تا پیش از انقلاب به ندرت میتوانستی یک آخوند را در خیابان ببینی… جایشان معمولا در مسجدها و روضههای زنانه بود… شاید هم وقتی به خیابان میآمدند از لباس معمولی استفاده میکردند تا مورد تمسخر قرار نگیرند. آنها حتا اگر هم مورد توجه و حمایت قشر فرودست یا مذهبی جامعه بودند ولی در برابر، از سوی طبقه متوسط و به ویژه افراد تحصیلکرده طرد میشدند و در میان آنها جایگاهی نداشتند. حتا ما کودکان هم آنها را جدی نمیگرفتیم و آخوندها برایمان چیزی همچون گدایان دورهگرد بودند و گاه پیش میآمد که با وجود جیغ و داد زنهایی که از روضه بیرون آمده بودند و بعضی از آنها مادران خود ما بودند، آخوندها را با سنگ دنبال کنیم. شاید کاری که میکردیم چیزی جز شیطنتی بچگانه نبود همان گونه که سگهای ولگرد را با سنگ دنبال میکردیم ولی پرسش اینجا است که چرا با وجود اعتباری که آخوندها در میان زنان سنتی داشتند فرزندان آنها این احترام را فقط و فقط روزهای تاسوعا و عاشورا برای آخوندها قائل بودند؟
شاید پاسخ را باید در این نکته جست که حتا همان خانوادههای مذهبی نیز آخوندها را موجوداتی دست دوم به شمار میآوردند که فقط به درد رفع نیازهای معنوی آنها میخوردند… نیازهایی که با دادن چند ریال برای خواندن روضه و اشک ریختن برای یکی از مقدسین شیعه برآورده میشدند. اصطلاحهای “ آخوند شپشو”، “ مثل آخوندها ته جیبش شپش سه قاپ میاندازه” و یا “ جیبش از کون آخوندها تمیزتره” اصطلاحاتی نیستند که در شرایط بعد از انقلاب ساخته شده باشند و همه آنها قبل از انقلاب نیز به کار برده میشدند. حتا در نمایشنامهی شهر قصه بیژن مفید هم که پیش از انقلاب آن به شدت مورد استقبال همه طبقات جامعه قرار گرفت، ملا در قالب یک روباه شیاد و هوسباز معرفی میشود. شاید تحت تاثیر همین نمایشنامه بود که درست کمی پیش از آغاز انقلاب یکی از کودکان فامیل که پنج سال بیشتر نداشت و بسیار هم خوش سر و زبان بود با ادب بسیار آخوندی را از پشت پنجره صدا میکند و پس از چند کلمه صحبت کردن با او در آخرین لحظه میگوید:” ریدم به ریشت…” و شر بزرگی به پا میکند!
تا جایی که به خود من مربوط میشود زیاد با آخوندها سر و کار نداشتم و حتا تا ده سالگی نمیدانستم چرا بعضی از آنها عمامهی سیاه دارند و بعضی عمامهی سفید. حرفهایی که میزدند و سالی یکی، دو بار در مسجد میشنیدم نه تنها برایم جذابیتی نداشتند که گاه به خاطر لهجه شدید روستاییشان متوجه نمیشدم چه میگویند و از بین صحبتهایشان فقط حسین و زینب و شمر و یزید و کربلا را متوجه میشدم که هر بار یکی از این کلمات را به زبان میآوردند چشم مردم پر اشک میشد یا لعنت میفرستادند. وقتی برای اولین بار یکی از دوستانم به من گفت آخوندهایی که عمامه سیاه دارند سید- از دودمان محمد- هستند به شدت او را مسخره کردم زیرا فکر میکردم کسانی که سید هستند باید چشمهای آبی یا سبز داشته باشند و دلیلش هم این بود که سید- دوست عمویم- و آخوند مسجدمان که همه به او سید میگفتند چشمانی روشن داشتند و باز به همین دلیل بود که فکر میکردم زنعموی مادرم و امیر- پسرداییام- هم سید هستند!
هنوز نمیدانم چه کسی و در کدام سوراخی آب بسته بود که با گذشت یکی دو ماه از آغاز انقلاب ۵۷ آخوندها همچون مورچهها از سوراخهایشان بیرون آمدند و در همه شهرها پدیدار شدند. و از آن بدتر این که نمیدانم چگونه شد همان آخوندهایی که به آخوند دوزاری- دو ریالی- معروف بودند و کسی آدم حسابشان نمیکرد در زمانی کوتاه توانستند به یکی از گروههای مهم مبارزه با رژیم شاه تبدیل شوند و اکثریت بیسواد و مذهبی جامعه را رهبری کنند. نکته جالب این که پس از فروکش کردن جو انقلابی بسیاری از همین آخوندها توسط خود مردم به خوب و بد تقسیم شدند و برای مثال طالقانی و شریعتمداری آخوند خوب؛ و بهشتی و رفسنجانی آخوند بد به شمار آمدند. البته با وجود نفرتی که خیلیها از خمینی داشتند تا سالها کسی جرات حرف زدن از او را نداشت و فقط در گفتگوهای خصوصی این نفرت ابراز میشد. حتا خود من هم در آن سالها از طالقانی خوشم میآمد و چون قصه شکنجههایش را که توسط مجاهدین خلق نگاشته شده بود خوانده بودم او را شخصیتی خوب ارزیابی میکردم و هنگامی که یکی از دوستانم که کرد بود و از ماجراهای کردستان خبر داشت طالقانی را به خیانت و آدمکشی متهم کرد فقط به این دلیل با او گلاویز نشدم که زورش بسیار بیشتر از من بود! با گذشت زمان هر کدام از آخوندهای معروف لقبی پیدا کردند یا جوکهایی در موردشان ساخته شد. مثلا رفسنجانی به خاطر کم پشت بودن ریشٰهایش کوسه نام داشت. آیتاللـه منتظری به خاطر تن صدایش و کشیده حرف زدن گربه نره نامیده شد که یکی از شخصیتهای کارتون پینوکیو بود. محمد منتظری- پسر آیت اللـه منتظری- نیز به خاطر تیراندازی در فرودگاه ممد رینگو نامیده می شد.
تا سالها بسیاری از مردم، از جمله خود من، تفاوت درجهها و القاب مذهبیای که روحانیان داشتند را نمیفهمیدیم و نمیدانستیم بین آیت اللـه و حجت الاسلام تفاوت وجود دارد… حتا تا جایی که به یاد دارم زمانی که رفسنجانی ترور شد یکی از روزنامهها- احتمالا کیهان- در تیتر خود نوشت: آیت اللـه رفسنجانی؛ در صورتی که تا دو دهه بعد او همچنان حجت الاسلام بود. در واقع برای بیشتر افراد عادی آنها چیزی بیشتر از آخوند نبودند و چون آخوند نامیدن یک آخوند مودبانه نبود و گاه خطر زندان را به همراه داشت همراه نام آنها باید لقبی میآمد که به تناوب از حجت الاسلام، حجت الاسلام والمسلمین و در صورتی که فرد جایگاه سیاسی-مذهبی مهمی داشت از عنوان آیت اللـه استفاده میشد تا این که عبارتی سادهتر و خودمانیتر- و البته کنایهآمیز- جای آن را گرفت: حاج آقا! در فرهنگ لغت حاجی کسی است که یک بار به زیارت کعبه- پرستگاه مسلمانان- رفته باشد ولی در فرهنگ عامه کسی که حاجی یا حاج آقا نامیده میشود لزوما نباید به حج رفته باشد بلکه میتواند یک فرد مسن مذهبی، یک بازاری پولدار و یا یک فرد با نفوذ در محل باشد.
اما آخوندها کیستند و خاستگاه طبقاتیشان چیست؟ تا سالها بیشتر آخوندها کسانی بودند که معمولا در روستاها یا شهرهای کوچک متولد شده بودند و ریشهای روستایی داشتند اگرچه در میان آنها روحانیانی با خاستگاه شهری نیز دیده میشد ولی چیزی که در میان همه آنها مشترک بود فقر مالی بود. اما با گذشت چند سال از انقلاب و پدید آمدن موقعیتهای شغلی بسیار برای کسانی که درآمدشان از راه دین تامین میشد، بسیاری از نوجوانان طبقه فقیر و متوسط شهری نیز به حوزههای علمیه پیوستند تا ضمن بهرهگیری از کمک مالیای که به عنوان شهریه از سوی مدرسین به طلاب پرداخت میشد- و همچنان میشود- بتوانند امیدوار باشند پس از فارغالتحصیلی شغلی در انتظار آنها است. البته بسیاری از آخوندها پس از فارغ التحصیلی به دانشگاه و معمولا رشتههای علوم انسانی نیز روی میآورند که بتوانند درجهای دانشگاهی نیز برای پیشرفت بیشتر خود فراهم کنند. خودم در دوره فوق لیسانس با چند نفر از آنها همکلاس بودم و برایم جالب بود که ببینم نوع تجزیه و تحلیل آنها با کسانی که آموزش مدرن داشتهاند بسیار متفاوت است و بیشتر در پی اثبات هستند تا ایجاد پرسش، و اگر هم سوال یا فرضیهای را ایجاد میکنند برای رد کردن آن فرضیه و اثبات نظر خودشان است!
اگرچه کارکرد آخوندها، همچون همکارانشان در دیگر ادیان، یکسان است ولی من آنها را به دو گروه تقسیم میکنم: گروه اول کسانی هستند که روحیهای بسیار خشک و مذهبی دارند و در میان مردم عادی نیز به سختی پذیرفته میشوند. این گروه مشاغلی را در دست دارند که لازمه آن نزدیکی با مردم نیست. گروه دوم شوخ و بذلهگو هستند و اگرچه ممکن است آگاهی دینیشان به اندازه گروه اول نباشد ولی به دلیل روحیهشان بیشتر به عنوان امام جماعت یا سخنران برگزیده میشوند تا بتوانند ضمن خنداندن مردم، و در میان شوخیها، وظیفهای را که بر عهده دارند انجام بدهند.
پرسشی که رهایم نمیکند این است که چرا هنوز با گذشت بیش از سی سال از انقلاب ۵۷ و با وجود باز شدن مشت کسانی که خود را نشانهی خدا یا برهان اسلام مینامند هنوز بسیاری از مردم از آنها پیروی میکنند؟ چرا مردم با وجود این که برای آخوندها جوک می سازند و آنها را تحقیر میکنند یک یا حسین گفتن آخوندها اشک بر چهرهشان میآورد و آنها را در برابر این گروه دینکار بی دفاع میسازد؟ از مردم بیسواد یا کمسواد حرف نمیزنم… چگونه است که یک پزشک، یک مهندس و یا یک حقوقدان به پای صحبتهای آخوندها مینشیند و در ته دل حرفهای او را تایید کرده، سر تکان میدهد و از مجلس سخنرانی که بیرون میآید در خانهی خود و در میان خانوادهی خود به یک آخوند تبدیل میشود و حرفهای او را نشر میدهد؟
آیا شستو شوی مغزی داده شدهایم یا در این سی سال- و شاید هم در این هزار و چهارصد سال- خودمان به یک آخوند مخفی مبدل گشتهایم و خبر نداریم؟!
دیدگاهها
Don’t underestimate peer pressure !