زمانی که عشق نارنجی را نوشتم- اگرچه موجب شد دوستی من و آن پسری که از او رنجیده بودم دوباره برقرار شود- فهمیدم یکی از سختترین کارها نوشتن در مورد افرادی است که میدانی نوشتهات را خواهند خواند و از آن بدتر این که میدانند در موردشان خواهی نوشت و نگران هستند که چه خواهی نوشت… رویا یکی از آنها است!
رویا یک سال از من کوچکتر است و از روزی که به یاد میآورم او را میشناسم. تنها چیزی که برای همیشه از او در ذهن من باقی مانده لبخندی واقعی و چشمانی خاکستری است. خاکستری؟ این را همیشه به خودم میگویم ولی راستش را بخواهید هنوز نمیدانم چشمانش چه رنگی است زیرا هرگز نتوانستم در چشمانش نگاه کنم… شاید هم چشمانش قهوهای بسیار روشن یا عسلی باشند ولی من هنوز او را در رویاهایم با چشمانی خاکستری به یاد میآورم. او همان کسی است که در کودکی دست او را میگرفتم و در تاریکی شب به تماشای گذر ابرها از روی ماه نگاه میکردیم و او کسی است که گنجینه بزرگی از کتابهای تنتن داشت و هر بار که به خانهشان میرفتیم در اتاق خواب او مینشستیم و در حالی که او بیشتر دوست داشت بازیگوشی کند من به تخت خوابش تکیه میدادم و ماجراهای تنتن را میبلعیدم! حتا زمانی هم که هر دوی ما شانزده، هفده ساله شده بودیم من همچنان به خواندن کتابهای تنتن او ادامه میدادم و او عصبانی میشد که چرا ورقبازی نمیکنیم.
حتا به یاد نمیآورم عشق من به او کی آغاز شد ولی میدانم در آن سالها که مدام در حال عاشق شدن بودم او کسی بود که همیشه در ته قلبم جریان داشت و با دیدن او که معمولا هفتهای یک بار اتفاق میافتاد احساس آرامش میکردم. پدرش کمی مذهبی بود ولی نه آن قدر که اجازه ندهد من او و ساعتها در کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم و مادرش هم به من اعتماد داشت و حتا میتوانم بگویم دوستم داشت. در یکی از همین روزها که داشتیم با هم حرف میزدیم برای نخستین بار احساس کردم عاشق او هستم. ترسیدم… احساس کردم باید از او فاصله بگیرم… نمیخواستم دوستی همچون او را به خاطر یک عشق از دست بدهم. هر قدر تلاش کردم سودی نداشت حتا بیشتر از گذشته او را میدیدم… سیامک محمدخواه و پیمان هم ماجرا را فهمیده بودند و حتا رامین وحیدی نیز که در آن زمان زیاد با هم صمیمی نبودیم. طبیعی هم بود… شبهایی که به خانهمان میآمدند من و او در خیابانمان با هم راه میرفتیم و حرف میزدیم و رفقا دانسته بودند کاسهای زیر نیم کاسهی من پنهان است. هرگز نخواهم فهمید او هم عاشق من بود یا نه ولی احساس میکنم به عنوان یک دوست به من اطمینان داشت.
نوروز سال ۱۳۶۵ بود که ما را به ویلایی که در اطراف نوشهر خریده بودند دعوت کردند و این چند شبانه روزی که با هم بودیم موجب شد احساس کنم زندگی یعنی او… همان روز اول بود که فهمیدم او نیز گاهی سیگار میکشد و همین موجب شد صبحها پیش از آن که بقیه از خواب بیدار شوند من و او به ساحل برویم و سیگار بکشیم و شبها هم همیشه بهانهای برای فرار از دست سیاوش و دخترخاله او پیدا میکردیم که رویا بتواند دست کم یک سیگار دیگر بکشد! آخرین روز او شعری در مورد سیگار کشیدن با هم را برای من روی تکه کاغذی یاداشت کرد که فکر میکنم هنوز هم بتوان آن را در پشت عکسش در آلبوم عکسهایم پیدا کرد.
پس از بازگشت سعی کردم از او فاصله بگیرم تا این عشق را در خودم بکشم ولی نتوانستم… تابستان هر کاری میکردم که از برخورد با او اجتناب کنم ولی نمیدانم چه میشد که من و رامین هر روز از نانوایی تافتونیای که نزدیک خانه آنها بود سر در میآوردیم و یا با این که یک دکه روزنامهفروشی نزدیک خانه خودمان هم بود برای خرید مجله و روزنامه به دکهای میرفتیم که سر خیابان آنها بود. البته رویا تنها دلیل این مساله نبود، رامین نیز دلبری داشت که خانهشان در همان نزدیکی بود. رامین دانشجوی سال اول ریاضی بود و با این که دانشگاه آزاد همچنان دانشگاهی درجه چندم به شمار میآمد اما نام دانشجو برای هر کسی اعتبار به همراه میآورد و حتا گشتهای کمیته کمتر دانشجویان را دستگیر میکردند و راه رفتن با یک دانشجو نیز می توانست شانسی برای دستگیر نشدن باشد! یکی از چیزهایی که خوب به یاد میآورم این است که حرفهای من و رامین کمتر مربوط به دختران یا مسایل سیاسی بود، رامین عاشق ستارهشناسی بود و من را هم با ستارگان آشنا کرد و برای مدت کوتاهی عضو انجمن اختر شناسی شدم و اگر هنوز نام بعضی از ستارگان- از جمله خوشه پروین را که نام رمزی دلبر رامین بود- به یاد میآورم از آثار آن روزها است.
اواخر تابستان بود که نتایج کنکور اعلام شد با توجه به رتبهای که در رشته تجربی آوردم شانسی برای ورود به دانشگاه نداشتم و قبول هم نشدم اما روزهای نخست پاییز بود که نتایج دانشگاه آزاد اعلام شد و من که از زیست شناسی گیاهی و هر علمی که مربوط گیاهان بود نفرت داشتم در رشته صنایع چوب و کاغذ قبول شدم. شاید همین قبولی در دانشگاه بود که اعتماد به نفسی ناخواسته به من داد و یکی از روزهای اواخر پاییز به رویا زنگ زدم و گفتم به خانهشان میروم… بهانهام برای رفتن، سیگارهای رنگی خارجیای بود که تازه به دستم رسیده بود و میدانستم رویا از آنها خوشش میآید ولی هدفم چیز دیگری بود. به خانهشان که رسیدم تمام بدنم میلرزید… کمی طول کشید تا بتوانم بر نفس کشیدنم مسلط شوم ولی وقتی او در را باز کرد اعتماد به نفسم باز گشت و احساس کردم میتوانم. بسته سیگار را به او دادم و نگاهش کردم… انگار میدانست چه میخواهم بگویم… انگار منتظر بود… شنیده بودم با پسری دوست شده است ولی نمیتوانستم باور کنم و آن را چیزی بیشتر از یک شایعه نمیدانستم… دوباره اعتماد به نفسم گریخت و در حالی که صدایم میلرزید به او گفتم که دوستش دارم. هیچگاه قطره اشکی را که از چشمش چکید فراموش نمیکنم… چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:” خیلی دیر شده… من یکی دیگه رو دوست دارم.” خواستم متقاعدش کنم ولی دیدم کاری احمقانه است و فقط توانستم خانهشان را ترک کنم.
از همان روز بود که دوباره درس نخواندنها شروع شد و حتا رژیم غذایی سفت و سختی را که برای لاغری گرفته بودم کنار گذاشتم و دوباره چاق شدم… دوباره از همه چیز متنفر شده بودم و دوباره تمرینهایی را که برای سنگ شدن احساساتم در پیش گرفته بودم آغاز کردم.
آخرین باری که با او صحبت کردم زمانی بود که پدرش به شدت با ازدواج او و پسر مورد علاقهاش مخالفت میکرد و او در پاکی خود میپنداشت “ آه” عشق من او را گرفته است که آنها نمیتوانند با هم ازدواج کنند. از من خواست او را ببخشم… بخشیدن؟ مگر گناهی کرده بود؟ هنوز با بابا راحت نبودم پس از مامان خواستم که از بابا بخواهد با پدر او صحبت کند. نمیدانم بابا توانست او را متقاعد کند یا دلیل دیگری وجود داشت ولی به هر حال چندی نگذشته بود که به جشن ازدواج او دعوت شدم… اگر دست خودم بود نمیرفتم ولی اصرار کرده بود که باید بروم و این چیزی بود که به خاطرهی عشق او بدهکار بودم و باید انجام میشد. فکر میکردم این آخرین باری است که در مراسم ازدواج دختری که دوستش دارم دعوت میشوم ولی این گونه نبود و سالها بعد تاریخ دوباره تکرار شد. در آن جشن چنان خودم را در میان درختهای باغ گم کرده بودم که حتا او را ندیدم و اگر هم دیدم به یاد نمیآورم.
دوازده سال گذشت تا دوباره او را ببینم: منتظر تاکسی بودم که خانمی به من سلام کرد… فکر کردم از بچههای دانشکده است به سردی پاسخش را دادم. خندید و گفت:” من را نشناختی؟ رویا هستم.” از شرم داشتم میمردم… چهرهاش زیاد تغییر نکرده بود و چشمانش همان رنگ قدیم را داشتند… این من بودم که تغییر کرده بودم… سرد و خسته از همه آدمهای اطراف و در پی رویاهای خاکستریای که در ذهن هذیانزدهام جریان داشت: سیاست و نویسندگی!
0