اگر چه در کودکی خیلی دوست داشتم خلبان شوم ولی میدانستم هر کاری مراحلی دارد و نمیتوان یک شبه خلبان شد پس به ناچار و برای یادگیری اصول اولیه خلبانی به یادگیری رانندگی با ماشین پارک شدهی پدرم، که از ترس من سویچش همیشه در جیب شلوارش بود، پرداختم. بیتردید نشستن در پشت فرمان ماشین و فشردن پدالها هیجان پرواز را نداشت ولی چه میتوانستم بکنم امکاناتم بیشتر از این نبود و نمیتوانستم مانند هامی و کامی سوار اتومبیلی شبیه جیپ شوم و سفرهای دور و درازی را دور وطن آغاز کنم!
بابا در رانندگی بسیار محتاط بود و به همین دلیل هیچ علاقهای نداشتم او به من رانندگی یاد بدهد. حتا مربی رانندگی او و مامان هم که اگر اشتباه نکرده باشم آقای حبیبی نام داشت از مامان و بابا هم در رانندگی محتاطتر بود و اجازه نمیداد با این که پول میدهیم من پشت فرمان بنشینم و رانندگی کنم. من فقط اصول رانندگی را از او یاد میگرفتم مانند دنده عوض کردن، راهنما زدن و تنظیم خط وسط کاپوت با جدول گوشهی خیابان در هنگام پارک کردن! پیکان سرمهای رنگ او در سمت راست هم دو پدال داشت که مخصوص کلاچ و ترمز بود ولی به شکل احمقانهای پدال گاز نداشت و یک بار که از او پرسیدم اگه خطری پیش بیاید و او مجبور به گاز دادن شود چه میکند، فقط نگاهم کرد.
باید اعتراف کنم در مقایسه با ژیان، رانندگی با پیکان مثل رانندگی با اتومبیل دنده اتوماتیک است ولی من که عقدهی رانندگی پیدا کرده بودم با التماس از عمویم که هجده سال داشت و تازه گواهینامه گرفته بود خواستم که به من رانندگی یاد دهد و او قبول کرد و برای این که کسی بو نبرد چه میخواهیم بکنیم، و به عنوان پوشش، سیاوش چهار ساله را هم سوار ماشین کردیم. ژیان به طور کلی ارزانترین ماشین به حساب میآمد ولی فکر میکنم ژیان بنفش عمویم ارزانترین ماشینی بود که میشد در کل ایران پیدا کرد و او آن را با دو ماه حقوقش و کمتر از چهار هزار تومان خریده بود و خیلی هم خوشحال بود! پیش از این که به یک منطقهی خلوت برسیم او از من خواست به عوض شدن دندهها دقت کنم. ولی هر کاری کردم متوجه نشدم دارد چه میکند زیرا بر عکس پیکان که دندهها میان دو صندلی جلو قرار داشت دندهی ژیان سمت راست فرمان و وسط ماشین زیر داشبرد بود و از آن بدتر این که بیشتر شبیه یک میلهی دراز با سر گرد بود که هی باید آن را به جایی فرو میکردی و بیرون میآوردی!
وقتی به جهانشهر که آن روزها بسیار خلوت بود رسیدیم من پشت فرمان نشستم ولی چون هر کاری کردم نتوانستم دنده را عوض کنم قرار شد من فقط کلاچ را بگیرم و او دنده عوض کند. چند دقیقهی اول همه چیز به خوبی پیش میرفت تا این که سیاوش که روی صندلی عقب نشسته بود عصبی شد… راستش نمیدانم او طبق معمول در حال چه خرابکاریای بود که وقتی دید من مدام به آینه نگاه میکنم پنداشت مواظب رفتار او هستم پس با با مشت به کلهام کوبید و چشمانم را گرفت و من هم که ترسیده بودم کنترل ماشین را از دست دادم و عمو اکبر فقط توانست پایش را دراز کند و پدال ترمز را فشار دهد. البته سیاوش هنوز داشت من را میزد و به عمو اکبر توضیح میداد که سیامک همهش داره از تو آینه منو نگاه میکنه. بالاخره با توضیحات عمو اکبر در مورد این که من به او نگاه نمیکردهام و مواظب بودهام که از عقب ماشین نیاید، سیاوش آرام شد. به خانه که برگشتیم سیاوش ماجرای رانندگی کردن من را لو داد که طبیعتا زیاد برای عمو اکبر خوب نشد!
سه، چهار سال گذشت… فکر میکنم یک بار بعد از این که بابا مچ من را در حال دزدیدن سویچ ماشینش گرفت تصمیم گرفتند من را به آموزشگاه رانندگی بفرستند و طبق معمول آموزشگاه آرارات و آقای حبیبی! آقای حبیبی زیاد به خیابانهای هموار علاقه نداشت و چون امتحان رانندگی در سربالایی عظیمیه انجام میشد- و یکی از سختترین کارها برای هر رانندهی تازهکاری نیم کلاچ گرفتن و حرکت دادن ماشین در آن شیب بسیار تند بود و گاه پیش میآمد یک نفر بارها به خاطر همین مساله رد شود- دوست داشت آموزش رانندگی را در آن منطقه انجام دهد. خوشبختانه می دانست تمام چیزهایی را که باید بگوید بارها و بارها از دهان خودش شنیدهام پس اجازه داد رانندگی کنم و این ده جلسه آموزش رانندگی به دلیل این که اجازه تند رفتن را نداشتم چنان من را از رانندگی متنفر کرد که دو سال پشت فرمان ننشستم.
زمان، زمان موشک باران تهران بود و معمولا آخر هفتهها هر کس که میتوانست به کرج یا اطراف آن پناه میبرد تا دست کم یک روز احساس آرامش کند. خیلی پیش میآمد که افراد فامیل به خانهی ما بیایند ولی گاهی هم از توی خانه نشستن خسته میشدند و تصمیم میگرفتیم به کنار رودخانه یا پارک برویم. یکی از این پارکها، پارک جنگلی جهان نما بود که در اتوبان تهران-کرج و در نزدیکی کرج قرار داشت. تا جایی که به یاد میآورم این پارک بیشتر به تپه شبیه بود و درختان زیادی هم نداشت ولی برای کسانی که نمیخواستند زیاد از تهران دور شوند یکی از بهترین گزینهها بود. شاید هم به دلیل این که سیستم ضد هوایی کمی بالاتر از این تپهها و روی کوه بود مردم در این پارک احساس امنیت بیشتری میکردند حتا اگر از سیستم ضد هوایی کاری ساخته نبود و بر خلاف سالهای اول جنگ که دست کم در برابر هواپیماهای عراقی واکنش نشان میدادند در برابر موشکها کاری نمیتوانستند بکنند و آژیر قرمز همیشه پس از انفجار موشک به گوش میرسید و به قدری همه چیز تکراری شده بود که رادیو حس و حال اعلام وضعیت سفید را نداشت چون میدانستند دیگر نه تنها کمتر کسی به پناهگاه میرود که خیلی از مردم برای تماشای موشکها به روی سقف خانههایشان هجوم میآورند! در یکی از همین روزها که به پارک جهاننما رفته بودیم دوباره کرم رانندگی به جانم افتاد اما هیچکس حاضر نشد روی زندگیاش قمار کند و کنار من بنشیند مگر زنداییام… فکر میکنم او که سابقهی تصادف با یک کامیون را داشت جراتش از همهی مردان فامیل بیشتر بود ولی وقتی نیم ساعت بعد به جایی که از آن حرکت کرده بودیم بازگشتیم با صورتی پر از کهیر قسم خورد که دیگر در اتومبیلی که من رانندهاش هستم ننشیند!
دیگر خلبان شدن برایم جاذبهای نداشت و اگر رانندگی میکردم فقط به عشق سرعت بود. دوست داشتم چیزی و کسی جلویم نباشد و فقط پایم را روی پدال گاز فشار دهم… انگار با این کار میخواستم جلوی همهی چیزهایی که اجازه تحرک را از من گرفته بودند قد علم کنم و فریاد بکشم: نه! مدام در انتظار رسیدن به هجده سالگی و گرفتن گواهینامه رانندگی بودم… فقط دو سال مانده بود. زمانی که سال آخر دبیرستان بودم یک نفر فرمهای ثبت نام را به مدرسه آورد ولی من تازه هفده ساله شده بودم و باید یک سال صبر میکردم. به خودم امید دادم: یک سال دیگه… ولی نمیدانستم برای ثبت نام باید سه سال صبر کنم.
دلیلش را نمیدانم شاید به خاطر عدم توانایی راهنمایی و رانندگی در برگزاری امتحان رانندگی از آن همه متقاضی بود و یا شاید دلایل دیگری وجود داشت ولی تا سه سال بعد راهنمایی و رانندگی کرج هیچ ثبت نامی انجام نداد و به دلیل این که محل زندگی و یا تحصیلمان کرج بود حتا نمیتوانستیم برای گرفتن گواهینامه به تهران یا شهرهای دیگر برویم. یک روز شایعهای به گوش رسید که فردا ثبت نام آغاز میشود و برای گرفتن فرم باید به ساختمان مرکزی راهنمایی و رانندگی برویم. حتا نمیدانستیم شایعه درست است یا نه… حتا کسی در آن ساختمان لعنتی به تلفنها پاسخ نمیداد و جایی هم نبود که با مراجعه به آن بتوان بفهمید ماجرا از چه قرار است. چارهای نبود… ساعت نه شب با بیشتر از پانزده نفر از رفقا به جلوی اداره راهنمایی و رانندگی که در بلوار هفت تیر بود رفتیم و در آنجا با بیش از هزار نفر که کنار خیابان نشسته بودند مواجه شدیم. تا صبح کنار خیابان با هم حرف زدیم و جوک تعریف کردیم و خندیدیم… حتا ساعت چهار صبح وانت یک هندوانهفروش دورهگرد مورد هجوم مردمی که تشنه و گرسنه ساعتها در صف بودند قرار گرفت و پلیسهایی هم که برای حفظ نظم آنجا جمع شده بودن از آن هندوانهها بینصیب نماندند! هوا که روشن شد تازه فهمیدیم چه جمعیتی در پشت سر ما قرار دارد و همان موقع بود که زد وخوردها هم برای زودتر نزدیک شدن به در ورودی شدت گرفت. ساعت هشت بود که در باز شد و ما زیر باران باتوم و لگد خودمان را وارد حیاط ساختمان کردیم و در بسته شد. فکر میکنم آن روز فقط دو هزار نفر شانس ورود به محوطه را پیدا کردند و نمیدانم برای بقیه چه اتفاقی افتاد. مدارک خیلیها کامل نبود و خیلیها مشکل سربازی داشتند و به آسانی از در اداره اهنمایی و رانندگی به بیرون پرتاب میشدند. گروه ما خوش شانس بود همهی ما فرمها را پر کردیم و قرار شد سه ماه بعد برای امتحان آییننامه رانندگی بازگردیم.
در آن زمان برای این آزمون از کامپیوتر استفاده نمیشد و باید روی پاسخنامه علامت ضربدر میگذاشتی. تصحیح ورقهها هم به شکل دستی و با برگهای سوراخ شده که کلید نام داشت انجام میشد. در ضمن امتحانی هم برای افراد بیسواد وجود داشت که نمیدانم چگونه بود. دست کم برای ما آییننامه زیاد دلهرهآور نبود و به آسانی در آن قبول شدیم ولی امتحان رانندگی که “ شهر” نام داشت بدترین قسمت ماجرا بود: اتومبیلی که با آن امتحان میدادیم یک پیکان بسیار قدیمی متعلق به راهنمایی و رانندگی بود که برای این که نو به نظر برسد آن را رنگ کرده بودند. به غیر از افسری که امتحان میگرفت و شخص خوش شانسی که نفر اول برای امتحان بود چهار نفر دیگر روی صندلی عقب مینشستند و منتظر نوبتشان می شدند که البته بیشتر از دو دقیقه هم طول نمیکشید. در نخستین آزمون بهترین رانندگی عمرم پیش از ورود به آمریکا را انجام دادم و حتا در آن سربالایی ماشین به آرامی حرکت کرد و مردمی که در انتظار نوبت در خیابان ایستاده بودند تشویقم کردند ولی سی ثانیه بعد افسر از من خواست که اتومبیل را نگه دارم و بی هیچ توضیحی گفت که قبول نشدهام و باید چند ماه بعد بازگردم.
افسری که چند ماه بعد از من امتحان گرفت کسی نبود مگر همان افسر روز اول… با تیک-آف به راه افتادم، راهنما نزدم، دور میدان با سرعت پیچیدم و قبول شدم! وقتی برگه قبولی را به دستم داد و آن را در جیبم پنهان کردم از او پرسیدم چند ماه پیش از من امتحان گرفتید و خیلی خوب رانندگی کردم و قبول نشدم ولی امروز… فقط نگاهم کرد و گفت: خفه شو وگرنه ردت می کنم!
سالها گذشته است و دیگر عشق سرعت ندارم نه به دلیل جریمههای سرسامآور آمریکا… بلکه فکر میکنم در جوانی هر قدر که دوست داشتهام دیوانهوار راندهام و دیگر چیزی نمانده است که دوست داشته باشم آن را امتحان کنم… البته بالا رفتن سن هم بیتاثیر نیست و در این سالها به قدری تصادف و مرگ دیدهام که نمیخواهم کسی به خاطر جنون رانندگی من کشته شود. شاید یک روز با یک هواپیمای یک موتوره سرعت و هیجان بیشتر را تجربه کردم… کسی چه میداند!
دیدگاهها
این خیلی خوب بود آرتا