوتهای فرهنگی عمیق دانشآموزان بود که بعضی از آنها از روستاها و یا حتا شهرهای اطراف به این مدرسه میآمدند و تقریبا روزی نبود که در بیرون از مدرسه شاهد نزاعهای دسته جمعی که گاه پلیس نیز قادر به کنترل آن نبود، نباشیم. با این حال درون مدرسه نظم حاکم بود و زیاد هم نیاز به سختگیری ناظمان نبود و کمتر پیش میآمد که شاهد تنبیه بدنی و جدی دانشآموزان باشیم. بازرسی بدنی دانشآموزان اجباری بود و این کار به دست بچههایی که عضو انجمن اسلامی مدرسه بودند انجام میشد و در حقیقت ویژه مدارس نبود و در آن زمان وارد هر اداره دولتیای که میشدی باید از خوان بازرسی بدنی میگشتی. در بازرسی بدنی مدارس حتا بیشتر از سیگار و موادر مخدر، تمرکزی خاص بر روی پیدا کردن عکس خوانندگان و هنرپیشهها، و نوارهای موسیقی وجود داشت. رسمی که میان ما وجود داشت این بود که تا آخرین دقایق قبل از به صدا درآمدن زنگ بیرون مدرسه میایستادیم و گاهی همزمان با به صدا درآمدن زنگ وارد مدرسه میشدیم ولی برای خروج از مدرسه به شکل زندانیانی عمل میکردیم که انگار زندانبانان را کشتهاند و با شکستن در زندان در حال فرار هستند و هر لحظه امکان دستگیری و یا حتا تیراندازی به سویشان وجود دارد! آغاز مدرسه همیشه با ایستادن ما در صف و گوش کردن اجباری به تلاوت قران و صحبتهای انقلابی معلمان امور تربیتی همراه بود که با شعارهای:” خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی و مرگ بر اسرییل” خاتمه پیدا میکرد که شعار مرگ بر شوروی یکی، دو سال بعد از این مراسم حذف شد! چیزی که خودم هرگز ندیدم ولی از بچههای قدیمی شنیدم این بود که تا دو سال قبل هر کدام از گروههای سیاسی برای خودشان شعبهای در دبیرستان دهخدا داشتند ولی بعد از افزایش فشار رژیم و دستگیری دانشآموزان هرگونه فعالیت سیاسی ممنوع شد مگر برای انجمنهای اسلامی!
معلمان معمولا حزبالهی نبودند و در کل مدرسه شاید چهار یا پنج معلم حزبالهی داشتیم که دو نفر از آنها آخوند بودند و بقیه امور تربیتی؛ اما ترسی که در کل سیستم آموزشی جریان داشت موجب شده بود همان معلمهای غیر حزبالهی هم گاه ریش بگذارند و درس را با بسم الـله رحمن رحیم شروع کنند! زمانی که وارد دبیرستان شدم تقریبا تمام کتابهای درسی دوبارهنویسی شده بودند و چیزی که میتوانست تو را به یاد رژیم گذشته و یا حتا اتفاقات و افراد سالهای نخست انقلاب بیاندازد در آنها وجود نداشت.
روزهای اول برای رفتن به مدرسه از تاکسی استفاده میکردم که کرایهاش ۱۵ ریال بود ولی وقتی دیدم محلی برای پارک کردن دوچرخهها در مدرسه وجود دارد تصمیم گرفتم با دوچرخه به مدرسه بروم که این کار فقط یک روز ادامه پیدا کرد زیرا وقتی خواستم به خانه بازگردم دوچرخهام را در شرایطی پیدا کردم که انگار زیر تانک مانده و له شده است… دوچرخه بیچارهام که خیلی هم نو نبود در آن مدرسه چیزی تجملی به حساب میآمد و دخلش را آورده بودند! پول تو جیبیای که از بابا و مامان میگرفتم فقط برای کرایه تاکسی و خرید یک نوشابه یا کیک کافی بود زیرا می ترسیدند پول تو جیبی زیاد، موجب از راه به در شدن و روی آوردن به سیگار و از آن بدتر مواد مخدر شود که آن زمان، البته نه به اندازه حالا، در خیابانها به آسانی خرید و فروش میشد. سال دوم دبیرستان آموختم که میتوانم نیمی از راه را با مینیبوس بروم و بقیه را پیاده، و بدین ترتیب ده ریال صرفه جویی کنم زیرا کرایه مینیبوس پنج ریال بود و دو سال بعد به ده ریال افزایش پیدا کرد. این پیاده روی تا مدرسه بهترین قسمت کل چهار سالی بود که به دبیرستان رفتم زیرا در این خیابانگردیها بود که میتوانستیم با دخترها لبخندی رد و بدل کنیم و همدیگر را تماشا کنیم. البته طبیعتا پاسداران کمیته انقلاب اسلامی و بسیجیها هم بیکار نبودند و با مستقر شدن در چهارراهها و همچنین سوار بر نیسان پاترولها، کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشتند و به همین دلیل هر روز خیلی از دانشآموزان به جای مدرسه از بازداشتگاه سر در میآوردند. پاسدارها از دو چیز نفرت داشتند: مایکل جکسون و پانکها! هر پسری که کمی تیره و خوش لباس بود مایکل جکسون به حساب میآمد و هر دختر یا پسری که لباسی با رنگ تقریبا شاد بر تن داشت پانک بود و سزاوار بازداشت!
بزرگترین گناه پوشیدن شلوار جین بود که فروش آن در بوتیکها غیر قانونی نبود ولی همین بوتیکها هم تقریبا هر روز مورد حمله پاسداران قرار میگرفتند و دختران و پسرانی را که در حال خرید بودند دستگیر میکردند. برای مثال درهای پاساژ آزادی کرج که آن زمان بهترین بوتیکها در آن قرار داشت هر روز در ساعتهای متفاوتی بسته میشد و جوانان که در تله گیر کرده بودند دستگیر و به مراکز کمیته فرستاده میشدند. در دبیرستان دهخدا چند مایکل جکسون داشتیم که میتوانم بگوم حتا بهتر از خود مایکل میرقصیدند برای مثال کامبیز که زنگهای تفریح در کلاس می رقصید و ما با دهان باز به او خیره میشدیم. از رقصهای معروف آن زمان بریک دنس هم بود که هر کدام از ما حتا اگر رقص بلد نبودیم چند تا از تکههای آن را تمرین میکردیم تا نشان بدهیم زیاد هم از قافله عقب نیستیم!
نخستین باری که با کلمه پانک آشنا شدم در خانه دختر خالهام- منیژه- بود و داشتیم یک ویدیو کلیپ تماشا میکردیم و من گیج شده بودم که چرا این خوانندهها این گونه لباس پوشیدهاند که او برایم توضیح داد پانکها چه کسانی هستند و من هم که شب در خانهی آنها مانده بودم روز بعد به محض رسیدن به کرج از یک دستفروش تیشرتی گلبهی خریدم تا بتوانم پانک بودن را تجربه کنم! از همه جالبتر این که وقتی به خانه رسیدم مامان با همسایهمان خانم بلوریان جلوی در ایستاده بودند و من هم با هیجان گفتم: میخوام پانک بشم! مامان گفت پانک چیه؟ گفتم: پانک یعنی آشغال… و خانم بلوریان با لحنی که هرگز نمیتوانم آن را توصیف کنم پرسید:” میخوای آشغال بشی؟!” شاید چند سال طول کشید تا مردم عادی هم با کلمه پانک آشنا شوند ولی ما تینایجرها خیلی زود به این جنبش پیوستیم و حتا اگر شده با بستن یک کمربند رنگی خود را پانک به حساب آوردیم! نکته جالب در مورد پانکهای ایران این بود که برعکس نمونههای خارجیشان بسیار خوشتیپ و خوشلباس بودند و برای این کار لازم بود که پول فراوانی خرج کنند. البته همه ما هم به پول زیادی دسترسی نداشتیم و به همین دلیل بود که در خانههای خود کارگاههای رنگرزی ایجاد کردیم و با جوشاندن کفشهای کتانی و شلوارهای سربازی چینی در داخل رنگ دلخواهمان- که آن را هم از عطاریها میخریدیم- نشان بدهیم از دیگر پانکها چیزی کم نداریم!
شاید اکنون این پرسش پیش بیاید: پس دبیرستان چی؟ درس و مشق چی؟ باید بگویم با این همه درگیریای که با دنیای بیرون داشتیم برای بیشتر ما زمان یا حوصلهای برای درس خواندن وجود نداشت… میدانستیم حتا اگر دبیرستان را هم تمام کنیم شانسی برای قبولی در دانشگاه نداریم و باید به سربازی برویم و کشته شویم… البته همه ما از سال سوم نظری خود را برای کنکور دانشگاه آماده میکردیم کتابهای تست مربوط به دانشگاه بیشتر از کتابهای درسیمان در دستمان بود ولی وقتی چیزی از فیزیک یا زیستشناسی نمیدانستیم پیدا کردن پاسخ تستها هم کار آسانی نبود. تا سال چهارم نظری تقریبا درس میخواندم و با این که هر سال در ریاضی و شیمی و فیزیک تجدید میشدم ولی به زور معلمهای خصوصیای که برایم میگرفتند میتوانستم به سال بعد راه پیدا کنم ولی سال چهارم نظری کاملا متفاوت بود. میتوانم بگویم آن سال فقط یک ماه به مدرسه رفتم و بیشتر روزها به شکلهای مختلف از مدرسه فرار میکردم حتا اگر شده از روی دیواری سه متری که بر روی آن میلههای نیزه مانند و بر روی نیزهها سیم خاردار نصب شده بود! راستش را بخواهید این اوایل کار بود که تجربهای نداشتم ولی سپس آموختم که خیلی راحت میتوانم از در مدرسه بیرون بروم و فقط کافی است که بگویم سال چهارمی هستم! بهانهام برای فرار از مدرسه علاقه به دختری به نام سوسن بود که او را گاهی در راه مدرسه میدیدم ولی دلیل واقعی فرار از مدرسه، خود فرار بود. گاهی به سینما میرفتم تا در آنجا با خیال راحت سیگار بکشم و گاهی به پارک میرفتم و خودم را در میان درختها گم میکردم. همیشه هم تنها نبودم خیلی پیش میآمد که با دیگر رفقا که آنها نیز فرار کرده بودند به سینما برویم یا در بوفه کتابخانه مرکزی کرج بنشینیم و ضمن کشیدن سیگار، لوبیای داغ با نان بربری تازه بخوریم. یکی از شانسهایی که داشتم و موجب شد برای فرار از مدرسه اخراج نشوم اجازه ضمنی بابا مدیر و ناظم مدرسه بود: بابا برای بازرسی به دبیرستان ما آمده بود و به او گفته بودند که من گاهی سر کلاسها حاضر نمیشوم او هم از ناظم مدرسه خواسته بود که ببیند آن روز من در کلاس هستم یا نه… و طبیعتا نبودم! یکی از دوستانم که دیده بود بابا خیلی نگران است به او گفته بود من در کتابخانه هستم و بابا من را در کتابخانه غافلگیر کرد اما نه در حال کشیدن سیگار یا خوردن لوبیا، بلکه غرق در کتاب فیزیک و با یک عالمه کاغذ پر از فرمولهای فیزیک. آن روز از معدود روزهایی بود که هوس درس خواندن کرده بودم!
کارنامه سال چهارم را که گرفتم دیدم در شش درس تجدید آوردهام اما نه در ریاضی… میدانستم از دست معلمهای خصوصی هم کاری ساخته نیست و آدم خنگی همچون من شانس این را دارد که یک سال دیرتر به سربازی برود! به دانشگاه هم امیدی نداشتم چون خودم میدانستم در کنکور چه گندی زدهام… اما یک چیزی در درونم میگفت که وارد دانشگاه خواهم شد پس کمی درس خواندم و با یک تک ماده قبول شدم!
0