تابستان ۱۳۵۸ بود که به خانه جدیدمان رفتیم… یک خانه ویلایی در یکی از بهترین مناطق کرج یعنی جهانشهر. در آن سالها تنها سه شهرک با معماری مدرن در کرج وجود داشت: گوهردشت، مهرشهر و جهانشهر؛ که از همان زمان گوهردشت به خاطر فروشگاهها و نوع خیابانبندیاش تجاری و شلوغ به شمار میآمد در صورتی که جهانشهر و مهرشهر خلوت و دنج بودند. در حقیقت خریدن آن خانه با حقوق معلمی پدر و مادرم کار سادهای نبود ولی وامی پانزده ساله و با بهره پایین موجب شد که بتوانیم همراه با فروش خانه کوچکی که در مرکز شهر داشتیم پول لازم برای خرید آن را فراهم کنیم.
نخستین خاطرهای که از جهانشهر دارم گم شدن در آن است: مامان گفت باید نان بخرم و من هم که فکر میکردم میدانم نانوایی کجا است دوچرخهام را برداشتم و راه افتادم. البته خیلی زود نانوایی را پیدا کردم اما مشکل این بود که نمیدانستم چگونه باید به خانه بازگردم! مدام نشانی خانه را در ذهنم تکرار میکردم: خیابان سیما پلاک ۱۴… ولی خیابانها به قدری شبیه هم بودند که نمیتوانستم مسیری را که آمده بودم پیدا کنم… میدانستم نخست باید بلوار ماهان را پیدا کنم و بعد خیابان خودمان را. به قدری خجالتی بودم که نمیتوانستم از کسی نشانی خانهمان را بپرسم! گرمای مرداد ماه کشنده بود و من هم تشنه… دوباره به سمت نانوایی که یک سوپرمارکت کوچک کنار آن بود برگشتم تا با ده ریالی که ته جیبم بود یک نوشابه بخرم. داشتم نوشابه را میخوردم که پسری با موهای تقریبا وز کرده و دوچرخهای قراضه کنارم ایستاد و گفت:”چطوری؟!” از خودم یکی، دو سال بزرگتر بود و چهرهاش نشان میداد اهل دعوا و دردسر است. سری تکان دادم و چیزی نگفتم. گفت:”تازه اومدین تو خیابون ما… دیدم دارین اثاثکشی میکنین.” مثل این بود که دنیا را به من دادهاند… گفتم:”آره ولی انگار گمشدهم و نمیدونم چه جوری برگردم.” گفت:”دنبالم بیا…” شیشه خالی نوشابه را به فروشنده پس دادم و او را دنبال کردم. اسمش محمود بود… محمود گلی. عصر همان روز بود که به واسطه او به بقیه بچههای خیابانمان معرفی شدم: پیمان شادرخ، سعید عظیمپور و حمید مرتضیزاده. آن زمان نمیدانستم رسمی وجود دارد که هر بچه جدیدی که وارد میشود مدتی مورد کم محلی قرار میگیرد تا این که اندک اندک به جمع رفقا بپیوندد ولی خوشبختانه کار من سریع راه افتاد و با همهشان دوست شدم.
جهانشهر دارای چهار خیابان اصلی و حدود پنجاه خیابان فرعی بود که در هر خیابان فرعی سی خانه وجود داشت. شهرکی- در آن روزها- آرام و کم رفت و آمد که دارای درختکاری منظم و خیابانهای بسیار تمیز بود. این شهرک در زمینهایی ساخته شده بود که به شخصی به نام فاتح، که پیش از انقلاب توسط چریکهای فدایی خلق- و به روایتی ساواک- کشته شده بود، تعلق داشت. جهانشهر سر سبزترین نقطه کرج به شمار میآمد و تا بیست سال پیش که موج آپارتمان سازی از تهران به کرج رسید، همچنان به خاطر باغهایش مشهور بود. همچنین اداره آموزش و پرورش کرج و سازمان پیشاهنگی- که بعد از انقلاب ساختمانش به اداره امور تربیتی تحویل داده شد- در این منطقه قرار داشتند. خوبی خانه جدید این بود که هم بابا و هم مامان میتوانستند پیاده به محل کارشان بروند ولی البته بابا گاهی با ماشین سر کار میرفت.
با باز شدن مدرسهها همراه بچههای خیابان به مدرسهای رفتم که آن هم فاتح نام داشت و یکی، دوسال بعد به شهید محمد منتظری تغییر نام داد ولی مردم همچنان آن را فاتح مینامیدند. به جز محمود که کلاس دوم راهنمایی بود بقیه ما کلاس اول بودیم اما پیمان و سعید در یک کلاس بودند و من و حمید در یک کلاس دیگر. مدیر مدرسه فردی انقلابی و مذهبی بود که حسن کریمیان نام داشت و سه سال بعد به دلیل نزدیکی با انجمن حجتیه از کار برکنار شد! از شانس بد من این مدرسه درست کنار اداره بابا قرار داشت و هر کاری که میکردم یا توسط خود او دیده میشد یا به وسیله معلمان مستقیما به او گزارش میشد. به همین دلیل هم بود که وقتی در نخستین امتحان ریاضی کلاس اول راهنمایی نمره سه گرفتم به محض رسیدن به خانه به شدت تب کردم و به هذیانگویی افتادم زیرا میدانستم قبل از خودم، او و مامان از نمرهای که گرفتهام خبر دارند و تنبیه خواهم شد. تا پیش از آن معمولا نمرهای زیر ۱۸ نگرفته بودم و بدترین نمرهای که داشتم نمره ۱۲ یا ۱۴ در درس انشا در امتحان نهایی کلاس پنجم ابتدایی بود که پس از اعتراض کتبی مادرم و بررسی مجدد ورقه امتحانی، قبول کردند اشتباه کردهاند ولی پدرم با استفاده از قدرتش اجازه نداد نمره واقعیام که انگار ۱۶ بود در کارنامه ثبت شود چرا که میترسید همه فکر کنند او از قدرتش سو استفاده کرده است! اما نمره سه؟! در حقیقت من اصلا متوجه نشده بودم منظور معلم چیست… او خواسته بود که چند دایره بکشیم من هم کشیده بودم در صورتی که گویا باید از قضایای هندسیای که به ما آموخته بود برای کشیدن دایره استفاده میکردم!
مدرسه فاتح در کل مدرسه بدی نبود و معلمها را دوست داشتم هرچند که دیگر مدرسهمان مختلط نبود و حتا کم کم معلمهای زن نیز از شیفت ما به شیفت دخترانه، که یک هفته صبح و یک هفته بعد از ظهر بود، منتقل میشدند. اگر اشتباه نکرده باشم به دلیل همین جدا کردن دخترها از پسرها و کمبود مدرسه بود که از ساعت کلاسها کاسته، مدارس دو شیفته شدند. یعنی شیفت صبح از ساعت هفت و نیم تا دوازده بود و شیفت بعد از ظهر از ساعت دوازدهو نیم تا پنج عصر. معلمها معمولا انقلابی نبودند ولی باید وانمود میکردند از رژیم گذشته نفرت داشتهاند. البته معلم چپگرا هم داشتیم که یکی از آنها به زندان هم افتاد. بامزهترین معلم چپیای که داشتیم پیرمردی بود به نام قریشی و دشمن دو آتشه آمریکا و غرب، که بزرگترین دلایلش برای دشمنی با غرب عبارت بودند از: خیانت به خلق و ساخت نیروگاه اتمی در ایران، ساخت توالت در داخل خانهها و نه در حیاط، و فروش نوشابه در ساندویچفروشیها به جای آب! گاه به قدری مزخرف میگفت که ما بچههای یازده ساله هم میفهمیدیم دارد مزخرف میگوید و به خنده میافتادیم و او با مشت به کلهمان می کوبید و تبدیل به همان شکنجهگران ساواکیای میشد که از آنها بد میگفت… سر یکی از همین مزخرفات و خندهی ما بود که او عصبانی شد و چنان با مشت به کله یکی از بچهها کوبید که پوست سرش شکافت و کار به بیمارستان و بخیه کشید!
جهانشهر مدرسه دیگری به نام جهان داشت که آن هم به مصطفی خمینی تغییر نام داده بود. این مدرسه هم ابتدایی بود و هم راهنمایی. قرار بود من به این مدرسه بروم ولی پیش از آغاز سال تحصیلی بخشنامهای از سوی آموزش و پرورش صادر شد که هر دانش آموز باید به نزدیک ترین مدرسه به محل زندگیاش برود بدین ترتیب به خاطر کمتر از دویست متر تفاوت مسیر، من ناچار به ادامه تحصیل در مدرسه فاتح شدم که بر خلاف مدرسه جهان، دانشآموزانش دارای تفاوتهای فرهنگی و اقتصادی بسیاری بودند. برای مثال در مدرسه ما داشتن هر چیز نو ضد ارزش به شمار میآمد و اگر خودت آن چیز نو- برای مثال کفش- را پاره یا کثیف نمیکردی همکلاسیهایت زحمت این کار را برایت میکشیدند در صورتی که در مدرسه جهان مد روز بودن و لباس نو داشتن اهمیت زیادی داشت.
مدرسه که به پایان میرسید همراه دیگر بچههایی که مسیرمان یکی بود در بلوار حرکت میکردیم و بازیکنان به سوی خانه میرفتیم… هنوز همان سال اول یا دوم انقلاب بود که با دستکاری در سرودی انقلابی همراه با هم در خیابانها فریاد میزدیم:” اللـه واحد… شرکت واحد… این مجلس شورا، سر تا سرش ملاس، رییس این مجلس، یک کوسهی دریاس، صندل به صندل، میز به میز عمامهها پیداس!” تا این که بالاخره تهدید چند ریشوی موتور سوار موجب شد بترسیم و به جای سرود خواندن تا جلوی خانه به سر و کله هم بزنیم و لباس همدیگر را پاره کنیم!
همانگونه که گفتم هر خیابان سی خانه داشت و شبهای تابستان- دست کم تا پیش از آغاز جنگ- رسم بر این بود که صندلیها را درون پیادهرو بگذاریم و در حالی که بزرگترها مشغول صحبت کردن و نوشیدن چای، و گاه به شکل پنهانی الکل، بودند ما بچهها تا ساعت یازده شب دنبال هم بدویم و بازی کنیم. البته غیر از بچههای زیر ده سال که آدم حسابشان نمیکردیم و تعدادشان هم زیاد بود، یک گروه سه نفره هم وجود داشت که برایمان احترام برانگیز بودند زیرا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودند و ما را داخل آدم نمیدانستند: افشین و رامین وحیدی و بهنام پدرامی. یکی، دو سال بعد بود که آنها به آرامی ما را به جمع خودشان راه دادند و بساط عیاشی شبانهمان جور شد!
در آن زمان تنها فیلمهایی که میتوانستیم از تلهویزیون و به شکل سانسور شده ببینیم فیلمهای مربوط به جنگ جهانی اول یا دوم بودند و گاه چند فیلم تکراری از کوروساوای ژاپنی. اگر هم عید مذهبیای وجود داشت شانس این را داشتیم که چند دقیقهای هارولد للوید یا لورل و هاردی سلاخی شده را تماشا کنیم. سینما هم که تقریبا در اختیار فیلمهای انقلابی بود و تنها فیلم خارجی ای که به یاد میآورم در سینما دیده باشم فیلم فرار به سوی پیروزی با بازی سیلوستر استالون و پله بود. یک بار هم در سالن هتل هایت خزر چالوس با بابا به تماشای فیلمی به نام برادر خورشید، خواهر ماه نشستیم که از داستان فیلم سر در نیاوردم و در حالی که منتظر بودیم آنتراکت تمام شود و بقیه فیلم را ببینیم اعلام کردند فیلم تمام شده است و باید سالن را ترک کنیم در حالی که هنوز بیش از چهل و پنج دقیقه از شروع آن نگذشته بود! دیگر داشتن ویدیو به شکل رسمی ممنوع شده بود و بساط ویدیو کلوبها که معمولا فیلمهای آمریکایی سانسور شده را اجاره میدادند برچیده شده بود. در چنین شرایطی ما توسط بهنام و افشین به بهترین فیلمهای دنیا دست یافتیم… نه، هنوز آن قدر در جمعشان پذیرفته نشده بودیم که بتوانیم کنارشان بنشینیم و فیلم ببینیم بلکه شبها با التماس از آنها میخواستیم فیلمها را برایمان تعریف کنند. افشین حافظه بهتری داشت و کل فیلم را تعریف میکرد و حتا صدای خوردن مشت به صورت ضد قهرمان داستان را هم با دهانش تقلید میکرد اما ما بیشتر دوست داشتیم بهنام داستان فیلم را تعریف کند چون قسمتهای بوسه و همآغوشی فیلمها را سانسور نمیکرد مگر تحت فشار سقلمههای افشین! این گونه بود که در آن سالها هرگز از دنیای فیلم عقب نماندیم و فیلمهایی را که دیگر نوجوانان جهان میدیدند، شنیدیم و لذت بردیم!
بیشتر از سی سال گذشته است و سالها است از همهشان دور هستم. جهانشهر اگر چه همچنان سر جای خودش است برایم مرده است و ما رفقای قدیمی هر کدام یک گوشه دنیا هستیم: رامین و افشین در کانادا، بهنام در سوئد، سعید و من در آمریکا، حمید و پیمان در ایران و محمود در زیر خاک!
شاید اکنون که با وجود اینترنت دسترسی به اخبار تمام دنیا چیزی بدیهی به نظر میرسد مسخره به نظر برسد ولی در دوره نوجوانی من خیلی از خانهها حتا خط تلفن هم نداشتند و همسایههایی که تلفن داشتند به عنوان دفتر مخابرات عمل میکردند و هر کدام چند خانه را پوشش میدادند که گاهی دیوانه کننده بود. برای مثال در حال تماشای سریال مورد علاقهات بودی که یک نفر از تبریز یا شیراز تلفن میزد و در حالی که معذرتخواهی میکرد میخواست با همسایه رو به رویی یا همسایه سر خیابان صحبت کند. بعضی از آنها به قدری زنگ میزدند که دیگر هم تو صدایشان را میشناختی و هم آنها نام تو را میدانستند!
تا جایی که به من مربوط میشد ایران مرکز جهان بود زیرا دو روزنامه کیهان و اطلاعات چنین میگفتند. در آن زمان این دوقلوهای ناقص الخلقه که بعد از ظهرها توزیع میشدند تنها رسانه نوشتاریای بودند که حتا بیشتر از رادیو و تلهویزیون مورد اعتماد بودند چرا که به هر حال سندی کتبی به شمار میآمدند. این دو روزنامه به همراه رادیو و تلهویزیون وظیفه هدایت افکار عمومی را بر عهده داشتد و همهی آنها به خوبی به وظیفه خود عمل میکردند چرا که در نبود رسانههای بی طرف، حتا سختترین مخالفان رژیم هم ناچار بودند به آنها رجوع کنند. البته رادیو آمریکا و بیبیسی نیز همچنان در دسترس یودند ولی پارازیت شدیدی که به ویژه روی برنامه فارسی صدای آمریکا وجود داشت موجب میشد خیلی از مردم عادی از خیر شنیدن اخبار بگذرند و به همان رسانههای داخل ایران اکتفا کنند.
بابا زیاد اهل گوش کردن به رادیو نبود ولی به هر حال او بود که به من یاد داد چیزی به نام رادیوهای خارجی هم وجود دارد و از آن پس این فضول نوجوان مدام دنبال ایستگاههای رادیوییای میگشت که فارسی حرف بزنند: از مسکو گرفته تا واشینگتن و از لندن گرفته تا بغداد. دوست داشتم بدانم در دنیا چه خبر است… دوست داشتم بدانم مردم دیگر کشورها چگونه زندگی میکنند. دوست داشتم بدانم آیا همه جای دنیا مردم بدبخت هستند و فقط ما که مسلمان هستیم خوشبختیم؟ راهی برای کشف این معماها نبود… یا اگر بود من بلد نبودم. کلاس دوم دبیرستان بودم که شنیدم چیزی به نام دوستی مکاتبهای وجود دارد. یکی از همکلاسیها نشانی دختری در بلژیک را به من داد که نامش سونیا بود. با کمک دیکشنری نامهای نوشتم و برای او فرستادم. حتا نمیدانم نامه به دستش رسید یا نه ولی احتمال میدهم با وجود آن همه غلطهای گرامری ترجیح داده این دوستی مکاتبهای اصلا شکل نگیرد! رامین وحیدی انگلیسیاش خوب بود یا دست کم خیلی بهتر از من. او به من گفت که چگونه برای شرکتهای مختلف نامه بنویسم و درخواست کاتالوگ کنم. اصل نامه را او نوشت و من فقط نام شرکتها را عوض میکردم و در مدت کوتاهی به گنجینهای از کاتالوگها دست یافتم که تقریبا هر روز پستچی به داخل حیاط خانه میانداخت: از دستگاههای تراشکاری گرفته تا سفرهای داخلی و کم خرج در ایتالیا. اما باز کافی نبود… مدت کوتاهی توانستم به کیهان جمهوری اسلامی که برای خارج از کشور منتشر میشد و اخبارش کمتر سانسور میشد دسترسی داشته باشم ولی سر چشمهای که به آن دسترسی پیدا کرده بودم خشکید.
سال اول دانشگاه بودم که شنیدم چیزی به نام اینترنت وجود دارد ولی نمیدانستم چیست و چگونه کار میکند. یک روز میکروکامپیوتری را که تازه خریده بودم و کمودور۶۴ نام داشت با استفاده از کتابچه راهنمایش که به زبان آلمانی بود و حتا یک کلمه از آن را نمیفهمیدم با دو تکه سیم نازک به پریز تلفن وصل کردم و طبیعتا اتفاقی نیفتاد… هنوز دست کم ده سال تا همگانی شدن اینترنت در ایران باقی مانده بود! در همان سال بود که نشانی عفو بینالملل را پیدا کردم و از آنها خواستم کاتالوگهایشان را برایم بفرستند… در حقیقت خود من بیشتر به فکر کاتالوگ بودم و اصلا نمیدانستم چیزی به نام بولتن ماهانهی عفو بین الملل وجود دارد اما با رسیدن نخستین بولتن از شدت ترس آن را در زیرزمین خانهمان زیر روزنامههای قدیمی پنهان کردم زیرا نمیخواستم در هجده سالگی روانه زندان شوم. باورم نمی شد… یک گزارش چند صفحهای از نقض حقوق بشر در سراسر جهان و به ویژه ایران! هنوز نمیدانم چگونه در آن خفقان و سانسور، و در حالی که اکثر نامهها بررسی میشدند و حتا تصاویر زنان نیمه برهنه با ماژیک سیاه میشد، برای بیش از ده سال این گزارشها را- گاهی نیز به زبان فارسی بودند- دریافت میکردم بدون این که بلایی سرم بیاید. بهترین چیزی که در این سالها از عفو بینالملل دریافت کردم کتابچهای به زبان فارسی بود که لیست کشتهشدگان، انواع شکنجه در زندانها و برخورد بازجویان در آن شرح داده شده بود.
آن زمان دیگر نه خودم را مجاهد میدانستم نه فدایی… از هر حزب و گروهی نفرت پیدا کرده بودم و تنها چیزی که میخواستم- و هنوز هم میخواهم- آزادی بود، اما این موجب نمیشد از بلاهایی که سر زندانیان سیاسی مجاهد یا فدایی آمده بود خشمگین نشوم و با مشت به دیوار اتاقم نکوبم. هنوز که هنوز هست- و با وجود این همه دشمنی که میان همه ما وجود دارد- نمیتوانم برای کسانی که هدفشان آزادی بود و آن را درست یا نادرست مترادف با حزب خود میدانستند و جانشان را از دست دادند احترام قائل نشوم. دشمنیای که دست کم از سوی ما در برابر مجاهدها و فداییها وجود دارد به این دلیل است که آنها را در به قدرت رسیدن رژیمی که بعدها آنها را از دم تیغ گذراند مقصر میدانیم و بر این باور هستیم که آخوندها بدون مجاهدها و دیگر گروههای توان سرنگون کردن رژیم شاه را نداشتند ولی این حقیقت را نیز از یاد میبریم که بسیاری از این جوانان کشته شده، مدتها پس از پیروزی انقلاب ۵۷ به این گروهها پیوستند و آن هم زمانی که فهمیده بودند تنها راه مبارزه با جمهوری اسلامی عضویت در این سازمانها است.
دیگر جنگ به پایان رسیده بود و روزنامههای جدیدی متولد میشدند. از شدت سانسور هم کمی کاسته شده بود و از میان درگیریهای جناحی احزاب و گروههای طرفدار جمهوری اسلامی میتوانستی به اخباری که در پشت پرده جریان داشت نیز پی ببری ولی همچنان صداهای مخالف خفه میشدند و راهی برای نفس کشیدن وجود نداشت تا این که اینترنت از راه رسید. تا جایی که به من مربوط میشود تا زمانی که در ایران بودم هرگز به اینترنت دسترسی نداشتم و شاید فقط یکی، دو بار از طریق آن با دختر داییام هنگامه در آمریکا مکاتبه کردم. در سالهای آغازین به شکلی بسیار محافظهکارانه از اینترنت نفرت داشتم و از آن دوری میکردم چرا که آن را چیزی مانند شبکههای ماهوارهای میدانستم که چند سالی بود به شکل مخفی وارد خانهها شده بودند و از دید من کاربردی جز سرگرم کردن مردم نداشت و دیگر فراموش کرده بودم که خودم نیز سالها فقط به عکس درون مجلهها مینگریستم تا فقط بفهمم یک لحظه آزادی چه حسی دارد!
جنگ بود اما برای یک نوجوان چهارده، پانزده ساله هنوز امید هم بود… امید آزادی یا حتا عشق که دوردستتر از آزادی به نظر میرسید. تقریبا از همه دنیا بریده بودم و غیر از کتابهایم و چند نفر از پسران همسایه رفیقی نداشتم. درست مثل الان که گوشه اتاق دراز کشیدهام و فکر رهایی، رهایم نمیکند مدام به فکر خودکشی بودم اما حس احمقانهای به نام امید هر بار که سردی لبهی چاقو را روی رگ دستم حس میکردم موجب میشد که به خود تلقین کنم هنوز میشود ادامه داد… گفتم امید و شاید اکنون آن را امید مینامم ولی خودم خوب میدانم ترس از مرگ بود که هرگز نتوانستم کار را تمام کنم. از همه چیز و همه کس نفرت داشتم حتا پدر و مادرم که هر روز سختگیریهایشان بیشتر میشد… از معلمها که به وضوح میدیدم از ترس ملایان حاکم دروغ میگویند و گذشته را انکار میکنند… از مردمی که برای زنده ماندن و به دست آوردن کمی برنج و گوشت و روغن نه تنها دیگران که خودشان را هم میفروختند و با گذاشتن ریش و بر سر کردن چادر سیاه خود را به رژیم نزدیک نشان میدادند.
شاید اگر در یک کشور مدرن متولد شده بودم- و یا شاید اگر در ایرانی بدون انقلاب زندگی میکردم- مانند دیگر نوجوانان هم سن خودم در بقیه دنیا به دنبال لذت بردن از زندگی بودم… به دنبال هیجان… به دنبال شادی. اما در قفسی گیر کرده بودم که جمهوری اسلامی نام داشت و اگر همین برای نابود کردن نوجوانیام کافی نبود جنگ هم در کنار آن در جریان بود تا اگر در نهان چیزی برای شادی مییافتی مرگی که در اطرافت جریان داشت آن را هم بسیار زودگذر کند. فکر میکنم تنها شادی واقعیای که وجود داشت و کسی نمیتوانست آن را از ما نوجوانان بگیرد عشق بود و به همین دلیل هم همهمان مدام عاشق میشدیم: عاشق دختری که فقط یک بار اتفاقی او را در راه مدرسه دیده بودیم یا عاشق دختری که موقع پیاده شدن از سرویس مدرسهاش باد مقنعه او را کمی عقب برده بود و توانسته بودیم اندکی از موهای را ببینیم! همه چیز ممنوع بود… نه تنها رابطه دوستانهی دختران و پسران که حتا پوشیدن شلوار جین یا کفش ورزشی رنگی… دوست داشتیم مثل کسانی که در فیلمها و شوهای خارجی میدیدیم لباس بپوشیم اما آن گونه لباس پوشیدن که هیچ، حتا داشتن همان فیلمها و یا خود ویدیو نیز جرم به شمار میآمد. در واقع همیشه احساس میکردیم انگار وجودمان جرم است و همین که نیسان پاترول کمیته یا تویوتا لندکروزر سپاه را میدیدیم بند بند وجودمان میلرزید زیرا همیشه دلیلی برای دستگیر شدن یا کتک خوردن وجود داشت. و نه فقط سپاه و کمیته، همیشه این امکان وجود داشت یک موتورسوار کنارت توقف کند و بی هیچ دلیل یک سیلی به گوشت بزند و برود و تو هم خوشحال باشی که دست کم از بازداشتگاه کمیته سر در نیاوردهای. تنها چیزی که جرم به شمار نمیآمد سیگار کشیدن بود و تقریبا من و همه رفقایم سیگار کشیدن را از چهارده سالگی آغاز کردیم. البته مسخرهترین قسمت ماجرا این بود که چیزی که که دولت آن را جرم نمیدانست و خرید آن برای کودکان آزاد بود از سوی خانوادهها جرمی بزرگ به شمار میآمد و ما ناچار بودیم این تنها لذت زندگی را مخفیانه انجام دهیم!
بابا و مامان و سیاوش به مسافرت رفته بودند و چون نمیخواستند من تنها در خانه بمانم از مادربزرگم خواسته بودن که یک هفته پیش من بماند. او عادت داشت زود بخوابد و این بهترین زمان برای من بود که به گوشه حیاط بروم و با عجله سیگار بکشم. هنوز سیگار را روشن نکرده بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم با عصبانیت به درون خانه برگشتم و گوشی را برداشتم ولی کسی که آن سوی خط بود فقط فوت میکرد. گوشی را گذاشتم ولی او دوباره زنگ زد و به فوت کردن ادامه داد. فکر میکنم یک ساعت گذشت تا بالاخره حرف زد و گفت سلام! صدایش قلبم را لرزاند: یک دختر بود! تا صبح با هم حرف زدیم و عاشق هم شدیم. گفت می ترسد که نام واقعی اش را بگوید پس من نامی برایش انتخاب کردم: ژاله. از آن شب به بعد تا زمانی که پدر و مادرم از مسافرت بازگردند و تلفن از انحصار من خارج شود هر شب تا صبح با هم حرف میزدیم و از پشت گوشی همدیگر را میبوسیدیم… واقعیتش را بخواهید برای هیچ کدام از ما این که او پنج سال از من بزرگتر است و نوزده سال دارد اهمیت نداشت، فقط احساس میکردیم به هم تعلق داریم. در سه سالی که با هم دوست بودیم بارها از او خواستم که همدیگر را ببینیم ولی هرگز قبول نکرد و یک بار هم که قول داد جلوی یک فروشگاه منتظرم میایستد، سر قرار حاضر نشد!
شاید همین عشق تلفنی بود موجب شد احساس کنم دنیا خیلی هم زشت نیست و میشود به آینده امید داشت. اما هنوز جنگ ادامه داشت و سختگیریٰها هم… مدرسه خستهام کرده بود و انگار خنگ شده بودم و دیگر چیزی یاد نمیگرفتم. از زیست شناسی و فیزیک و شیمی و ریاضی نفرت داشتم و به ویژه از ادبیات و دینی. البته همچنان کتاب میخواندم و با مخلوط کردن فرمولهای ریاضی و فیزیک سعی میکردم ثابت کنم همه این فرمولها اشتباه هستند و باید همه کتابها را دور ریخت و از نو نوشت… دوست داشتم جدول مندلیف را کامل کنم و جایزه نوبل بگیرم… از نوبل پزشکی هم بدم نمیآمد و دارویی برای علاج سرطان ساخته بودم که چیزی نبود جز مخلوط آب باران و عسل، و بزرگترین مشکلم این بود که نمیتوانستم کسی را بیابم که دارو را روی او امتحان کنم و مشکل دوم این بود که نمیدانستم باید دارو را در رگ بیمار تزریق کنم یا در عضوی که دچار سرطان است. احمقانه به نظر میرسد ولی با این چیزها خوش بودم و کسی نمیدانست در مغزم چه میگذرد. دروغ چرا… حتا خودم هم نمیدانستم. نه هدفی برای آینده داشتم نه اصلا آینده برایم مفهومی داشت.
درست یادم نیست چه شد که آن همه عشق به ژاله یک باره در من مرد… شاید دنبال عشقی بودم که بتوانم از نزدیک لمسش کنم، بویش کنم و در آغوش بفشارم… شاید جادوی آن چشمهای خاکستری بود که عشق ژاله را در من کشت ولی دیگر درست به یاد ندارم و یا نمیخواهم به یاد داشته باشم. آخرین باری که با هم حرف زدیم نوزده سال داشتم و دو سال بود که عاشق رویا شده بودم. هر دو میدانستیم همه چیز به پایان رسیده است و او باز داشت تلاش میکرد شاید رابطه دوباره شکل بگیرد. دنبال بهانهای میگشتم تا به او ثابت کنم مقصر خودش بوده است. به او گفتم:”هیچ وقت نخواستی تو را ببینم… هیچ عشقی این جوری دوام نمیاره.” بغضی چند ساله در گلویش شکست و در حالی که میگریست گفت:” اون روز سر قرار اومدم و تو هم من رو دیدی… میخواستم بدونم نظرت در مورد من چیه برای همین هم گفتم که نتونستم بیام… بعد از تو پرسیدم کسی رو اونجا ندیدی تو هم گفتی یه دختر شبیه میمون با ماتیک بنفش… اون میمون من بودم!” هرگز فرصت نداد برایش توضیح دهم اگر آن حرف را زدهام فقط برای این بوده که به او نشان بدهم به دخترهای دیگر اهمیت نمیدهم و فقط عاشق او هستم. این آخرین باری بود که او با من تماس گرفت و طبیعتا من هم چنان درگیر عشق جدید بودم که نمیخواستم به او تلفن کنم.
با این که سالها از این ماجرا گذشته است هنوز در مورد ژاله احساس گناه میکنم. هر بار که به داوری خودم مینشینم این را شرمآورترین کاری میدانم که در مورد یک انسان انجام دادهام ولی میدانم اگر دوباره همین اتفاق رخ بدهد بیتردید همان کاری را میکنم که بیست و چند سال پیش انجام دادم.
علیالحساب در این رو هم گل میگیریم حال داشتم برای خودم مینویسم حال نداشتم هم که به درک.
آرزو داشتم وارد فروشگاه شویم ولی خجالت میکشیدم بگویم اسباببازی میخواهم… مگر یک خرس گندهی دوازده ساله هم حق دارد هوس اسباببازی کند؟! خوشبختانه سیاوش که شش سالش بود جلوی ویترین میخکوب شده و تکان نمیخورد. به خاطر او وارد فروشگاه شدیم و دهانم از حیرت باز ماند. مدتها بود که اسباببازی ندیده بودم… یعنی درست از زمان پیروزی انقلابیها. تا پیش از آن همیشه بهترین اسباببازیها را داشتم که معمولا برایم هدیه میآوردند به ویژه عاشق مینیکارهایم بودم که البته به پای کلکسیون امیر، پسر داییام، نمیرسیدند. در فروشگاه اسباببازیهایی را که دوست داشتم به سیاوش نشان میدادم تا وسوسه شود و بابا و مامان را مجبور کند آنها را بخرند اما سیاوش بین آن همه اسباببازی گران قیمت به یک کیسه توری مانند پر از تیلههای شیشهای خیره شده بود و از کنار آنها تکان نمیخورد. بابا با اشاره از مامان پرسید که تیلهها را بخریم یا نه ولی مامان با صدای بلند پاسخ داد:” نه… همین جوری هم مدام تو کوچهس و درس نمیخونه.” درس سیاوش بد نبود حتا همان سال کلاس دوم را به شکل جهشی در تابستان خواند ولی این مادرها… این مادرها! برای سیاوش یک پازل آبی خریدند که با فشار دادن دگمهای تکههای سفید و قرمز پازل درون آب به حرکت در میآمدند و باید با آنها یک مثلث میساختی؛ و سهم من از آن اسباببازی فروشی یک شطرنج آهنربایی بود که بعدها بهترین دوستم شد. سیاوش از پازل خوشش آمد اما هنوز بهانهی تیلهها را میگرفت. بابا به او قول مردانه داد وقتی جنگ- که تازه دو، سه ماه بود آغاز شده بود- تمام شد تیلهها را برای او بخرد!
خوب به یاد دارم داشتیم از کنار دریا بر میگشتیم که خبر جنگ را شنیدیم. بابا ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت: هیس! ساکت شدیم و بابا صدای رادیو را زیاد کرد. اگر اشتباه نکرده باشم گوینده داشت چیزی در مورد بمباران فرودگاه مهرآباد میگفت. برای من این ماجرا یک خبر دروغ دیگر از سوی گویندههای رادیو بود تا حس آغاز جنگ… ولی اشتباه میکردم!
به خانه که رسیدیم همهی همسایهها تو خیابان بودند و داشتند از این ماجرا حرف میزدند. تا آن زمان، حتا با وجود کمبود مواد غذایی، کسی چیزی در خانه ذخیره نمیکرد ولی از فردای آن روز که معلوم شد ماجرا جدی است همه به سوی نانواییها و سوپرمارکتها و بقالیها هجوم بردند. حتا بابا هم رفت و پنجاه کیلو برنج و مقدار زیادی روغن خرید که مامان آن را ذخیره روز مبادا مینامید! درست به یاد نمیآورم تا پیش از آغاز جنگ چیزی به نام کوپن وجود داشت یا نه ولی از آن پس همه چیز غیر از شیر و نان کوپنی شد: از پودر شوینده و صابون گرفته تا بنزین. اما همان جنس کوپنی هم به دشواری گیر میآمد. بسیاری از محلهها با کمک مسجد محل چیزی به نام شرکت تعاونی تاسیس کرده بودند که باید عضو آنجا میشدی تا بتوانی جنس کوپنی را آسانتر تهیه کنی ولی در مقابل گاهی مجبور بودی چیزهایی را که لازم نداشتی نیز بخری. یعنی ممکن بود به تو بگویند اگر پنیر میخواهی باید رب گوجه فرنگی بخری و یا اگر رب گوجه فرنگی میخواستی این امکان وجود داشت که مجبور شوی چتر هم بخری. خوب به یاد دارم که یک بار با کوچکترین عمویم به تعاونی محل آنها رفتیم و چندین چتر به قیمت بسیار پایین خریدیم و به عمهها و عموها دادیم. روز بعد بابا گله کرد که چرا برای او چتر نخریدهایم دوباره به تعاونی برگشتیم و با التماس یک چتر خریدیم که همراه با یک قوطی واکس کفش میآمد!
تقریبا از همان روز که تعطیلات تابستانی تمام شد و به مدرسه باز گشتیم آموزش نظامی نیز آغاز شد که البته این کار زیر نظر معلمان امور تربیتی که پاسدارانی نیمه باسواد بودند انجام میشد! در واقع آن زمان بیشتر آنها هم غیر از نظام جمع، و باز و بسته کردن سلاح ژ-۳ چیزی از امور نظامی نمیدانستند و یکی، دو سال گذشت تا به جبهه بروند و از نزدیک با جنگ آشنا شوند… هرچند که تا پایان جنگ نیز نتوانستند خود را با اصول جنگ منظم وفق بدهند و به همین دلیل گذشته از درگیری مداوم با ارتش، بسیاری از جوانان و نوجوانان را به نام دین، و گاه وطن، به کشتن دادند.
جنگ برای ما بچهها هیجان زیادی داشت اما بزرگترها به شکل احمقانهای از آن میترسیدند! برای مثال از همان هفتههای اول روی پنجرهی همه خانهها با نوار چسب شکلهایی شبیه علامت ضرب پدید آمد که گفته میشد مانع از پرت شدن شیشههای خرد شده توسط موج انفجار بمب میشود؛ بسیاری از رانندگان فیلتری آبی رنگ به چراغهای اتومبیلشان چسباندند که هواپیماهای عراقی نتوانند آن نور را از آسمان ببینند؛ سنگرهایی که پس از انقلاب اندک اندک از خیابانها برچیده شده بودند دوباره جلوی مسجدها و مراکز سپاه روییدند و این حس را پدید میآوردند که امکان دفاع وجود ندارد و باید منتظر درگیریهای خیابانی بود. در چند ماه نخست این اتفاق هم رخ داد و بسیاری از شهرهای مرزی در غرب کشور زیر پوتینها و تانکهای ارتش عراق به لرزه در آمدند و سقوط کردند که غمگینانهترین آنها سقوط خرمشهر بود.
با این که نزدیک به هزار کیلومتر با جنگ واقعی فاصله داشتیم خانه ما در کرج نیز خیلی زود وضعیت جنگی به خود گرفت: زیر زمین سیمانی که تا آن روز چیزی بیشتر از یک انبار نبود به پناهگاه تبدیل شد. همهی آشغالها را به اتاق عقبی منتقل کردیم و اتاق جلویی را با چند پتو فرش کردیم و مقداری آب، مواد غذایی، شمع، لباس زمستانی و یک رادیو در گوشه آن ذخیره کردیم. بابا برای این که این کار را عادی جلوه بدهد یک میز و چند صندلی فلزی هم در آن اتاق گذاشت که برای مدتها محل شبنشینیهای زمان بمباران با همسایههایمان بود و گاهی حتا شیرینی و آجیل هم روی میز دیده میشد! اما روزها همچنان در خود خانه بودیم هرچند که آن نیز کاملا تغییر شکل داده بود. پشت تمام پنجرهها پردههای بسیار ضخیمی نصب کرده بودیم که شبها نور از خانه بیرون نرود و بتوانیم با خیال راحت تلهویزیون تماشا کنیم، تلهویزیونی که غیر از اخبار هیچ چیز جالبی برای تماشا نداشت و آکنده بود از سوگواری و صدای گوشخراش قاریان قرآن! زمستان که رسید خانهمان نصف شد زیرا دیگر گازوییلی برای روشن نگاه داشتن شوفاژها نبود و باید صرفهجویی میکردیم و به همین دلیل اتاق پذیرایی و ناهار خوری را با یک پلاستیک بسیار ضخیم از بقیه خانه جدا نمودیم. در حقیقت شوفاژ معمولا همیشه روشن بود ولی درجه حرارتش به قدری پایین بود که هنگام حمام رفتن آب به سرعت یخ میکرد. در کنار شوفاژ، چراغ کوچک نفت سوزی هم داشتیم که انگار والور نام داشت و هم به گرم کردن خانه کمک میکرد و هم هنگامی که گاز نیز گیر نمیآمد عصای دست مادرم برای پخت غذا بود. البته هنگامی که مهمانیهای پر جمعیت داشتیم حرارات شوفاژ را زیاد میکردیم و رادیاتورهای اتاق پذیرایی را باز میکردیم که مهمانها منجمد نشوند. در آن زمان تقریبا هر هفته یکی از فامیل از بقیه دعوت میکرد که به خانهشان برویم و با وجود کمبود مواد غذایی هرگز چیزی برای پذیرایی از قلم نمیافتاد و هر گونه که بود آن را از بازار سیاه تهیه میکردند. این هزینهای بود که باید برای دور هم بودن و فراموش کردن ترس و نا امیدی میپرداختند.
در یکی، دو سال نخست جنگ- و پیش از آن که همه چیز تکراری شود- شب که از راه میرسید ما بچهها توی خیابان جمع میشدیم و منتظر آژیر قرمز، و هشدار قبل از آن که بوی مرگ میداد، میماندیم. اما درست هنگامی که بزرگترها ما را با تهدید به خانه فرا میخواندند هواپیماهای عراقی پدیدار میشدند و بمبها را میانداختند و میرفتند. سپس آژیر به صدا در میآمد و برقها قطع میشد و پدافند ضدهوایی شروع به کار میکرد؛ انگار که آن گلولههای قرمز و نارنجیای که در آسمان به پرواز در میآمدند و زیباییشان دل ما بچهها را میبرد چیزی نبودند مگر آتشبازیای برای بدرقه خلبانان عراقی!
چیزی که به یاد میآورم و انگار دیگر کسی دوست ندارد به آن فکر کند این است که اگرچه از عراقیها به خاطر حمله به ایران نفرت داشتیم ولی خود جمهوری اسلامی، و به ویژه شخص خمینی نیز، از این نفرت بر کنار نبودند. از پاسداران که میجنگیدند نفرت داشتیم، از بنیصدر که رییس جمهوری بود نفرت داشتیم، از همهی آخوندها نفرت داشتیم… دروغ چرا از همسایه حزبالهیمان هم نفرت داشتیم. درست یا نادرست آنها را مسوول جنگ میدانستیم. تنها کسانی که هنوز پیشمان خرده اعتباری داشتند ارتشیها بودند… همان ارتشیهای شکست خورده که گناه شکست آنها را نیز به گردن رژیمی میانداختیم که تمام افسران رده بالا را یا تیرباران کرده یا برکنار نموده بود.
شاید الان شرمآور به نظر برسد ولی میان شهدای جنگ نیز تبعیض قائل میشدیم و سربازان شهید ارتش را گرامی میشمردیم ولی پاسداران کشته شده در جنگ را، که روز به روز تعدادشان بیشتر میشد، از خودمان نمیدانستیم. طعنهآمیز این که مشابه این برخورد به شکلی معکوس و پنهان از سوی رژیم جریان داشت و پاسداران را که گفته میشد برای دفاع از دین کشته شدهاند گرامیتر از سربازانی میدانستند که برای دفاع از میهن جان خود را از دست داده بودند! همهی این تناقضات و حتا دشمنیها باعث نمیشد که با پیروزی پاسداران یا سربازان خوشحال نشویم و در خیابانها شیرینی پخش نکنیم. اما این پیروزیها متعلق به چند سال آغازین جنگ نبودند و در ابتدا هر چه بود شکست بود.
شکست برای ما که خیلی از جنگ دور بودیم با موج جنگزدگان از راه رسید. مردمی که همهی دار و ندارشان را از دست داده بودند و گاه حتا نتوانسته بودند یک کفش یا پیراهن اضافی همراه بیاورند و چه بسا که نزدیکترین اعضای خانوادهشان را هم از دست داده بودند. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید ما مردم سرشار از تنافض و دورویی جنگزدگان را دوست نداشتیم مگر آنهایی که توانسته بودند ثروتی با خود بیاورند تا خانهای و شغلی برای خود فراهم کنند! جنگزدگان بوی فقر میدادند و انگار که ما مردم دور از جنگ باید هزینه زندگیشان را بدهیم آنها را باری اضافه بر زندگی خود میدانستیم. ایکاش میتوانستم این وضعیت را ناشی از تفاوت فرهنگی بدانم ولی این گونه نبود. مهمترین عاملی که موجب میشد از آنها فاصله بگیریم تبلیغات حکومتی بود که بیشتر به کاسه گدایی در دست گرفتن شباهت داشت و در هر گوشه از شهر میتوانستی چادر یا سنگری را که به بلندگو مجهز بود ببینی که با فریاد از تو میخواستند به رزمندگان اسلام یا جنگزدگان کمک مالی نمایی. از آن بدتر درخواستشان برای لباسهای کهنه بود که میگفتند آنها را به جنگ زدگان میدهند و حتا گاهی در پایان سال تحصیلی کتابهای کهنه درسی را جمع آوری میکردند تا آنها را به بچههای جنگزده بدهند! شاید آن زمان نمیدانستم تحقیر یعنی چه ولی میدانستم نباید این گونه باشد… دست کم فیلمهای جنگیای که عصرهای جمعه از تلهویزیون پخش میشدند، و بیشتر مربوط به پارتیزانهای اروپای شرقی بودند، این گونه میگفتند. در کل، کسانی که زودتر خانهشان را از دست داده بودند نسبت به کسانی که یکی، دو سال زیر باران بمب و موشک عراقیها دوام آورده بودند وضع روحی بهتری داشتند ولی گروه دوم به ویژه کودکان دچار صدمات شدید روحی شده بودند. به یاد دارم یکی از بستگان بسیار دورمان که به خانه پدرش در تبریز پناه برده بود دختری دو، سه ساله داشت که با کوچکترین صدایی دچار رعشه میشد و به شدت گریه میکرد و هیچ راهی برای آرام کردن او وجود نداشت. مادرش میگفت از زمان بمبارانها او این گونه شده است. ای کاش میتوانستم بیشتر در مورد جنگزدگان بنویسم اما احساسات از یک سو، و احتمال داوری نادرست- به دلیل عدم شناخت کافی از وضعیت آنها- از سوی دیگر، جلوی نوشتنم را میگیرند.
پرسشی که گاه در ذهنم شکل میگیرد این است که مگر قدرت تبلیغات چقدر است که آن زمان توانست این همه جوان و نوجوان را به شکل داوطلبانه راهی میدان جنگ کند؟! شاید قدرت مذهب و استفاده از باورهای مذهبی که از زبان خمینی و یارانش بیرون میآمد بود که آن جوانان را میفریفت و در سودای بهشتی موهوم آنها را، بی آن که آموزش نظامی چندانی ببینند، همچون عروسکهای کوکی روانهی میدان کارزار میکرد. بارها از نزدیک نوجوانانی را دیدم که حتا پانزده سال نداشتند ولی از شناسنامه خود فتوکپی میگرفتند و بعد از دستکاری بسیار ناشیانه در آن کپی، دوباره از آن کپی میگرفتند و راهی مراکز سپاه یا بسیج میشدند و خیلی کم پیش میآمد کسی به آن اهمیت بدهد. گاهی فکر میکنم علاقه به هیجان و تحرک بود که موجب میشد رفتن به جبهه برای نوجوانان رویایی جلوه کند اما از سوی دیگر شک ندارم آموزههای مذهبی که بر اساس آنها این جنگ، روایتی معاصر از جنگ حسین و یزید بود، موجب میشد این نوجوانان که در خانوادههایی معمولا فقیر و بسیار مذهبی متولد شده بودند وظیفهی خود بدانند که با صدام حسین که او را صدام یزید میخواندند مبارزه کنند.
نوشتن از جنگ سخت است به ویژه زمانی که خودت از نزدیک در میدان جنگ نبوده باشی و آن همه وحشت و مرگ را با تمام وجود حس نکرده باشی. مدام مینویسم و دور میاندازم چرا که نمیخواهم چیزی بنویسم که دور از واقعیت باشد و گاه نوشتهها را دور میاندازم چون نوشتن از آن برای خودم هم شکنجهآور است. دوست داشتم از همکلاسیام علی میرزایی بنویسم که در پانزده سالگی در میدان جنگ کشته شد وبا وجود این که پاسدار بود، حزب الهی نبود. ای کاش میتوانستم از دوست و همبازیام محمود بنویسم که او هم حزبالهی نبود ولی روانه جبهه شد تا ضربه ناشی از مرگ مادرش را فراموش کند. زمانی که او را در بیمارستان دیدم حالش بسیار بد بود زیرا با بدنی مجروح خودش را زیر جنازهی عراقیها پنهان کرده بود و پس از مدتها که او را یافته بودند شکم گلوله خوردهاش به دلیل عفونت پر از کرم بود. سالها است که از او خبری ندارم یک بار شنیدم پاهایش را قطع کردهاند و بار دیگر شنیدم مرده است. نمیدانم و نمیخواهم بدانم… میخواهم همان تصویر همیشگی از او را به یاد داشته باشم: یک کیسه پلاستیکی پر از شراب در یک دست و سیگار در دستی دیگر و یک دوچرخهی قراضهی آبی رنگ که تنها اسباب بازیای بود که داشت.
این دو تنها کسانی نبودند که میشناختم و در جنگ کشته شدند. روزی نبود که خبر از کشته شدن یک هم مدرسهای هم محلی و یا یکی از آشنایان دور یا نزدیک نرسد… روزی نبود که در خیابان تشییع جنازهی شهید یا شهیدانی نباشد. به ویژه پس از هر عملیات جنگی دهها تابوت در خیابانها به حرکت در میآمدند و خانواده شهیدان که معمولا از گریستن منع میشدند همراه مردم جسد عزیزان خود را راهی گورستانها میکردند و ما که میدانستیم به زودی نوبتمان خواهد شد از ترس و نفرت ناشی از مرگ رویمان را بر میگرداندیم و میگریختیم!
در حقیقت، برای ما پسرها پس از دبیرستان چیزی به جز سربازی و اعزام به جبهه در انتظارمان نبود مگر این که میتوانستیم وارد دانشگاه شویم اما برای بیشتر ما انگیزهای برای درس خواندن وجود نداشت. هر گاه که میتواانستیم از مدرسه فرار میکردیم و به سینما میرفتیم هر چند که در آن دوره فیلمها یا در مورد جنایاتفرضی یا غیر فرضی رژیم شاه بودند و یا در مورد جنگی که دفاع مقدس خوانده میشد… دفاعی که دیگر لزومی نداشت و تمام خاک ایران باز پس گرفته شده بود و اینک عراق بود که زیر تهاجم ایران عراق قرار داشت و خواهان آتش بس بود. اما خمینی و یارانش با باور به این که خواهند توانست در جنگ پیروز شوند همچنان خواستار ادامه آن بودند و همین باور به قیمت جان جوانانی تمام شد که دیگر حتا خودشان نیز میدانستند اسباب بازیهایی بیش نیستند. جنگ به مرحلهی جنگ شهرها رسیده بود و روزی نبود که چند موشک از بالای سرمان در کرج نگذرد و در تهران فرود نیاید. دیگر حتا آژیر قرمزی هم در کار نبود. به یاد دارم روز اول نوروز در اتوبان افسریه تهران موشکی در صد متریام منفجر شد و من حتا صدای آن را نشنیدم فقط دیدم گرد و خاک شدیدی اتوبان را در بر گرفته است. موشک در نزدیکی خانه دختر عمهام منفجر شده بود و بعدا فهمیدیم چندین کشته هم داشته است ولی دیگر به مرگ عادت کرده بودیم و مهمتر از آن دید و بازدید عید بود!
اگر اشتباه نکرده باشم کرج نیز دو یا سه بار هدف موشک قرار گرفت که غمانگیزترین آن در تپههای زورآباد کرج بود، جایی که مردم فقیرش در خانههایی بسیار بسیار کوچک زندگیمیکردند و هر خانواده نیز چندین بچه داشت. به دلیل هشدارهای رادیو عراق تقرببا همه میدانستیم در آن روز خاص کرج مورد تهاجم قرار خواهد گرفت. مدارس و دانشگاهها به شکل غیر رسمی تعطیل شده بودند و کرج که تا آن روز پناهگاه بسیاری از تهرانیها بود به سرعت در حال تخلیه بود. آن روز تنها در خانه بودم و اصرار پدر و مادرم هم نتوانسته بود من را که در آرزوی خانهای خالی بودم که با رفقا بتوانیم سیگار بکشیم و ورقبازی کنیم و آخر شب در حالی که به ترانههای داریوش میکنیم از دلبرانمان حرف بزنیم، روانهی کنار دریا کند! خواب بودم که موشک منفجر شد… از ترس خودم را از بالای تختخواب به روی زمین پرتاب کردم. صدا آن قدر شدید بود که فکر کردم انفجار در خیابان خودمان بوده است ولی بعدا معلوم شد که زورآباد هدف قرار گرفته و تعداد زیادی از مردم عادی کشته شدهاند. دفعات دیگر را درست به یاد نمیآورم این چیزها دیگر به قدری عادی شده بود که درست مانند خریدن روزنامه یکی از برنامههای روزانه به شمار میآمد.
سال دوم دانشگاه بودم که جنگی که نزدیک به یک میلیون کشته از سوی دو طرف درگیر در جنگ داشت با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران خاتمه یافت. خمینی پذیرش آتش بس را به سر کشیدن جام زهر تشبیه کرد ولی چارهای جز نوشیدن آن نداشت زیرا ادامه جنگ به معنی نابودی نظامی بود که او بنیانگذارش به حساب میآمد و به آن میبالید. اما مردم نگاه متفاوتی به پایان جنگ داشتند و با پخش شیرینی و بوق زدن در خیابانها خوشحالی خود از پایان جنگی را که به زور سرنیزه ناچار بودند خود را موافق ادامه آن نشان دهند ابراز داشتند.
فکر میکنم همه ماجرا را فراموش کرده بودند ولی باید آن را به بابا یادآوری میکردم چون قول مردانه داده بود… وقتی ماجرای تیلهها یادش آمد با صدای بلند خندید. به سیاوش نگاه کردم… با دهان باز به من خیره شده بود و معلوم بود چیزی به یاد نمیآورد، حق هم داشت هشت سال گذشته بود و او بیشتر از یک کیسه تیله شاید به یک عشق نیاز داشت… هشت سال گذشته بود و پس از آن همه مرگ و ویرانی همهی ما به کمی امنیت نیاز داشتیم… اما انگار جمهوری اسلامی بیشتر از مردم نیازمند امنیت بود چرا که امنیت، لولهاش را روی شقیقهمان گذاشت و خفقان شدت گرفت.
دو سال از من کوچکتر بود. مدتها او را میدیدم ولی هیچ حس ویژهای نسبت به او نداشتم فقط این که نیمه ایرانی- نیمه فرانسوی بود برایم جالب بود. پدر و مادرش را بیشتر دوست داشتم. پدرش استاد دانشگاه بود و مادرش که فرانسوی بود نیز احتمالا در دانشگاه کار میکرد. یک خواهر هم داشت که سالها بعد همسر یکی از دوستانم شد. نمیدانم الان کجا است و چه میکند به همین دلیل دوست ندارم نامی از او بیاورم ولی بیتردید دوستان دوره نوجوانیام به خاطر حوادثی که پس از آن رخ داد او را به خوبی به یاد میآورند!
تابستانها کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. معمولا یا کتاب بود و یا فوتبال و والیبال و بسکتبال. تلهویزیون هم که چیزی برای تماشا نداشت، برنامههای شبکه یک از ساعت ۵ شروع میشد و تا ساعت یازده شب ادامه داشت و شبکه دو هم که آن زمان بیشتر شبکه علمی به شمار میآمد معمولا به جز فیلمهای حیات وحش که به آن راز بقا میگفتیم و مسابقههای علمی چیز دیگری برای پخش نداشت. در حقیقت آن زمان تلهویزیون بیشتر در انحصار گروه جنگ و گروه مذهب تلهویزیون بود. تنها دلخوشیمان ده دقیقه اخبار ورزشی و یک ساعت برنامه کودک بود که در اعیاد ملی یا مذهبی شانس دیدن پلنگ صورتی نیز نصیبمان میشد!
راستش همیشه هم نمیشد کتاب خواند به همین دلیل باید سرگرمیهای دیگری نیز پیدا میکردم. یکی دو سال با ویترای سرگرم بودم و تقریبا برای همه اعضای فامیل روی شیشه نقاشی کردم… از شریعتی و چهگوارا و جلال بگیر تا میکیماوس و درویشی ناشناس که آن زمان خیلی طرفدار داشت. مدتی هم بدون این که رفقایم با خبر شوند گوبلن میبافتم که کاری دخترانه بود ولی بهتر از بیکاری بود. آخرین چیزی که سراغش رفتم بافتن آویز بود. آویزها بافتههایی از جنس کنف بودند که گاه به عنوان دکور و گاه به عنوان جایی برای گلدانهای خانگی از سقف آویزان میشدند. بافتن این آویزها برای مدتی به شکل اپیدمی در آمده بود و حتا کلاسهایی نیز برای آموزش آن وجود داشت. درست به یاد ندارم چگونه آن را آموختم احتمالا آقای شادرخ که همسایهمان و پدر پیمان، رفیقم، بود در ده دقیقه اصول اولیه آن را به من یاد داد و بساط تفریح من جور شد.
سختترین قسمت بافت یک آویز یافتن کنف بود، آن هم نه هر کنفی… کنفی ویژه که به آن کنف آرمه میگفتیم و در آن شرایط که دم دستترین و ارزانترین چیزی که میشد یافت جان انسانها بود پیدا کردن کنف آرمه حتا از خرید نیم کیلو پنیر غیر کوپنی هم سختتر بود! اما من جایی را پیدا کرده بودم که میتوانستم همراه خرید چند بیسکویت ویفر مینوی تاریخ مصرف گذشتهی خوشمزه، کنف آرمه مورد نیاز را هم تهیه کنم. فقط کافی بود که سر خیابانمان سوار مینیبوس بشوم و درست جلوی در آن مغازه پیاده شوم.
یکی از همین روزها بود که عاشق او شدم. مینیبوس فقط یک صندلی خالی داشت… صندلی را به مادر او تعارف کردم و کنار او ایستادم. هنوز آن قدر سنش بالا نبود و قوانین اسلامی این قدر سخت نبودند که مجبور به داشتن حجاب شود. یک پیراهن نارنجی بر تن داشت که از همان لحظه نخست من را که عاشق رنگ نارنجی بودم، و هنوز هم هستم، مجذوب خود نمود. تا آن زمان خود او دختری بود مثل دختران دیگر ولی آن لباس نارنجی همه چیز را تغییر داد و به ناچار خود او را نیز نگاه کردم. زیبا بود… بسیار زیبا! احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم… به مقصد که رسیدیم کرایه آنها را هم حساب کردم و گریختم.
از آن روز عشق- که جهان اطرافم آن را در من کشته بود- دوباره به سراغم آمد و چیزی در من تغییر نمود. دوست داشتم از آن فضای جنگزده، از آن دلواپسیهای به زور پنهان نگاه داشته شده، از آن صدای بمبها و موشکها و ضد هواییها، از آن شلیکهای بامدادی که خبر از کشته شدن زندانیان سیاسی میداد به چیزی لطیف و انسانی پناه ببرم. دوست داشتم در دنیایی که کسی برای جان کودکان نیز ارزشی قائل نبود دست کم یک نفر باشد که دوستم داشته باشد. میخواستم دوباره کسی باشد که دوستش داشته باشم و بتوانم با او حرف بزنم… و او همانی بود که من را به این باور رساند که زندگی فقط سیاست، جنگ و کشته شدن نیست!
آن عشق نارنجی، آن عشق نارنجی ممنوع، همچون ماهیهای نارنجی سفره هفت سین لغزنده بود! گاهی بسیار نزدیک بود و گاهی آن قدر دور که حتا در سن سیزده سالگی نیز میتوانست من را وادار کند چاقو را روی رگ دستم بگذارم ولی جرات خودکشی نداشته باشم. یکی، دو سال گذشت و اگر دختر همسایهمان که آزاده نام داشت نبود امکان نداشت او بفهمد که دوستش دارم ولی آزاده که دخترکی ده ساله با موهای سیاه، چشمانی سبز و هوشی بینظیر بود از نگاهم خواند که عاشق شدهام و من را وادار نمود که در یک شب داغ تابستانی عشق نارنجیام را زیر درختی تک افتاده ملاقات کنم و به او بگویم که دوستش دارم. هر دویمان نفس نفس میزدیم… او میدانست چه میخواهم بگویم ولی خودم نمیدانستم. نمیدانم چقدر طول کشید تا این پسر خجالتی برای نخستین بار دوستت دارم را بر زبان بیاورد ولی این کار را به بدترین شکل ممکن انجام داد چرا که میخواست به دخترک بفهماند او را به خاطر بودنش دوست دارد و نه زیباییاش، پس گفت: خودت هم میدونی که خوشگل نیستی ولی من همین چیزی رو که هستی دوست دارم… من دوستت دارم! دخترک گفت بگذار فکر کنم… بعد در حالی که میگریست گریخت و این آخرین باری بود که با هم حرف زدیم.
روز بعد همه از اتفاقی که افتاده بود خبر داشتند: آزاده بیاحتیاطی کرده بود و خبر را به یکی از دوستان نزدیکش که پسری هم سن خودش بود گفته بود و آن پسر نیز از روی شیطنت خبر را به اطلاع همه رسانده بود. شرایط بدی بود باید به همه جواب پس میدادم از مادر خودم گرفته تا پدر آزاده و خیلیهای دیگر. بقیه تابستان از سوی همه بایکوت شده بودم… دیگر حق بازی با دوستانم را، که من را به خاطر فضایی که ایجاد کردم و میان آنها و دختران محل فاصله انداخته بودم مقصر میدانستند، نداشتم. همهشان در ظاهر تحسینم میکردند ولی… ولی چارهای نبود و باید دوباره به میان کتابهایم میخزیدم و در حالی که همچنان منتظر پاسخ آن عشق نارنجی بودم دو سال تمام سرزنش اطرافیان را تحمل کنم. تنها کسانی که در این دو سال همچنان با من مهربان بودند پدر و مادر دخترک بودند که حتا گاهی در راه رفتن به مدرسه من را سوار ماشینشان میکردند و من احساس میکردم هنوز انسانهایی هستند که میدانند عشق چیست.
دخترک هرگز پاسخی نداد ولی نیازی به پاسخ هم نبود زیرا بعد از دو سال فهمیدم عاشق یکی از دوستانم شده است که چهار سال از من بزرگتر است. زمان، دیگر زمان عاشقی نبود… همه جا بوی مرگ بود و صدای انفجار بمبها.
تا سال پنجاه و هفت تنها شعار رسمیای که وجود داشت شعار جاوید شاه بود و یا دست کم من چیز دیگری به یاد نمیآورم. اما با شروع تظاهرات خیابانی، شعارهایی جدید جای آن را گرفتند که پر کاربردترین آنها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بودند. آن زمان نمیدانستم خوی شاعری که در ژن ایرانیان وجود دارد بزرگترین دلیل پیدایش شعارهایی است که در خیابانها به گوش میرسند و ریتمی حماسی دارند. البته با جدیتر شدن مبارزات، اندکی طنز نیز به این شعارها افزوده شد که حتا برای مردم عادیای که هنوز درگیر انقلاب نشده بودند گیرایی داشته باشند.
شعارهای انقلابی، همچون خود انقلابیون، دارای سه گرایش عمده بودند: کمونیستی، مجاهدی و مذهبی؛ که با گذشت زمانی کوتاه و به رسمیت شناختن آیت الـله خمینی به عنوان رهبر انقلاب از سوی مجاهدین خلق و گروهای مختلف مارکسیستی، شعارهایی که بار مذهبی داشتند بیشتر مورد استفاده قرار گرفتند تا هم یگانگیای میان همهی گروهها پدید آید و هم از سوی مردم به زور مدرن شدهای که هنوز به مذهب و سنت گرایشی عمیق داشتند مورد پذیرش قرار بگیرند. احتمالا از همین زمان بود که مجاهدین خلق و گروههای مارکسیستی- به ویژه فداییان خلق- با سیل جوانان نیمه مذهبیای رو به رو شدند که با خواندن چند جزوهی کوچک و شنیدن گفتارهای آتشین نیمه رهبرانی که تقریباهم سن خود آنها بودند، خود را طرفدار آنها میدانستند و میخواستند به عضویت سازمان در آیند.
شاید دارم یک طرفه به قاضی میروم… شاید آن جوانان و نوجوانان واقعا از چیزی رنج میبردند یا کمبودی را حس میکردند که میخواستند با رژیمی که به باورشان دلیل همهی ناکامیها و کمبودهایشان بود بجنگند… نمیدانم… کار من قضاوت نیست فقط چیزی را که آن زمان حس میکردم- و لزوما درست نیست- را مینویسم. خاطراتی که از آن زمان و آن جوانان دارم بیشتر مربوط به دوستان خانوادگی، همسایهها و البته جوانان فامیل است. به عنوان یک فضول ده ساله میدیدم در مهمانیهای خانوادگی همه از سیاست حرف میزنند، با هم بحث میکنند و از هم میرنجند! خیلی از حرفهایشان را نمیفهمیدم و از آن بدتر این که نمیفهمیدم کسی که عاشق موسیقی و فیلم آمریکایی است چگونه به امپریالیسم آمریکا فحش میدهد و اصلا این امپریالیسم- که در آغاز فکر میکردم فحشی بسیار بیادبانه است- چه رابطهای با شاهنشاه دارد. نمیفهمیدم چگونه امکان دارد آن جوان فامیل و دوستش که اشتباهی من را به تماشای فیلمی که در آن زنان لخت وجود داشتند برده بودند- و با دادن رشوهای بزرگ که شامل دو بستنی و یک فالوده بود از من قول گرفته بودند سکوت کنم- و از اعضای کاخ جوانان بودند در اندک زمانی به مذهبیهایی دو آتشه تبدیل شوند. دروغ چرا… چیزهای زیادی بود که آن زمان نمیفهمیدم و هرگز هم نفهمیدم!
اوج درگیریها بود… شاه رفته بود و خمینی داشت میآمد… حتا بابا که انقلابی نبود به شیر وخورشید رفته بود تا برای کمک به مجروحان خون اهدا کند… همه جا پوشیده از برف و یخ بود… خانه هم سرد بود حتا اگر شعارها اعلام میکردند که” به کوری چشم شاه زمستون هم بهاره!” نفت به دشواری گیر میآمد و مجبور شده بودیم کرسی بگذاریم که با یک اجاق برقی کار میکرد و همان هم به خاطر قطع مداوم برق سود چندانی نداشت. احساس بدی داشتم… بی آن که دلیل منطقیای داشته باشم از خمینی بدم میآمد. احساس منطقی؟! در آن زمان چه کسی احساس منطقی داشت که یک کودک ده ساله داشته باشد! صبر کردم تا نزدیک ساعت حکومت نظامی بشود… سه چهار دقیقه بیشتر وقت نداشتم… یک تکه گچ از توی کیف مدرسهام که مدتها بود گوشه اتاق خاک میخورد برداشتم و به کوچه رفتم. کسی آنجا نبود… با هراسی وصف نشدنی از این که توسط سربازان شاه مورد اصابت گلوله قرار بگیرم و یا این که یکی از انقلابیها مچم را در حال ارتکاب جرم بگیرد روی دیوار خرابهای که سر کوچه بود نخستین شعار زندگیام را نوشتم:” مرگ بر خمینی “ و با پاهایی که از شدت لرزش ناشی از ترس و سرما قدرت چندانی برای دویدن نداشتند به خانه پناه بردم!
سه یا چهار سال گذشت تا دوباره شعار بنویسم: دیگر نوجوان شده بودم و مانند بیشتر نوجوانان آن زمان آگاهی سیاسی از تمام سوراخهای بدنم فوران میکرد! سرمایه مارکس را نخوانده بودم ولی میدانستم کتاب مهمی است که مثل قران اعتبار علمی دارد و در مورد یک فرد روس به نام مارکس است که با کمک امیل زولا و تروتسکی و لنین و چهگوارا، تزارها را سرنگون کرد. میدانستم انسان نتیجه تکامل دایناسورهایی است که به میمون تبدیل شدهاند. میدانستم شیعه هستم ولی شیعه علوی که ضد امپریالیسم شوروی و آمریکا و حتا انگلستان است، نه شیعه صفوی که مال دهاتیها است. میدانستم ما مجاهدین خلق در صف نخست مبارزه با خمینی و بهشتی هستیم که طالقانی را کشتند و سعادتی را زندانی و اعدام کردند. میدانستم ما فداییان خلق اقلیت مورد خیانت قرار گرفتهایم و باید انتقام رفقایمان را که موقع پخش اعلامیه دستگیر شدهاند بگیریم. میدانستم هر پنج تومانی که باید آخر ماه به روزنامهفروش سازمان مجاهدین بدهم تا بتواند همچنان روزنامه را لای شمشادهای جلوی در برایم جاسازی کند تیری است بر قلب حزبالهیها که آماده کشتن ما مجاهدین و فداییان خلق بودند.
مامان نمیدانست با این که مدام کتابهای درسیام را مطالعه میکنم چگونه روز به روز نمرههای بدتری میگیرم. بابا از داشتن پسر خنگی مثل من که نمیتوانست مسایل هندسه را حل کند شرمگین بود. کار به جایی رسیده بود که سیاوش هم به خاطر نمرههای بدی که میگرفتم مسخرهام میکرد. اما تا زمانی که یکی از معلمها- که درست به یاد نمیآورم آقای فرخ معلم زبان انگلیسی، یا آقای عبادی معلم ادبیات فارسی بود- متوجه شد لای کتاب درسی کتاب دیگری پنهان است کسی دلیل افت نمرههایم را نمیدانست. شاید اگر آن روز به جای کتاب قلاب ماهی پرویز قاضی سعید که کتابی پلیسی-جنایی بود یک کتاب سیاسی در دست داشتم همه چیز به خوبی تمام میشد ولی آن معلم که دوست و همکار پدرم بود به او خبر داد که چه نشستهای که پسرت دارد از راه به در میشود. بعد یک کتاب که اگر اشتباه نکرده باشم از نوشتههای جواهر لعل نهرو بود، و چیزی از آن را به یاد نمیآورم، برایم فرستاده بود! این ماجرا موجب شد که برای مدتی خواندن کتابهای داستان ممنوع شود و مادرم من را مجبور کند که صبحهای زود پس از بازرسی شدید بدنی به خیابان بروم و در هوای تازه به خواندن درسهایم بپردازم.
از همان زمان بود که شعارنویسی دوباره آغاز شد و همراه یکی از دوستان با ماژیکی در دست به جان دیوارهای مرمری خانههای جهانشهر افتادیم. شعارهایمان همیشه با دو حرف تکراری شروع میشد: مرگ یا درود! اصلیترین شعارمان مرگ بر ارتجاع بود که همیشه درشت نوشته میشد- و دست کم من معنی آن را نمیدانستم- و زیر آن مرگ بر فداییان اسلام و مرگ بر مجاهدین انقلاب اسلامی و درود بر مجاهدین خلق و درود بر فداییان خلق! همیشه باید یکی از ما کشیک میداد که مبادا پاسداری سر برسد چون سزای شعارنویسی میتوانست مرگ باشد که البته میدانستیم شهادت در راه خلق است ولی خب از آن میترسیدیم!
اکنون بیشتر از سی سال از آن روزها گذشته است و هنگامی که به داوری خودم مینشینم میبینم که شاید خیلی چیزها آموختهام، شاید سیاست را تخصصی دنبال کردهام ولی همچنان آن خوی مرده باد و زنده باد گفتن در من جاری است هرچند که آن را به زبانی که زیاد گزنده نیست بر زبان یا قلم میآورم. نمیدانم چگونه شد که دوران شعار نویسی به پایان رسید و شعرگویی آغاز گشت… شاید ترس از دیدن آن همه مرگ بود و شاید هم آن عشق نارنجی!
اگر بشود لالایی را موسیقی به شمار آورد بیتردید نخستین موسیقیای بوده که آن را شنیدهام. تا آنجا که خودم به یاد میآورم هر بار مادرم برایم لالایی میخواند با دستانم لبهایش را میگرفتم تا نتواند ادامه دهد زیرا آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم لالایی دسیسهای است برای خواباندن من، اما از دیگر سو آن را دوست داشتم چون احساس میکردم فقط برای من خوانده میشود. حتا زمانی که مادربزرگم من را روی پاهایش میخواباند و همزمان با تکان دادن پاهایش نغمهی همیشه غمانگیز لالایی را سر میداد باز هم احساس آرامش و امنیت میکردم.
بزرگتر که شدم دیگر لالاییای در کار نبود اما موسیقی همیشه و همه جا جاری بود. از خانه گرفته تا توی تاکسی… هر جا که رادیویی بود موسیقی هم وجود داشت. راستش را بخواهید زیاد هم طرفدار موسیقی نبودم و برایم احمقانه بود که مردم به جای این که میکیماوس تماشا کنند گوششان را به رادیو بچسبانند و با صدایی که از آن در میآید سر یا باسنشان را تکان دهند. کلاس اول بودم که به موسیقی، آن هم فقط یک ترانهی خاص، علاقهمند شدم: ترانهی کلاغها از منوچهر سخایی، که البته آن زمان نام خواننده برایم مهم نبود! از مدرسه که بر میگشتم صبر میکردم تا غروب شود و کلاغها، که انگار منتظر همین لحظه بودند، در آسمان به پرواز در بیایند و من صفحه را که از قبل آماده کرده بودم روی گرامافون- که به شکل خیلی خودمانی آن را گرام مینامیدیم- بگذارم و منوچهر برایشان بخواند که:” غروبا که میشه روشن چراغا… میان از مدرسه خونه کلاغا… یاد حرفای اون روزت میافتم…” و خودم هم با او فریاد بکشم که:” عجب غافل بودم من… اسیر دل بودم من”!
فکر میکنم اگر یک روز با پیچ گوشتی به جان گرامافون نیفتاده بودم هیچ وقت ضبط صوت نمیخریدیم. ضبط صوت که خریدیم دنیا کاملا برایم عوض شد و اسباب بازیهای جدیدی پیدا کردم که اسمشان بشقاب پرنده بود و چیزی نبودند جز همان صفحههای گرامافون که دور از چشم پدر و مادرم یکی یکی در کوچه به پرواز در میآمدند و میشکستند! ضبط صوت جدید یک دستگاه رادیو ضبط AIWA بود که با برق و باتری کار میکرد و شبهای تابستان که شام را در حیاط خانه میخوردیم موسیقی رادیو همراهیمان میکرد و بعد از آن هم داستان شب رادیو بود که باید حتما آن را میشنیدم. البته پدرم هم در همین زمان کوتاه برای خودش یک کلکسیون کوچک از ترانههایی که دوست داشت درست کرده بود و آنها را در یک بسته کلاسور مانند که مخصوص نوار بود نگهداری میکرد و من تا مدتها جرات دست زدن به آن را نداشتم. از عجایب روزگار این که نمیدانم چگونه نتوانستم رادیوی پدرم را که همان زمان هم خیلی قدیمی بود خراب کنم… حتا یک بار هم که دو تایی تصمیم گرفتیم پشت رادیو را باز کنیم تا ببینیم چگونه کار میکند تلاشمان به جایی نرسید و سالم ماند و تا زمانی که در ایران بودم به عنوان یک عتیقه در گوشهی آپارتمانم بود و هنوز بهتر از رادیوهای پیشرفته کار میکرد!
در آن روزگار خانوادههای مذهبی شهری نیز زیاد در برابر موسیقی واکنش نشان نمی دادند و حتا به یاد میآورم مادر پدرم که بعد از انقلاب به یک حزبالهی دو آتشه تبدیل شد از گوگوش خوشش میآمد و وقتی دختر عمهام، که او هم حزبالهی شد، همراه یکی از ترانههای آذری گوگوش میخواند و میرقصید مادربزرگم نیز زیر لب ترانه را میخواند و دست میزد. در سوی دیگر خانواده، یعنی خانواده مادرم، موسیقی فقط موسیقی ایرانی نبود. آنجا میتوانستم آهنگهایی را بشنوم که برایم تازگی داشت و کمتر از رادیو پخش میشد: موسیقی غربی که پسر خالهها و دختر خالهها طرفدارش بودند. اما آن زمان خود من همچنان به موسیقی علاقهای نداشتم و از روی اجبار آن را میشنیدم. اما نه… آن زمان ترانهای بود که خیلی دوستش داشتم و همچون خوانندگانش- ابی و شهرام- آن را اشتباه میخواندم: چیلی پوم! فکر میکنم بیست سال بعد بود که شهرام در رادیو آمریکا اعتراف کرد که متن آن را نداشتهاند واشتباه اجرایش کردهاند. این ترانه که اجرایی ایرانی از یک ترانهی اسپانیولی به نام Achilipu بود به خاطر سبک اجرایش در آن زمان بسیار طرفدار پیدا کرده بود و تقریبا ورد زبان همه شده بود.
اگر اشتباه نکرده باشم هشت یا نه سالم بود که پدرم تصمیم گرفت در تعطیلات تابستان از من که هیچ هنری نداشتم یک هنرمند بسازد و به همین دلیل وادارم کرد که در کلاس های نقاشی و پیانو ثبت نام کنم که البته در این دو زمینه نبوغ یا حتا خرده استعدادی هم نداشتم که کسی بخواهد کشف کند و به همین دلیل دیگر از آن پس کسی مزاحم کتاب خواندنم نشد. فکر میکنم دیگر داشت از موسیقی خوشم میآمد و خاطره بدم از عدم یادگیری پیانو را فراموش کرده بودم و حتا تحمل شنیدن یکی، دو دقیقه موسیقی کلاسیک غربی که از تلهویزیون پخش میشد را داشتم که انقلاب از راه رسید… یا باید میگفتم انقلاب با مارش مرگ از راه رسید. در زمانی کوتاه نوارهای موسیقی جای خود را به ترانههای انقلابی دادند و همان ترانههای انقلابی نیز، که بیشتر گرایشهای چپی داشتند، اندکی بعد ممنوع شدند و قرآن و نوحه رکورد دار فروش شدند!
واقعیتش را بخواهید درست یادم نیست که پیش ازانقلاب از کجا نوارهای موسیقی را میخریدیم و آیا فروشگاههای ویژهای وجود داشت یا نه ولی تصویری مبهم از خیابان پهلوی آن زمان در ذهنم هست که دستفروشها روی میزی کوچک نوارها را برای فروش عرضه میکردند و صدای ترانههای جدید در هر گوشه از خیابان به گوش میرسید. اگر اشتباه نکرده باشم تا چند ماه پس از انقلاب هنوز هم میتوانستی آنها را در خیابان ببینی ولی پس از آن بازارشان به شکل رسمی برچیده شد و آنها برای سالها به شکل مخفی به کارشان ادامه دادند. در حقیقت برای مدتها ترانهی جدیدی هم برای ارائه وجود نداشت چرا که خود خوانندگان نیز یا دستگیر شده بودند و یا از کشور گریخته بودند و هنوز نمیتوانستند آلبومی روانه بازار کنند.
تا جایی که به یاد میآورم تازه جنگ ایران و عراق آغاز شده بود که نخستین ترانهها از راه رسیدند هرچند که کیفیت صدایشان بسیار بد بود. این نوارها که به شکل قاچاق وارد ایران میشدند به شکلی بسیار ابتدایی تکثیر میشدند و همانها نیز بارها و بارها به روی نوارهای جدید کپی میشدند تا جایی که گاه صدای خواننده درست شنیده نمیشد ولی همین هم غنیمتی بود که به آسانی به دست نمیآمد!
رژیم اسلامی در آن زمان حساسیت زیادی در مورد موسیقی به خرج میداد و نه تنها موسیقی از رادیوو تلهویزیون برچیده شده بود حتا خرید و فروش آلتهای موسیقی نیز ممنوع بود. تنها چیزی که به موسیقی شباهت داشت سرودهایی در زمینه اسلام و دفاع از کشور اسلامی بود که حتا در آنها نیز سعی میشد تا حد امکان از ابزارهای موسیقی استفاده نشود. واکنش مردم به این وضعیت روی آوردن به نوارها یا صفحههایی بود که مدتها در پستوها پنهان شده بودند. آنها این نوارها را در اختیار یکدیگر میگذاشتند تا به هر شکل ممکن کپیای از آن تهیه کنند. در آن زمان ضبط صوتهای دو کاسته زیاد در دسترس نبودند و به همین دلیل آسانترین راه برای ضبط موسیقی قرار دادن دو ضبط صوت در برابر هم بود که یکی از آنها موسیقی را پخش میکرد و دیگری وظیفهی ضبط را بر عهده داشت اما نتیجهی کار بسیار بد بود و گاه میتوانستی صدای همسایهها یا سبزی فروش دوره گرد را نیز در ترانهها بشنوی! خود من بارها این کار را کردم تا این که آموختم میتوانم واکمنم را با سیم به استریویی که تازه خریده بودیم وصل کنم و کیفیتی عالی را به دست بیاورم. چند سال گذشت تا یک دستگاه رادیو پخش دو کاسته سونی بخرم و از شر این همه دردسر راحت شوم.
شاید بهترین راه شنیدن ترانههای جدید در آن زمان رادیوهای فارسی زبان خارجی بودند. اگرچه تا پیش از تسخیر کویت توسط عراق، رادیو کویت دم دستترین و کم پارازیتترین رادیویی بود که میشد در آن ترانهها را شنید ولی من علاقهی شدیدی به رادیو آمریکا داشتم که شبی ده دقیقه موسیقی ایرانی و یک ربع موسیقی غربی پخش میکرد. در آن هنگامهی جنگ و موشکباران شهرها، رادیو آمریکا تنها جایی بود که میتوانستم به آن پناه ببرم و در حالی که در گوشهی اتاقم با مسایل فیزیک و ریاضی و شیمی سر و کله میزدم در میان صدای دیوانه کنندهی پارازیت، هم از اخبار روز و بدون سانسور دنیا با خبر شوم و هم با “ آوای موسیقی” احساس کنم آن سوی مرزها زندگی جریان دارد.
سالها گذشت و دیگر نوزده یا بیست ساله بودم که کمی از محدودیتها کاسته شد و نه تنها کسی را به خاطر داشتن نوار موسیقی غیر مجاز دستگیر نمیکردند بلکه خود رادیو و تلهویزیون جمهوری اسلامی نیز به پخش گونهای از موسیقی سنتی یا پاپ روی آوردند و فضای جامعه کمی تغییر کرد. از آن پس خوانندگانی جدید که معیارهای اسلامی را رعایت میکردند توانستند نوارها- و اندکی بعد سی دیهای- خود را روانهی بازار کنند و شادی اندکی به مردم تزریق کنند.
اما، در آن سوی مرزها خوانندگان قدیمی نیز بیکار نبودند و بیشتر آنها تلاش میکردند با خواندن از وطن نشان بدهند که هنوز میشود به آینده امیدوار بود و هنوز کسانی هستند که ایران را فراموش نکردهاند؛ و همین خوانندگان بودند که توانستند ما جوانان آن روزگار را، که جز مرگ و سیاهی دوران جنگ و پس از آن چیزی پیش روی نمیدیدیم، به زندگی امیدوار کنند و هوایی تازه برایمان به ارمغان بیاورند.
این که در دورهی شاه فراوانی بود یا نه را درست نمیتوانم قضاوت کنم فقط میدانم همیشه این شکایت وجود داشت که قیمتها هر روز بالا میرود. البته افراد مسن قیمتها را با دوره رضا شاه یا حتا پیش از او مقایسه میکردند درست مثل الان من که وقتی میگویم نوشابه ده ریال بود یا سیگار بهمن ۱۹ تومان، جوانترها جوری نگاهم میکنند که انگار از دوره صفویه به این عصر پرتاب شدهام!
تا جایی که به یاد میآورم صف نان همیشه وجود داشت به ویژه برای نان لواش. نان بربری، سنگک و تافتون صفهای کوتاهتری داشت چرا که کمتر پیش میآمد کسی بخواهد برای مثال ده یا بیست نان بربری بخرد. بقیه جاها به طور کلی صفی وجود نداشت و اگر هم وجود داشت چشمگیر نبود. زنان خانهدار اول صبح با سبد از خانه خارج میشدند و مواد مورد نیاز برای پخت غذا را میخریدند و زنان شاغل هم اگرچه آن قدر خوش شانس نبودند که بتوانند اول وقت سبزیها و میوههای سالم را بخرند ولی به هر حال کمی بیشتر پول میدادند تا سبزی فروش محل کمی سبزی یا میوه خوب برای آنها کنار بگذارد.
سیب زمینی و پیاز یکی از مشکلات اصلی بود که هر سال یکی از آنها کمیاب میشد ولی رسم بود که خانوادهها این دو را به شکل گونیهای بیست کیلویی بخرند و در زیرزمین خانه یا جیاط خلوت در کنار برنج- که آن هم به شکل گونیای خریداری میشد- ذخیره کنند. باز هم باید تاکید کنم که من از چشم کسی که در طبقه متوسط رشد کرده این چیزها را مینویسم و طبیعتا نمیتوانم بدانم افراد کم درآمد یا پر درآمد وضعیتشان چگونه بوده است و باز نمیتوانم در مورد شهرهای دور یا روستاها دید درستی داشته باشم.
غذایی که آن روزها میخوردیم همین غذاهایی است که پخت آن همچنان به شکل سنتی در خانهها رواج دارد. غذاهای فرنگی هنوز به خانهها راه پیدا نکرده بودند و ماکارونی اگرچه میان کودکان طرفدار فراوان داشت در بسیاری از خانوادههای سنتی با شک و تردید به آن نگاه میشد. از غذاهای شیک آن زمان ژیگو را به یاد میآورم و بیف استروگانف را که در سالهای آخر رژیم شاه بسیار طرفدار پیدا کرده بود ولی به یاد نمیآورم که تا سال ۵۹ پیتزا دیده باشم. سوسیس و کالباس از پر طرفدارترین غذاهایی بودند که میشد در ساندویچ فروشیها خرید و اگر اشتباه نکرده باشم بیشتر همبرگرها هم دست ساز بودند. البته برای کسانی که بر اساس باورهای مذهبی سوسیس و کالباس را حرام میدانستند همیشه تخم مرغ پخته یا مغز گوسفند وجود داشت. نکته جالب این که در ساندویچ فروشیها ماکارونی را لای نان ساندویچی میگذاشتند و به عنوان ساندویچ میفروختند و حتا روزهای آخری که از ایران بیرون میآمدم هم این وضع ادامه داشت. سالاد الویه نیز هواداران خاص خودش را داشت که آن هم با نان ساندویچی فروخته میشد.
از غذاهای فوری خارجی( فست فودها) مک دانلد و کی. اف. سی- که آن زمان به آن مرغ کنتاکی میگفتیم- در تهران شعبه داشتند و اگر اشتباه نکرده باشم آنها فقط یک شعبه مشترک داشتند که دور میدان شهیاد بود یا اگر شعبهی دیگری هم وجود داشت من به یاد نمیآورم.البته همین شعبه نیز بعد از انقلاب برچیده شد و با نامی دیگر ولی غذاهای مشابه به کار خودش ادامه داد.
تنها فروشگاه زنجیرهای آن زمان فروشگاه کوروش بود که کالاهایی با کیفیت بالا و قیمت خوب ارائه میکرد. این فروشگاه که پس از انقلاب به قدس تغییر نام پیدا کرد و مظهر کالاهای بنجل شد در زمان خود بسیار طرفدار داشت و به خاطر وجود پلههای برقی، آسانسور و البته شکل غربیاش از بهترین مکانهای خرید در تهران به شمار میآمد و حتا رستوران کوچکی نیز داشت که میتوانستی روی صندلیهای بسیار بلند آن بنشینی و ساندویچ سوسیت را همچون فرنگیها با خردل نوش جان کنی و سپس به خرید ادامه دهی. اما… اگر به این چیزهای نو علاقه نداشتی همیشه میتوانستی در گوشهی خیابان بساط یک جگرکی، باقالی فروش یا شلغم فروش دوره گرد را پیدا کنی که تا رسیدن به خانه کمی تهبندی کنی.
رستورانها در آن زمان بیشتر چلوکبابی بودند تا یک رستوران واقعی با غذاهای متنوع. اما گاهی میشد در آنها باقالی پلو یا زرشک پلو با مرغ هم سفارش داد. ما عادت داشتیم اولین پنجشنبه هر ماه با دو تا از دوستان خانوادگی- آقای عرشی و آقای رنجبران و خانوادهشان- به رستوران برویم. این رسم که تا زمان انقلاب ادامه پیدا کرد از بهترین چیزهایی است که آن را به خاطر میآورم.
در آن زمان نیز بسیاری از رستورانها آمادگی این را داشتند که غذا را به محل کار یا زندگی افراد بفرستند ولی تفاوت آن با زمان حاضر در این بود که چون فاصلهها نزدیک بود یکی از کارگران غذا را با سینی تا محل مورد نظر حمل میکرد و روی بشقاب را هم با در مخصوصی میپوشاندند که خاک روی آن ننشیند. همچنین اگر میخواستی خودت برای خرید غذا بروی به دلیل این که هنوز ظروف یک بار مصرف وجود نداشتند باید قابلمهای با خودت همراه میبردی که غذا را توی آن بریزند روی غذا را با نان بپوشانند و سپس در قابلمه را ببندند و تحویلت دهند. اگر اشتباه نکرده باشم قیمت یک پرس چلو کباب کوبیده در سال ۵۵، در یک رستوران معمولی پنجاه ریال یا شاید هم کمتر بود ولی خوب به خاطر دارم که در سال ۶۰ با کمی افزایش قیمت، به ۸۰ ریال رسیده بود.
تا پیش از انقلاب نوشابه در میان خانوادههای مذهبی چندان طرفدار نداشت به ویژه پپسی کولا که گویا صاحب نمایندگیاش در ایران یک بهایی بود. شوئپس، کانادا درای و کوکا کولا فروش بیشتری داشتند و در سال ۵۵ یا ۵۶ سوپر کولا هم وارد بازار شد که بسیار گازدار و خوشمزه بود ولی من بعد از یافتن یک مگس درون بطری، آن را تحریم کردم و دوباره به پپسی روی آوردم!
با وقوع انقلاب خیلی چیزها از فروشگاهها و خانهها ناپدید شدند. هانی اسنک یا کورن فلکس که هیچ، حتا گاهی کره یا پنیر نیز در فروشگاهها وجود نداشت. برای خرید یک پاکت شیر که در زمان شاه آن را به شکل رایگان در مدرسهها توزیع میکردند و معمولا آن را برای تفریح زیر چرخ ماشینها میانداختیم، باید منت فروشنده را میکشیدی و برنج تایلندی که حتا خانوادههای فقیر نیز نامش را نشنیده بودند به شکل کوپنی فروخته میشد. پرتقالها و سیبهای درشت ناگهان رژیم گرفتند و لاغر و پلاسیده شدند. موز و آناناس و نارگیل به افسانهها پیوستند.
وضع خیلی بد بود اما هنوز قدرت خرید وجود داشت. هنوز ارزش پول پایین نیامده بود. هنوز خانوادهها میتوانستند با یا بدون کوپن شکم خود را سیر کنند. اگر برنج نبود، ماکارونی بود؛ اگر گوشت نبود، سویا بود! هنوز نمیدانم چگونه با آن قحطی پنهان دوره جنگ کنار آمدیم… انگار کار همه ذخیره کردن شده بود… همه فریزرها و انبارها پر از مواد غذایی برای روز مبادا بود. حتا اگر آن ذخیره چیزی نبود مگر یک خروار نان و کمی گوشت و سبزی.
جنگ که به پایان رسید دوباره خیلی از چیزها به فروشگاهها برگشت… دیگر نوشابهها مزهی شیره خرما نمیدادند… دیگر کرهها مارگارین نبودند… پنیرها مزهی گچ نمیدادند… برنج کمتر به شفته تبدیل میشد… گوشت و مرغ و تخم مرغ دوباره توی یخچال فروشگاهها از کسانی که پولی در جیب داشتند دلبری میکردند.
اما… مشکلی وجود داشت… دیگر کسی پولی برای خرید نداشت… تورمی که در دوره جنگ به زور سرنیزه ثابت نگه داشته شده بود ناگهان افسار گریخت و به نام سازندگی کشور، مردم را در نوردید!
پدر و مادرم مسلمان هستند ولی هرگز آموزش مذهبی خاصی به من ندادند. تا جایی که به یاد میآورم کل مذهب برای آنها در روزه گرفتن ماه رمضان و عزاداری محرم خلاصه میشد. اهل نماز هم نبودند یعنی تا همین چند سال پیش نبودند ولی وقتی سن بالا میرود خیلی چیزها تغییر میکند!
در ایران، مثل بقیه دنیا، کسی خودش دینش را انتخاب نمیکند… انسانها با دین مشخص متولد میشوند و با دین غیر مشخص میمیرند! برای مثال هنگامی که متولد شدم یکی از مادربزرگهایم یا شاید هر دوی آنها در گوشم اذان خواندند و به من- که نامی ایرانی داشتم- نامی اسلامی نیز بخشیدند، که گویا این رسم هنوز نیز رواج دارد.
نخستین باری که من نام خدا را شنیدم احتمالا زمانی بود که از مادرم پرسیدم من از کجا آمدهام. متاسفانه در ایران بچهها را لک لکها نمیآورند و طبیعتا مادرها نیز دوست ندارند و نمیتوانند برای بچهی سه ساله چگونگی پدید آمدن بچه را توضیح دهند پس از همین زمان است که پای خدا را وارد ماجرا میکنند و میگویند خدا تو را به ما داد.
تنها چیزی که از توضیح مادرم در مورد این که خدا چیست به یاد دارم این است که گفت خدا در آسمانها است ولی نگفت که خدا من را پست کرده است یا با در بیمارستان تحویل داده است. البته در سه، چهار سال آینده فهمیدم خدا بچه را در بیمارستان تحویل میدهد زیرا هر کس بچه میخواست اول شکمش در اثر نماز خواندن و دعای زیاد باد میکرد و بعد به بیمارستان میرفت و بچه را تحویل میگرفت! حتا سیاوش هم که داشت به دنیا میآمد و مادرم توضیح میداد که آبستن است و به زودی صاحب برادر یا خواهری میشوم باورم نمیشد که بچه توی شکم مادرم است و فکر میکردم دارد کلک میزند. به ویژه وقتی او به دنیا آمد یک عالمه اسباب بازی برایم هدیه آورد که به او حسودی نکنم مطمئن شدم که همهی این اسباببازیها را هم خدا از طریق رابطش در بیمارستان برایم فرستاده است!
خدا در آسمان بود و من شکی در این زمینه نداشتم. خدا برایم شبیه پیرمردی فضول ولی مهربان با ریش سفید بود که در آسمان نشسته است و هر کار بدی که میکنم خبرش را مثل کلاغها برای مادرم میآورد. البته مادرم وقتی فهمید به همین دلیل دیگر از خدا خوشم نمیآید روش کشف دروغ را تغییر داد و گفت از چشمانم میخواند که دروغ میگویم و از همین جا بود که یاد گرفتم هر وقت دروغ میگویم مستقیم به چشم طرف مقابل نگاه کنم و دروغ بگویم.
کم کم خدا تغییر شکل داد… برای مدتها خدا چیزی نبود مگر ابرهایی که در آسمان بودند و هرگاه آنها را نمیدیدم خیالم راحت بود که یا در آلمان است یا در مکه توی خانهاش لم داده و دارد استراحت میکند. یک علاقهی کودکانه که سالها بعد به عشقی آتشین مبدل شد من را متوجه کرد که خدا نمیتواند ابر باشد: هشت سال داشتم و با “ یویا” که یک سال از من کوچکتر بود روی پلههای حیاط ایستاده بودیم و در حالی که از ترس تاریکی دست هم را گرفته بودیم به ماه و ابرها نگاه میکردیم. برای یویا توضیح دادم که این ابرها خدا هستند. خندید و گفت نه خدا نیستند چون یک بار در جاده چالوس از وسط ابرها گذشته و خدا را ندیده. به همین سادگی متقاعد شدم چون خودم هم از توی مه گذر کرده بودم ولی چیزی ندیده بودم.
احتمالا مادر مادرم بود که نماز خواندن را به من یاد داد و از شمر و یزید و امام حسین برایم تعریف کرد. پیرزنی بسیار باهوش که سرشار از داستان بود و فکر میکنم جز من هیچ کس او را نشناخت زیرا من او را در ۱۶ سالگیاش دیده بودم… درست پیش از این که در نود سالگی بمیرد… زمانی که حافظهاش را از دست داده بود و فکر میکرد دختری ۱۶ ساله است!
او زنی مذهبی بود که نه تنها نمازش ترک نمیشد حتا از یک ساعت پیش از زمان نماز شروع به خواندن نماز میکرد و نماز قضا میخواند. اما اکنون میدانم او در شانزده سالگی بی خدا بوده است… خودش گفت… خودش در چشمانم نگاه کرد و در حالی که به سوی سجادهاش میخیزید، و من در سن سی سالگی آرزویی نداشتم جز این که بمیرد تا بیشتر درد نکشد، برقی در چشمانش درخشید و گفت: همهش دروغه… خدایی نیست… همهش دروغه! بعد اقامه بست و نمازش را خواند.
شاید بتوان گفت بیشترین تعلیمات مذهبی را در مدرسه و خیابان میآموختم. آموزگارانمان چهرهای مذهبی نداشتند ولی ناچار بودند همچون دیگر درسها، دین را نیز به ما بیاموزند و البته در خیابان این کار بهتر انجام میشد و آن هم توسط دوستانی که خانوادههایی مذهبی داشتند. در حقیقت هیچ وقت از خود خدا حرف نمیزدیم و بیشتر داستانها در مورد علی و حسین بود. داستانهایی از زور علی که البته به پای رستم خودمان نمیرسید ولی خب امام بود و باید او را بهتر از رستم میدانستیم.
سالی دو روز هم مسجد میرفتیم: تاسوعا و عاشورا. بابا با پیراهن سیاه گوشهای مینشست و چیزی نمیگفت و موقع سینه زدن که می شد برعکس بقیه که لخت میشدند و سینه میزدند انگار در رودربایستی گیر کرده است به آرامی به سینه میزد و من خجالت میکشیدم که چرا بلد نیست سینه بزند. خودم هم لخت نمیشدم، زنجیر هم نداشتم پس تا میتوانستم با تمام وجود به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم و وقتی که موقع شام میرسید بابا میخواست به خانه برگردیم با التماس او را نگه میداشتم که دست کم یواشکی با بقیه بچهها چند تا قاشق بشکنیم تا ببینیم زور کی بیشتره! پدرم احساسات مذهبی خاص خودش را داشت… اما من فکر میکردم چون در کودکی به عنوان یکی از “ دو طفلان مسلم” او را سوار شتر کردهاند و سرش به در مسجد خورده و شکسته است از عاشورا بدش میآید!
کلاس چهارم ابتدایی که بودم نخستین معلم مذهبی را تجربه کردم: خانمی به نام افشارکه با مانتو و روسری به کلاس آمد و همهمان جا خوردیم زیرا هرگز با چنین تیپی مواجه نشده بودیم. زنها یا چادری بودند یا “معمولی”؛ ولی تا جایی که ما میدانستیم همهی معلمها معمولی بودند و چادر نداشتند. او بود که آموزش قرآن را شروع کرد و حتا کتابی به نام نماز را معرفی کرد که باید میخریدیم و یاد میگرفتیم. کتاب نماز جلدی آبی با عکس یک مسجد داشت و پشت جلد آن هشداری بود برای کسانی که نماز نمیخوانند و بلاهایی که بر سرشان خواهد آمد!
کلاس پنجم که سال انقلاب هم بود دوباره همین وضع تکرار شد و معلمی به نام خانم خوشبخت را به کلاسمان روانه کردند که اگرچه او نیز زنی مهربان بود ولی هرگز نتوانستم به خاطر باحجاب بودنش حس کنم او نیز یک معلم است. اما انقلاب به ما آموخت هر چیزی ممکن است.
تا جایی که به یاد میآورم در کلاس اول راهنمایی همه چیز مدام در حال تغییر بود… مدام بخشنامههایی از وزارت آموزش و پرورش میآمد که بر اساس آن قسمتهایی از کتابهای درسی که مخالف دیدگاههای انقلابیون بود حذف میشد بدین ترتیب حتا بخش هایی از کتاب ریاضی نیز حذف شد که دلیلش را هرگز نفهمیدیم! اما در آن سال همه انقلابیهای مذهبی سرشان شلوغتر از آن بود که به فکر اسلام باشند و از سال بعد بود که پاسداران را به عنوان معلمان امور تربیتی وارد مدرسهها کردند. پاسدارانی که دورههایی کوتاه مدت میدیدند و بدون این که سواد چندانی داشته باشند وظیفهی آموزش امور نظامی و مذهبی به دانشآموزان را برعهده داشتند.
وقتی میگویم سواد نداشتند بی دلیل نمیگویم… آنها حتا از من دوازده ساله هم ناآگاه تر بودند. خوب به یاد دارم که تازه کتابی در مورد دایناسورها را تمام کرده بودم و در آن چیزی در مورد نظریه تکامل داروین خوانده بودم. روز بعد آقای زارعدار با هیجان یک انقلابی شروع کرد به تعریف داستان آفرینش در اسلام و این که خدا چگونه جهان را خلق کرده است. در همین زمان بود که یک فضول دوازده ساله تمام اعتماد به نفس او را با این پرسش خودنمایانه از بین برد:” آقا… یعنی میخواین بگین داروین اشتباه میگه که همه چیز تکامل پیدا کرده و انسان اولش میمون بوده؟!” شاید هرگز نام داروین را نشنیده بود… شاید نمیدانست موضع دولت انقلابی در مورد داروین چیست، ولی به هر حال فقط گفت: نه داروین هم درست میگه… هر دوتاش درسته!
همان سال به زور من را وارد مسابقات تجوید قرآن مدرسه کردند و اگرچه از آقای تجلیزاده معلم ریاضی به خاطر همین مساله، و به بهانه این که دیر سر کلاس آمدهام، کتک خوردم ولی در برابر، در کل مدرسه نفر دوم شدم و ضمن گرفتن دو کتاب از نوشتههای مرتضی مطهری به مسابقات شهر کرج راه پیدا کردم. هیچ کس از من نپرسید چگونه بدون خواندن یک کتاب در زمینه تجوید قرآن توانستهام نفر دوم شوم و خودم هم فکر میکردم طبق گفتهی آقای زارعدار خداوند چیزی در من ودیعه گذاشته است که به وسیلهی آن توانستهام این مقام را به دست بیاورم. خوشبختانه مادرم من را خوب میشناخت و آن قدر تحقیق کرد که فهمید در آن مسابقات فقط دو نفر شرکت کرده بودند!
دوره دبیرستان اوج دوران شستشوی مغزی بود. کتابهای درسی کاملا برای همین مساله تدوین شده بودند و چون این دوره هم زمان بود با دستگیری گروههای مارکسیستی، تمام کتابهای دینی مدارس وظیفه داشتند اجازه ندهند پرسشی در مورد وجود خدا برای دانشآموزان پیش بیاید. هنوز تصور این که یک نوجوان ۱۴ ساله باید نظریههای بی خدایی یا ندانمگویی را بفهمد بعد پاسخهای مذهبیون به ایرادات آنهارا درک کند برایم دشوار است ولی در آن زمان همهی ما انباشته از اطلاعاتی در همهی زمینههای سیاسی و مذهبی بودیم.
وارد دانشگاه که شدیم کار آسانتر بود باید کمی قرآن میخواندیم و کمی هم نظریههای اسلامی که از قبل همه چیز را در موردشان میدانستیم، و فقط کافی بود هر چیزی را که بیشتر احمقانه به نظر میرسد بازگو کنیم تا استاد متوجه شود که به اندازه کافی ابله و بی خطر هستیم.
الان نمیدانم نسل من در چه وضعی است… خیلی از آنها دور هستم نمیدانم شهرام هنوز بیخدا است؟ نمیدانم کامی دوباره مسلمان شده یا نه… نمیدانم سیامک که الاهیات میخواند ولی انسانی مذهبی نبود اکنون تبدیل به یک آخوند مخفی شده است یا نه… فقط میدانم فرنوش که مذهبی نبود الان به خدایی که لزوما خدای مسلمانان نیست باور دارد… و میدانم خودم که آن همه مذهبی شده بودم و نماز شب هم میخواندم سالها پیش در بیست و چند سالگی ایمانم را به ناموجودی به نام خدا از دست دادم و انسانیت را به عنوان دین خود برگزیدم!