مدت‌ها بود که دیگر مارش پیروزی از رادیو شنیده نمی‌شد و حتا تابوت شهیدی در خیابان‌ها به حرکت در نمی‌آمد. انگار همه چیز کسل کننده شده بود و تنها راهی که برای مقابله با خمودگی وجود داشت روانه کردن پاسداران به خیابان‌ها بود تا با دشمن پیش‌فرض خود که جوانان بودند مبارزه نمایند. اما این همه‌ی ماجرا نبود و فقط خود حزب‌الهی‌ها می‌دانستند در پشت پرده چه خبر است: نه تنها توان نظامی ایران به پایان رسیده بود که حتا دیگر از گروه گروه داوطلبانی که می‌خواستند راهی جبهه شوند خبری نبود زیرا بیشتر آنها کشته، زخمی یا اسیر شده بودند. اکنون کمتر می‌شد خانواده‌ای را یافت که یکی از اعضای دور یا نزدیکش در جنگ کشته نشده باشد و همین موجب می‌شد که خانواده‌های معمولی تا جایی که می‌توانند مانع رفتن پسران جوان‌شان به سربازی شوند و خانواده‌های حزب‌الهی هم که معمولا یک یا دو شهید تقدیم جنگ مقدس‌شان کرده بودند اندک اندک در می‌یافتند که باید بقیه جوانان‌شان را حفظ کنند!
دیگر نه شعار جنگ جنگ تا پیروزی مفهومی داشت و نه تابلوهایی که در جاده‌ها مسافت تا کربلا یا حتا بیت‌المقدس را اعلام می‌نمودند. تنها چیزی که از شرایط جنگی هنوز به چشم می‌آمد وجود کوپن‌ بود و انفجار گاه و بی‌گاه موشک‌هایی که در شهرها فرود می‌آمدند. بزرگ‌ترین دل‌مشغولی مردم بالا رفتن قیمت دلار بود و خیلی‌ از مردم عادی هم به دلال ارز تبدیل شده بودند تا جایی که دوست خودم کامبیز که دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران بود از هر کس که توانست پول قرض گرفت و نزدیک به سیصد هزار تومان، دلار خرید که بتواند در کمتر از یک ماه پولش را دو برابر کند! با این که کوپن‌ها دیگر ارزش چندانی نداشتند ولی خرید و فروش آن همچنان یکی از شغل‌های مهم و پردرآمدی بود که در خیابان‌ها و به ویژه در نزدیکی فروشگاه‌های تعاونی انجام می‌گرفت. تا جایی که به یاد می‌آورم در آن زمان- همانند امروز- آسان‌ترین راه رسیدن به پول، دلالی بود زیرا به سرمایه‌ای جز چرب‌زبانی و فریب‌کاری نیاز نداشت. حتا پدر یکی از دوستانم که کارمندی بازنشسته و خجالتی بود و حتا فارسی را به سختی صحبت می‌کرد در کمتر از چند ماه و پس از گذراندن دوره‌ی پادوگری در یک فروشگاه اتومبیل، خودش به یکی از شارلاتان‌ترین دلالان مبدل شد و وضع زندگی‌شان کاملا بهبود یافت!
مدتی بود که از سربازگیری هم خبری نبود و کمتر می‌شد که پسران جوان را در خیابان برای داشتن کارت پایان خدمت یا کارت دانشجویی مورد پرسش قرار دهند. مردم عادی هم چنان درگیر سر وکله زدن با تورم و فراهم کردن نیازهای اولیه زندگی بودند که جنگ آخرین چیزی بود که ذهن‌شان را مشغول می‌کرد. آنها فقط امید داشتند که این جنگ فرسایشی پایان یابد تا شاید همه چیز مشابه روزهای فراوانی و ارزانی قبل از انقلاب شود چرا که تبلیغات دولتی کمبودها را ناشی از تحریم اقتصادی غرب می‌دانستند. تقریبا همه می‌دانستیم در پشت پرده گفتگوهایی برای پایان جنگ وجود دارد ولی به قدری از پر بودن زرادخانه‌های ایران اطمینان داشتیم و از منابع غیر رسمی می‌شنیدیم که ایران حتا از خود آمریکا و اسراییل هم سلاح می‌خرد که امکان نداشت باور کنیم اگر روزی جنگ به پایان برسد دلیلش فقدان سلاح‌ برای نیروهای رزمنده است!
درست یادم نیست اول خمینی نوشیدن جام زهر را اعلام کرد یا نخست خبر آتش‌بس منتشر شد ولی هر چه که بود قطع‌نامه‌ی پانصد و نود و هشت سازمان ملل موجب شد که جنگ به پایان برسد و مردم در حالی که هنوز نمی‌دانستند اجازه دارند پایان هشت سال مرگ و نابودی را جشن بگیرند یا نه، به شکل پنهانی لبخندی از سر رضایت بر لب بیاورند. بسیاری از نیروهای سپاه و بسیج که از شنیدن خبر آتش‌بس دچار شوک شده بودند از ترس واکنش افسران مافوق خود، که آنها نیز نمی‌دانستند پس از این همه تبلیغات برای ادامه‌ی جنگ باید چه واکنشی نشان بدهند، سکوت کردند و خبرهایی نیز از خودکشی پاسداران شنیده می‌شد که نمی‌دانم تا چه اندازه حقیقت داشت. اکنون دیگر خمینی حتا برای طرفدارانش هم نیروی کاریزماتیک خود را از دست داده بود و تنها قهرمانی که مردم عادی می‌شناختند خاویر پرز دکوییار دبیر کل سازمان ملل متحد بود تا جایی که مادربزرگ نود ساله‌ام چنان نام او را راحت تلفظ می‌کرد که من هنوز هر قدر تلاش می‌کنم نمی‌توانم نام او را بدون تپق زدن بر زبان بیاورم!
راستش هنوز نمی‌دانم زهری که خمینی نوشید از چین وارد شده بود که تقلبی بود و این قدر دیر اثر کرد یا این که شوخ طبعی طبیعت موجب شد او دو سال دیگر زنده بماند و مزه‌ی شکست را با تمام وجود حس کند ولی هر چه بود او دیگر نتوانست آن رهبری باشد که سال‌ها وانمود کرده بود هست و در هر شرایطی قدرت تصمیم‌گیری دارد. در حقیقت از زمانی که او دیگر نتوانست بر موج حوادث و از آن مهم‌تر پیروزی‌ها سوار شود از چشم هوادارانش به همان چیزی که واقعا بود نزول پیدا کرده بود: یک پیرمرد غرغروی غیر قابل تحمل ولی مقدس!
همه‌ی ما می‌پنداشتیم با پایان جنگ خیلی چیزها تغییر کند و اگر نه آزادی‌های سیاسی، که دست کم آزادی‌های اجتماعی گسترش یابد ولی رژیم جمهوری اسلامی برای سرپوش گذاشتن بر شکست خود چنان فضای نفس کشیدن را محدود کرد که شیرینی به پایان رسیدن جنگ خیلی زود از خاطر همه رفت.

رانندگی

منتشرشده: 09/15/2014 در یاد‌آورد‌های من

اگر چه در کودکی خیلی دوست داشتم خلبان شوم ولی می‌دانستم هر کاری مراحلی دارد و نمی‌توان یک شبه خلبان شد پس به ناچار و برای یادگیری اصول اولیه خلبانی به یادگیری رانندگی با ماشین پارک شده‌ی پدرم، که از ترس من سویچش همیشه در جیب شلوارش بود، پرداختم. بی‌تردید نشستن در پشت فرمان ماشین و فشردن پدال‌ها هیجان پرواز را نداشت ولی چه می‌توانستم بکنم امکاناتم بیشتر از این نبود و نمی‌توانستم مانند هامی و کامی سوار اتومبیلی شبیه جیپ شوم و سفرهای دور و درازی را دور وطن آغاز کنم!
بابا در رانندگی بسیار محتاط بود و به همین دلیل هیچ علاقه‌ای نداشتم او به من رانندگی یاد بدهد. حتا مربی رانندگی او و مامان هم که اگر اشتباه نکرده باشم آقای حبیبی نام داشت از مامان و بابا هم در رانندگی محتاط‌‌تر بود و اجازه نمی‌داد با این که پول می‌دهیم من پشت فرمان بنشینم و رانندگی کنم. من فقط اصول رانندگی را از او یاد می‌گرفتم مانند دنده عوض کردن، راهنما زدن و تنظیم خط وسط کاپوت با جدول گوشه‌ی خیابان در هنگام پارک کردن! پیکان سرمه‌ای رنگ او در سمت راست هم دو پدال داشت که مخصوص کلاچ و ترمز بود ولی به شکل احمقانه‌ای پدال گاز نداشت و یک بار که از او پرسیدم اگه خطری پیش بیاید و او مجبور به گاز دادن شود چه می‌کند، فقط نگاهم کرد.
باید اعتراف کنم در مقایسه با ژیان، رانندگی با پیکان مثل رانندگی با اتومبیل دنده اتوماتیک است ولی من که عقده‌ی رانندگی پیدا کرده بودم با التماس از عمویم که هجده سال داشت و تازه گواهینامه گرفته بود خواستم که به من رانندگی یاد دهد و او قبول کرد و برای این که کسی بو نبرد چه می‌خواهیم بکنیم، و به عنوان پوشش، سیاوش چهار ساله را هم سوار ماشین کردیم. ژیان به طور کلی ارزان‌ترین ماشین به حساب می‌آمد ولی فکر می‌کنم ژیان بنفش عمویم ارزان‌ترین ماشینی بود که می‌شد در کل ایران پیدا کرد و او آن را با دو ماه حقوقش و کمتر از چهار هزار تومان خریده بود و خیلی هم خوشحال بود! پیش از این که به یک منطقه‌ی خلوت برسیم او از من خواست به عوض شدن دنده‌ها دقت کنم. ولی هر کاری کردم متوجه نشدم دارد چه می‌کند زیرا بر عکس پیکان که دنده‌ها میان دو صندلی جلو قرار داشت دنده‌ی ژیان سمت راست فرمان و وسط ماشین زیر داشبرد بود و از آن بدتر این که بیشتر شبیه یک میله‌ی دراز با سر گرد بود که هی باید آن را به جایی فرو می‌کردی و بیرون می‌آوردی!
وقتی به جهانشهر که آن روزها بسیار خلوت بود رسیدیم من پشت فرمان نشستم ولی چون هر کاری کردم نتوانستم دنده را عوض کنم قرار شد من فقط کلاچ را بگیرم و او دنده عوض کند. چند دقیقه‌ی اول همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا این که سیاوش که روی صندلی عقب نشسته بود عصبی شد… راستش نمی‌دانم او طبق معمول در حال چه خرابکاری‌ای بود که وقتی دید من مدام به آینه نگاه می‌کنم پنداشت مواظب رفتار او هستم پس با با مشت به کله‌ام کوبید و چشمانم را گرفت و من هم که ترسیده بودم کنترل ماشین را از دست دادم و عمو اکبر فقط توانست پایش را دراز کند و پدال ترمز را فشار دهد. البته سیاوش هنوز داشت من را می‌زد و به عمو اکبر توضیح می‌داد که سیامک همه‌ش داره از تو آینه منو نگاه می‌کنه. بالاخره با توضیحات عمو اکبر در مورد این که من به او نگاه نمی‌کرده‌ام و مواظب بوده‌ام که از عقب ماشین نیاید، سیاوش آرام شد. به خانه که برگشتیم سیاوش ماجرای رانندگی کردن من را لو داد که طبیعتا زیاد برای عمو اکبر خوب نشد!
سه، چهار سال گذشت… فکر می‌کنم یک بار بعد از این که بابا مچ من را در حال دزدیدن سویچ ماشینش گرفت تصمیم گرفتند من را به آموزشگاه رانندگی بفرستند و طبق معمول آموزشگاه آرارات و آقای حبیبی! آقای حبیبی زیاد به خیابان‌های هموار علاقه نداشت و چون امتحان رانندگی در سربالایی عظیمیه انجام می‌شد- و یکی از سخت‌ترین کارها برای هر راننده‌ی تازه‌کاری نیم کلاچ گرفتن و حرکت دادن ماشین در آن شیب بسیار تند بود و گاه پیش می‌آمد یک نفر بارها به خاطر همین مساله رد شود- دوست داشت آموزش رانندگی را در آن منطقه انجام دهد. خوشبختانه می دانست تمام چیزهایی را که باید بگوید بارها و بارها از دهان خودش شنیده‌ام پس اجازه داد رانندگی کنم و این ده جلسه آموزش رانندگی به دلیل این که اجازه تند رفتن را نداشتم چنان من را از رانندگی متنفر کرد که دو سال پشت فرمان ننشستم.
زمان، زمان موشک باران تهران بود و معمولا آخر هفته‌ها هر کس که می‌توانست به کرج یا اطراف آن پناه می‌برد تا دست کم یک روز احساس آرامش کند. خیلی پیش می‌آمد که افراد فامیل به خانه‌ی ما بیایند ولی گاهی هم از توی خانه نشستن خسته می‌شدند و تصمیم می‌گرفتیم به کنار رودخانه یا پارک برویم. یکی از این پارک‌ها، پارک جنگلی جهان نما بود که در اتوبان تهران-کرج و در نزدیکی کرج قرار داشت. تا جایی که به یاد می‌آورم این پارک بیشتر به تپه شبیه بود و درختان زیادی هم نداشت ولی برای کسانی که نمی‌خواستند زیاد از تهران دور شوند یکی از بهترین گزینه‌ها بود. شاید هم به دلیل این که سیستم ضد هوایی کمی بالاتر از این تپه‌ها و روی کوه بود مردم در این پارک احساس امنیت بیشتری می‌کردند حتا اگر از سیستم ضد هوایی کاری ساخته نبود و بر خلاف سال‌های اول جنگ که دست کم در برابر هواپیماهای عراقی واکنش نشان می‌دادند در برابر موشک‌ها کاری نمی‌توانستند بکنند و آژیر قرمز همیشه پس از انفجار موشک به گوش می‌رسید و به قدری همه چیز تکراری شده بود که رادیو حس و حال اعلام وضعیت سفید را نداشت چون می‌دانستند دیگر نه تنها کمتر کسی به پناهگاه می‌رود که خیلی از مردم برای تماشای موشک‌ها به روی سقف خانه‌های‌شان هجوم می‌آورند! در یکی از همین روزها که به پارک جهان‌نما رفته بودیم دوباره کرم رانندگی به جانم افتاد اما هیچکس حاضر نشد روی زندگی‌اش قمار کند و کنار من بنشیند مگر زن‌دایی‌ام… فکر می‌کنم او که سابقه‌ی تصادف با یک کامیون را داشت جراتش از همه‌ی مردان فامیل بیشتر بود ولی وقتی نیم ساعت بعد به جایی که از آن حرکت کرده بودیم بازگشتیم با صورتی پر از کهیر قسم خورد که دیگر در اتومبیلی که من راننده‌اش هستم ننشیند!
دیگر خلبان شدن برایم جاذبه‌ای نداشت و اگر رانندگی می‌کردم فقط به عشق سرعت بود. دوست داشتم چیزی و کسی جلویم نباشد و فقط پایم را روی پدال گاز فشار دهم… انگار با این کار می‌خواستم جلوی همه‌ی چیزهایی که اجازه تحرک را از من گرفته بودند قد علم کنم و فریاد بکشم: نه! مدام در انتظار رسیدن به هجده سالگی و گرفتن گواهینامه رانندگی بودم… فقط دو سال مانده بود. زمانی که سال آخر دبیرستان بودم یک نفر فرم‌های ثبت نام را به مدرسه آورد ولی من تازه هفده ساله شده بودم و باید یک سال صبر می‌کردم. به خودم امید دادم: یک سال دیگه… ولی نمی‌دانستم برای ثبت نام باید سه سال صبر کنم.
دلیلش را نمی‌دانم شاید به خاطر عدم توانایی راهنمایی و رانندگی در برگزاری امتحان رانندگی از آن همه متقاضی بود و یا شاید دلایل دیگری وجود داشت ولی تا سه سال بعد راهنمایی و رانندگی کرج هیچ ثبت نامی انجام نداد و به دلیل این که محل زندگی و یا تحصیل‌مان کرج بود حتا نمی‌توانستیم برای گرفتن گواهینامه به تهران یا شهرهای دیگر برویم. یک روز شایعه‌ای به گوش رسید که فردا ثبت نام آغاز می‌شود و برای گرفتن فرم باید به ساختمان مرکزی راهنمایی و رانندگی برویم. حتا نمی‌دانستیم شایعه درست است یا نه… حتا کسی در آن ساختمان لعنتی به تلفن‌ها پاسخ نمی‌داد و جایی هم نبود که با مراجعه به آن بتوان بفهمید ماجرا از چه قرار است. چاره‌ای نبود… ساعت نه شب با بیشتر از پانزده نفر از رفقا به جلوی اداره راهنمایی و رانندگی که در بلوار هفت تیر بود رفتیم و در آنجا با بیش از هزار نفر که کنار خیابان نشسته بودند مواجه شدیم. تا صبح کنار خیابان با هم حرف زدیم و جوک تعریف کردیم و خندیدیم… حتا ساعت چهار صبح وانت یک هندوانه‌فروش دوره‌گرد مورد هجوم مردمی که تشنه و گرسنه ساعت‌ها در صف بودند قرار گرفت و پلیس‌هایی هم که برای حفظ نظم آنجا جمع شده بودن از آن هندوانه‌ها بی‌نصیب نماندند! هوا که روشن شد تازه فهمیدیم چه جمعیتی در پشت سر ما قرار دارد و همان موقع بود که زد وخوردها هم برای زودتر نزدیک شدن به در ورودی شدت گرفت. ساعت هشت بود که در باز شد و ما زیر باران باتوم و لگد خودمان را وارد حیاط ساختمان کردیم و در بسته شد. فکر می‌کنم آن روز فقط دو هزار نفر شانس ورود به محوطه را پیدا کردند و نمی‌دانم برای بقیه چه اتفاقی افتاد. مدارک خیلی‌ها کامل نبود و خیلی‌ها مشکل سربازی داشتند و به آسانی از در اداره اهنمایی و رانندگی به بیرون پرتاب می‌شدند. گروه ما خوش شانس بود همه‌ی ما فرم‌ها را پر کردیم و قرار شد سه ماه بعد برای امتحان آیین‌نامه رانندگی بازگردیم.
در آن زمان برای این آزمون از کامپیوتر استفاده نمی‌شد و باید روی پاسخنامه علامت ضربدر می‌گذاشتی. تصحیح ورقه‌ها هم به شکل دستی و با برگه‌ای سوراخ شده که کلید نام داشت انجام می‌شد. در ضمن امتحانی هم برای افراد بی‌سواد وجود داشت که نمی‌دانم چگونه بود. دست کم برای ما آیین‌نامه زیاد دلهره‌آور نبود و به آسانی در آن قبول شدیم ولی امتحان رانندگی که “ شهر” نام داشت بدترین قسمت ماجرا بود: اتومبیلی که با آن امتحان می‌دادیم یک پیکان بسیار قدیمی متعلق به راهنمایی و رانندگی بود که برای این که نو به نظر برسد آن را رنگ کرده بودند. به غیر از افسری که امتحان می‌گرفت و شخص خوش شانسی که نفر اول برای امتحان بود چهار نفر دیگر روی صندلی عقب می‌نشستند و منتظر نوبت‌شان می شدند که البته بیشتر از دو دقیقه هم طول نمی‌کشید. در نخستین آزمون بهترین رانندگی عمرم پیش از ورود به آمریکا را انجام دادم و حتا در آن سربالایی ماشین به آرامی حرکت کرد و مردمی که در انتظار نوبت در خیابان ایستاده بودند تشویقم کردند ولی سی ثانیه بعد افسر از من خواست که اتومبیل را نگه دارم و بی هیچ توضیحی گفت که قبول نشده‌ام و باید چند ماه بعد بازگردم.
افسری که چند ماه بعد از من امتحان گرفت کسی نبود مگر همان افسر روز اول… با تیک-آف به راه افتادم، راهنما نزدم، دور میدان با سرعت پیچیدم و قبول شدم! وقتی برگه قبولی را به دستم داد و آن را در جیبم پنهان کردم از او پرسیدم چند ماه پیش از من امتحان گرفتید و خیلی خوب رانندگی کردم و قبول نشدم ولی امروز… فقط نگاهم کرد و گفت: خفه شو وگرنه ردت می کنم!
سال‌ها گذشته است و دیگر عشق سرعت ندارم نه به دلیل جریمه‌های سرسام‌آور آمریکا… بلکه فکر می‌کنم در جوانی هر قدر که دوست داشته‌ام دیوانه‌وار رانده‌ام و دیگر چیزی نمانده است که دوست داشته باشم آن را امتحان کنم… البته بالا رفتن سن هم بی‌تاثیر نیست و در این سال‌ها به قدری تصادف و مرگ دیده‌ام که نمی‌خواهم کسی به خاطر جنون رانندگی من کشته شود. شاید یک روز با یک هواپیمای یک موتوره سرعت و هیجان بیشتر را تجربه کردم… کسی چه می‌داند!

دانشگاه

منتشرشده: 09/14/2014 در یاد‌آورد‌های من

در سال‌های جنگ خریدن هیچ چیز آسان نبود و افرادی که ثروتمند نبودند برای خرید یخچال، تله‌ویزیون، فرش ماشینی و… در جاهای مختلف از جمله تعاونی محله یا اداره‌شان ثبت نام می‌کردند تا پس از چندین ماه و پس از مراسم قرعه‌کشی آن کالا با قیمتی پایین‌تر از بازار آزاد به آنها تعلق گیرد. موتور گازی نیز یکی از این وسایل بود که برای خرید آن می‌توانستی ثبت نام کنی. من هم به شرکت تعاونی محل کار پدرم رفتم و برای موتور گازی ثبت نام کردم ولی نمی‌دانم چگونه شد که به جای به دست آوردن موتور، در دانشگاه آزاد قبول شدم! البته در واقع چنین کاری نکردم و این شوخی‌ای بود که در آن زمان رواج داشت.
فکر می‌کنم تازه دو سال از تاسیس دانشگاه آزاد گذشته بود و هنوز خیلی‌ها آن را دانشگاه به شمار نمی‌آوردند و بیشتر به مرکز آموزشی‌ای شباهت داشت که دانشجویان فقط به شوق یادگیری و نه کسب مدرک وارد آن می‌شدند و به همین دلیل هم بود که تا مدت‌ها افرادی که مدرک دیپلم دبیرستان هم نداشتند می‌توانستند پس از گذراندن آزمون ورودی به آن راه یابند. در حقیقت چند سال طول کشید تا مدرک دانشگاه آزاد مورد تایید وزارت علوم قرار بگیرد ولی هر چه بود برای کسانی مثل من که تازه دیپلم گرفته بودند و در پی راهی برای فرار از سربازی یا عقب انداختن آن تا پایان جنگ بودند بهترین موقعیت بود.
اصلا نمی‌دانم چطور شد رشته‌ی صنایع چوب و کاغذ را انتخاب کردم شاید هم کسی گفته بود شانس قبولی‌اش بیشتر است. در کنار آن- و در کمال پر رویی- در آزمون پزشکی دانشگاه آزاد هم شرکت کردم که با توجه به رتبه‌ای که در کنکور سراسری دانشگاه‌های دولتی به دست آورده بودم این کار برای خودم هم خنده‌دار بود ولی سنگ مفت بود و گنجشک هم مفت! طبیعتا برای آزمون ورودی مطالعه‌ای هم نکردم چون می‌دانستم قبول نخواهم شد. البته حتا پیش از ورود به دانشگاه آن قدر با مباحث پزشکی و رابطه‌ی ساختار مغزی و جسمی آشنا بودم که بدانم من شانسی برای ورود به دانشگاه ندارم زیرا بررسی جامعه‌ی آماری که روی آن مطالعه کرده بودم نشان می‌داد پسرانی که از لحاظ بهره‌ی هوشی شایستگی ورود به دانشگاه را دارند در دو سال آخر دبیرستان ریش‌شان به شدت رشد می‌کند در صورتی که من داشتن ریش را نمی‌توانستم تحمل کنم. در مورد دختران هم وضعیتی مشابه وجود داشت ولی چون دخترانی که وارد دانشگاه می‌شدند چادر به سر می‌کردند نمی‌توانستم بفهمم کجای‌شان رشد کرده است که سعی دارند آن را با چادر بپوشانند!
پس از انقلاب و در سال ۱۳۵۹ با دستور خمینی انقلاب فرهنگی رخ داد که موجب شد دانشگاه‌ها که تحت‌تاثیر گروه‌های مختلف سیاسی بودند به مدت دو سال بسته شوند و خیلی از استادان و دانشجویان اخراج شوند. هدف از این کار که اسلامی کردن دانشگاه‌ها بود به این منجر شد که پس از بازگشایی دانشگاه‌ها علاوه بر آزمون ورودی، گزینش عقیدتی نیز از دانشجویان به عمل آید. گزینش عقیدتی خیلی چیزها را شامل می‌شد برای مثال تحقیقات محلی درمورد داوطلب ورود به دانشگاه و خانواده‌اش که خود همین در برگیرنده‌ی وابستگی‌های سیاسی افراد، دیدگاه‌های مذهبی و انجام اعمال مذهبی، رفتار آنها در شهر، محل زندگی و حتا درون خانه بود. رفتن به مسجد یکی امتیازهای مهم به شمار می‌آمد و در برابر پوشیدن پیراهن آستین کوتاه، نداشتن ریش و بد حجابی شانس ورود به دانشگاه را کم می‌کردند. افرادی که برای تحقیقات محلی برگزیده می‌شدند به خود اجازه می‌دادند در مورد هر چیزی فضولی کنند و بر اساس قضاوت شخصی‌شان از ورود جوانان به دانشگاه جلوگیری کنند. در کنار این تحقیقات محلی، گاهی گزینش عقیدتی رسمی نیز وجود داشت که در آنها مصاحبه کننده که بیشتر به بازجو شباهت داشت از داوطلب می‌خواست که اعمال مذهبی را پیش روی او انجام دهد و نظرش را در مورد جریان‌ها یا افراد سیاسی بیان کند. در بسیاری از موارد کسانی که می‌خواستند وانمود کنند فقط درس خوانده‌اند و از سیاست چیزی نمی‌دانند مورد سرزنش مصاحبه‌کنندگان قرار می‌گرفتند و مشکل بیشتری برای ورود به دانشگاه پیدا می‌کردند.
گزینش خود من چند ماه پس از ورود به دانشگاه انجام شد و نامه‌ای دریافت کردم که باید همراه پدرم به گزینش دانشگاه بروم. با این که پوشیدن شلوار جین ممنوع بود با شلوار جین به دفتر گزینش رفتم و شخصی که کشاورز نام داشت و علاوه بر کار گزینش، خبرنگار روزنامه کیهان در کرج هم بود به زور از من خواست که زیر یک تعهد نامه را که اجازه نمی‌داد متنش را ببینم امضا کنم. بابا که از طریق یکی از دوستانش که معاون دانشگاه بود از اصل ماجرا خبر داشت اصرار داشت امضا کنم و شر قضیه را بکنم، ولی من می‌خواستم بدانم دست کم چه چیزی را باید امضا کنم. بالاخره معلوم شد یک نفر به آنها نامه نوشته و گزارش کرده که من در دوازده سالگی کتاب‌های مجاهدین خلق را می‌خوانده‌ام. به هر حال تعهد دادم که دیگر این کار را نخواهم کرد و ته دلم خندیدم که:” مگه هنوز کتاب‌هاشون پیدا میشه؟!” البته به خاطر وجود بابا که در آن زمان دانشگاه تازه پا به کمک‌های او برای برگزاری کنکور نیاز داشت همه چیز خیلی ساده برگزار شد و یک سال بعد که به عنوان کار دانشجویی در دانشگاه کار می‌کردم آن تعهد نامه را از پرونده‌ام درآوردم و پاره نمودم هر چند که نمی‌دانستم نسخه‌هایی دیگری از آن هم وجود دارد. جالب اینجا است که خود همین شخص مصاحبه کننده چند سال بعد به اتهام ایجاد رابطه‌ی جنسی اجباری با بعضی از دخترانی که به گزینش فرا خوانده می‌شدند از دانشگاه اخراج شد!
روزی که فهمیدم در دانشگاه آزاد پذیرفته شده‌ام یکی از بدترین روزهای زندگی‌ام بود: همه تازه از مراسم تدفین شوهر خاله‌ام بازگشته بودند و من برای این که کسی متوجه نشود الکل نوشیده‌ام به بهانه‌‌ای از خانه‌ی خاله‌ام بیرون رفتم. داشتم از دکه‌ی سر خیابان سیگار می‌خریدم که دیدم اسامی قبول‌شدگان کنکور دانشگاه آزاد هم منتشر شده است. روزنامه را خریدم و در حالی که داشتم به سیگار پک می‌زدم و اسامی را مرور می‌کردم با نام خودم مواجه شدم. باورم نمی‌شد… بارها و بارها حرف به حرف آن را تکرار کردم تا مبادا اشتباه چاپی باشد ولی نبود. در حالی که روزنامه را زیر بغلم لوله کرده بودم به خانه‌ی خاله‌ام بازگشتم و با اشاره از مامان که چشمانش از شدت گریه کبود شده بود خواستم بیاید و در سکوت روزنامه را به او نشان دادم. چشمانش خندید و بغلم کرد. کمی بعد همه‌ی فامیل، حتا خود خاله‌ام، در حالی که می‌خندیدند به من تبریک گفتند ولی خود من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده است!
در آن زمان شهریه دانشگاه آزاد برای رشته‌های مهندسی ماهی دو هزار تومان بود به علاوه‌ی ۵۰ تومان برای هر واحد درسی نظری. به این ترتیب با پرداخت نزدیک به سه هزار تومان(سی هزار ریال) وارد دانشگاه شدم! بر خلاف برداشتی که از دانشگاه آزاد داشتم دست کم در رشته‌ی ما بهترین استادان ایران تدریس می‌کردند از دکتر پرویز نیلوفری گرفته تا دکتر رضا حجازی پدر صنایع چوب ایران. حتا استاد ریاضی‌‌ و یا استاد فیزیک‌مان از معدود کسانی بودند که در آن زمان دارای مدرک دکترای فیریک هسته‌ای بودند. طبیعتا استادان دروس عمومی مانند زبان انگلیسی یا فارسی مدرک فوق لیسانس داشتند و بعضی از استادان فنی هم مهندس بودند و به ندرت فوق لیسانس داشتند.
به جز من چند نفر از دوستانم هم در دانشگاه آزاد پذیرفته شده بودند برای مثال کامبیز نصیری اعظم در رشته فیزیک پذیرفته شده بود و شهرام عامری در رشته‌ی ریاضی کاربردی گرایش کامپیوتر. ایرادی که تقریبا همه‌ی ما داشتیم این بود که برای‌مان دانشگاه فرقی با دبیرستان نداشت و همان کارهایی را که در دبیرستان می‌کردیم را در دانشگاه هم انجام می‌دادیم از جمله فرار از کلاس‌ها و نشستن در بوفه و خوردن لوبیای داغ! حتا گاهی من سر کلاس‌های خودم نمی‌رفتم و در کلاس ریاضی شهرام حاضر می‌شدم. ولی در کل هیچ کدام ما تصور صحیحی از این که دانشگاه چیست نداشت شاید هم دلیلش این بود که دانشگاه‌مان هم واقعا دانشگاه نبود و کلاس‌هایش هر روز در یک مدرسه یا هنرستان برگزار می‌شد. برای مثال کلاس‌های ریاضی‌مان در دانشکده‌ی پزشکی- تنها دانشکده‌ای که متعلق به دانشگاه آزاد کرج بود و در کنار رودخانه‌ی کرج قرار داشت- برگزار می‌شد و کلاس‌های فیزیک و گیاهشناسی در هنرستان شهید بهشتی که در عظیمیه بود و کلاس نقشه‌کشی در یکی از هنرستان‌های تهران. البته در کمتر از دو سال دانشگاه آزاد با خریدن یا اجاره کردن ساختمان‌های متعدد به این وضعیت پایان داد ولی همچنان تا پانزده سال پیش که مجتمع دانشگاه آزاد در گوهردشت تاسیس شد پراکندگی زیادی میان دانشکده‌ها وجود داشت.
دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاه آزاد در مهرشهر قرار داشت که در حقیقت یک ویلای بسیار بزرگ بود و بعد با افزودن یک ساختمان به باغ ویلا و اگر اشتباه نکرده باشم تبدیل زمین تنیس به کارگاه نجاری بیشتر به دانشکده شباهت کرد. بزرگ‌ترین مشکل این دانشکده به دلیل دوری آن از مرکز شهر، رفت و آمد بود و گاهی عصرهای زمستان که کلاس‌های‌مان ساعت هفت تمام می‌شد حتا مینی‌بوس‌ پیدا نمی‌شد که ما را به کرج برساند و ترحم معدود رفقایی که اتومبیل داشتند موجب می‌شد بتوانیم به خانه باز گردیم. همه‌ی دانشجوها متعلق به استان تهران نبودند و تقریبا از هر گوشه کشور به ویژه مشهد و یزد و اصفهان دانشجو داشتیم که آنها مجبور بودند اتاق یا خانه‌ای را به شکل مشترک اجاره کنند و چون هنوز سلف سرویس دانشگاه آزاد افتتاح نشده بود خودشان آشپزی کنند.
الان یادم آمد دختران دانشکده‌ای داشتند که زینبیه نام داشت و در محله‌ی مصباح کرج واقع شده بود ولی چون فقط یکی، دو بار به آنجا رفتم خاطره‌ای از آن ندارم. ساختمان مرکزی دانشگاه آزاد کرج در خیابان ارکیده جهانشهر بود و درست در همسایگی خیابانی که ما در آن زندگی می‌کردیم ولی یک سال بعد ساختمانی بزرگ‌تر را در نزدیکی میدان طالقانی عظیمیه اجاره کردند که آخرین باری که آن را دیدم به مرکز پژوهش‌های دانشگاه تبدیل شده بود. دانشکده‌های علوم، الاهیات و کمی بعد علوم سیاسی و حقوق در چهارراه برغان که بعدها به میدان آزادگان تغییر نام یافت قرار داشتند. دانشکده‌ی الاهیات در حقیقت بخشی از مسجدی به نام مهدویه بود و دانشکده‌های علوم و علوم سیاسی و حقوق که در طرف دیگر خیابان قرار داشتند در واقع چیزی بیشتر از ساختمان‌هایی اداری نبودند که به کلاس درس تبدیل شده بودند و در طبقه‌ی پایین هم در کنار رفت و آمد و سر و صدای آدم‌ها و ماشین‌ها و دستفروش‌ها، مغازه‌ها قرار داشتند و خیلی پیش می‌آمد که یک نفر در جستجوی یک شرکت یا مغازه در کلاس را باز کند و وارد کلاس شود!
پس از به تایید رسیدن مدارک دانشگاه آزاد، هم هجوم کسانی که می‌خواستند ادامه‌ی تحصیل بدهند بیشتر شد و هم امکانات دانشگاه رو به گسترش رفت اما در برابر به دلیل نیاز به استادان بیشتر، ناگهان دانشگاه دچار افت علمی شد زیرا دیگر نمی‌توانستند کلکسیونی از بهترین استادان را داشته باشند و در بسیاری از موارد به استخدام کسانی که مدرک فوق لیسانس داشتند روی آوردند. اما این چیزی نبود که بیشتر ما را که همچنان بازیگوش و فراری از درس بودیم نگران کند. بیشتر ما پسران همچنان زمانی می‌خواستیم که از جبهه و جنگ دور باشیم و برای همین هم به دلیل ارزان بودن شهریه‌ها اهمیتی نمی‌دادیم که درس‌ها را می‌گذرانیم یا نه. خود من عادت داشتم خیلی از کلاس‌ها را حذف کنم یا اصلا به کلاس نروم فقط مواظب بودم که مشروط نشوم که نتیجه‌ی دو یا سه ترم مشروط شدن اخراج از دانشگاه بود. برای مثال درس استانیک را چهار بار گرفتم ولی هرگز در کلاس حاضر نشدم و استادمان که حتا نمی‌دانستم نامش چیست به دلیل غیبت‌هایم در این چهار ترم نام من را خوب می‌شناخت و یک بار که در آخرین ترم و فقط نیم ساعت در کلاسش نشستم گفت که بسیار خوشحال است که من را “ زیارت” کرده است! راستش را بخواهید مدت‌ها بود که دیگر به درس اهمیتی نمی‌دادم به ویژه از زمانی که طرحی را که در مورد بازیافت کاغذها از طریق زدودن مرکب و جوهر روی آنها داده بودم فقط به دلیل این که به جای واژه‌ی حل کردن جوهر از عبارت پاک کردن جوهر استفاده کردم مورد تمسخر دکتر رزاقی استاد شیمی قرار گرفت؛ و یا طرحی را که برای ایجاد یک دریاچه‌ی مصنوعی در کویر مرکزی ایران داده بودم و می‌توانست با پمپاژ آب از دریای عمان به مرکز ایران موجب تغییرات اکولوژیکی شود از سوی دکتر نیلوفری مورد تشویق قرار گرفت ولی هم زمان او طرحی را پیش رویم قرار داد که متعلق به سال ۱۳۴۷ بود و بر اساس آن قرار بود دریاچه هامون که در آن زمان پر آب بود برای چنین هدفی مورد استفاده قرار گیرد ولی کسی اهمیتی به آن نداده بود. شاید بتوانم بگویم ایده‌ها زیاد بودند و هر کدام از بچه‌ها چیزی در سر داشت که درست یا غلط می‌توانستند مورد بررسی قرار گیرند ولی وقتی دکتر حجازی که در آن زمان هشتاد سال داشت با چشمانی غمگین به من گفت که فکر می‌کنی در این کشور کسی برای این طرح‌ها پشیزی ارزش قايل است؟ ناگهان همه چیز برایم بی معنی شد زیرا می‌دانستم درست می‌گوید و باید از جای دیگری آغاز کرد و همین مساله هم بود که من را به سیاست نزدیک کرد زیرا دیگر می‌دانستم تا سیاستمداران به سر عقل نیایند هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
تا جایی که به یاد دارم همه‌ی ما مدت زیادی در دانشگاه ماندیم بی آن که فارغ‌التحصیل شویم و بیشتر کسانی که مدرک‌شان را می‌گرفتند افراد مسنی بودند که یا شغل‌های دولتی داشتند یا پشت‌شان به جایی گرم بود. یکی از هم‌کلاسی‌هایم که آن زمان بیشتر از چهل سال داشت شخصی بود به نام میرسلیم که برادرش مشاور رییس جمهوری بود و خود او سرپرستی چند کارخانه چوب را بر عهده داشت و به شکل خصوصی به یکی از رفقا گفته بود که می‌داند برادرش همیشه این پست را نخواهد داشت و می‌خواهد مدرک مهندسی‌اش را بگیرد که حتا اگر برادرش دیگر نتوانست یک شغل مهم داشته باشد او دست کم یکی از کارخانه‌ها را برای خود نگه دارد. البته برادرش کمی بعد وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی شد ولی نمی‌دانم بر سر خود او که بدون شرکت در کلاس‌ها، درس‌ها را پاس می‌کرد چه آمده است!
دیگر همه از دانشگاه رفتن بی نتیجه و بی مدرک من خسته شده بودند بیشتر از پنج سال در دانشگاه مانده بودم و فقط نزدیک به صد واحد درسی را گذرانده بودم… تقریبا مورد تمسخر همه‌ی کسانی که می‌شناختم قرار می‌گرفتم از کارمندان دانشگاه و رفقا گرفته تا مامان و بابای عصبانی و کاتیوشایی که چهار سال بود عاشقش بودم. درخواست انصراف دادم و با گرفتن مدرک معادل فوق دیپلم راهی سربازی شدم.

و اینک مرگ!

منتشرشده: 09/14/2014 در یاد‌آورد‌های من

زیاد از مرگ می‌نویسم و می‌گویم و همین موجب می‌شود کسانی که من را می‌شناسند تصور کنند به زودی خبر خودکشی من را خواهند شنید و به همین دلیل هم مدام نگران هستند و هشدار می‌دهند مراقب خودم باشم. در یکی از سکانس‌های سریال هاوس، او بر سر تاوب- یکی از اعضای تیمش- فریاد می‌زند:” زندگی یعنی درد… هر روز صبح با درد از خواب بیدار میشم… می‌دونی چند بار خواستم تسلیم بشم؟ می‌دونی چند بار فکر کرده‌م که تمومش کنم؟” فکر نمی‌کنم انسانی وجود داشته باشد که گاهی به مردن یا خودکشی فکر نکرده باشد و شاید اندیشه‌ی مرگ خودخواسته چیزی است که دست کم به انسان این امید را می‌دهد که حتا در بدترین شرایط نیز راهی برای فرار وجود دارد و به شکلی پارادوکس گونه، همین تصور است که موجب می‌شود انسان بتواند به زندگی‌اش ادامه دهد و گاه بر مشکلات پیروز شود!
گاه مرگ را یک تجمل می‌خوانم و در حالی که در آرزوی آن هستم می‌کوشم از آن بگریزم. به عنوان کسی که به خدا، و طبیعتا زندگی پس از مرگ، باور ندارد مردن یعنی تمام شدن همه چیز… یعنی این که بدانی حتا دیگر نمی‌توانی خودت را “من” بنامی و از آن بدتر این که به هیچ تبدیل می‌شوی و شاید هیچ تر از هیچ! این تصور برای من ترس‌آور است ولی اگر در مورد خودم باشد به آسانی می‌توانم با آن کنار بیایم. زمانی که در آی.سی.یو یستری بودم و در مورد زنده ماندنم تردید وجود داشت آرامش عجیبی داشتم. حتا احساس نمی‌کردم قرار است بمیرم ولی سیم‌هایی که روی قلبم چسبانده شده بودند چیز دیگری می‌گفتند. حتا پزشکم با دیدن عدد نهصد در تست قند می‌گفت احتمال دارد برای زنده نگه داشتنم پایم را قطع کنند. نمی‌دانم… درست متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید و نازنین حرف‌هایش را از انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کرد. شاید هم همه‌اش چیزی بیش از یک شوخی نبود ولی من از این شوخی لذت می‌بردم!
گذشته از لوس‌بازی‌های کودکانه، نخستین بار که خواستم مرگ را آزمایش کنم درون سنگر و در جایی نزدیکی مرز عراق بودم. خودم یک کلاشنیکف داشتم ولی آن روز یک کلت در اختیارم بود و از لحظه‌ای که آن را در دست گرفته بودم وسوسه‌ی مردن رهایم نمی کرد. احساس می‌کردم دلیلی برای ادامه وجود ندارد نه به چیزی امید داشتم و نه دوست داشتم امید داشته باشم. می‌دانستم برای از بین بردن احتمال خطا باید تمرین کنم. خشاب را در آوردم و لوله کلت را به سمت دهانم بردم… چندشم شد… ممکن بود کثیف باشد و مریض شوم! با دو دست کلت را گرفتم و آن را پشت سرم گذاشتم به گونه‌ای که وقتی گلوله از بدنم خارج می‌شود به صورتم آسیبی نرساند… فقط باید ماشه را فشار می‌دادم. اما نتوانستم… با این که می‌دانستم گلوله‌ای درون کلت نیست از شدت ترس حتا نتوانستم کوچک‌ترین فشاری به ماشه وارد کنم و اندکی بعد از شدت شرم به حال مرگ افتادم.
نمی‌دانم چرا این ترس از مرگ در ما وجود دارد. حتا همین دو سال پیش که خودم کار را تمام شده می‌دانستم و غیرمستقیم با همه بدرود گفته بودم، وقتی که پس از تمام کردن یک و نیم لیتر ودکا و آماده شدن برای مرگ، ناگهان خودم را درون وان حمام، در حالی که نازنین داشت روی من آب می‌پاشید، یافتم دوباره از مرگ ترسیدم و دوباره ازخودم شرم کردم و چقدر ادا درآوردم تا او که تازه از سر کار بازگشته بود فکر کند من فقط در نوشیدن الکل زیاده‌روی کرده‌ام و سرزنش‌های او متوجه الکل نوشیدنم باشد.
تا جایی که به یاد می‌آورم چیزی که بیشتر از خود مرگ من را ترسانده است، مراسم مرگ یا همان سوگواری است. وقتی از مراسم مرگ می گویم منظورم همان چیزی است که در ایران رواج دارد و با شیون و غش کردن و ضجه کشیدن همراه است: پدربزرگم سرطان داشت و می‌دانستیم دیگر دارد می‌میرد. به دیدنش رفتیم و در حالی که او از درد به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد از ما بچه‌ها خواست که شلوغ نکنیم… در حقیقت سرزنش‌مان کرد. از او بدم آمد… از او که آن همه دوستش داشتم بدم آمد زیرا می‌دیدم دارد می‌میرد و درد می‌کشد. بزرگ‌ترها بچه‌ها را بیرون بردند و فقط من ماندم. او دیگر حرف نمی‌زد و فقط ناله می‌کرد. به او گفتم چرا نمی‌میری و راحت نمی‌شوی؟ هنوز نمی‌دانم چگونه یک کودک سیزده ساله می‌تواند از پدربزرگش تقاضا کند که بمیرد ولی من این کار را کردم… نمی‌توانستم ببینم او که همیشه عاشقانه دوستم داشت درد بکشد. آن شب به خانه بازگشتیم و روز بعد او مرده بود! اواخر پاییز بود و فصل امتحانات… با این حال باید در مراسم دفن او حاضر میشدم آن هم در شرایطی که حس یک قاتل را داشتم. پدرم و عموهایم درسکوت اشک می‌ریختند اما عمه‌هایم چنان شیون می‌کردند که با هر جیغ‌شان بند بند وجودم می‌لرزید. فقط سعی می‌کردم گریه نکنم. مراسم ختم و شب هفت هم تمام شد ولی چیزی در من شکل گرفته بود که نفرت از مراسم مرگ نام داشت.
اگرچه به دلیل جنگ، مرگ دیگران برای همه‌مان چیزی عادی به شمار می‌آمد ولی مرگ نزدیکان چیزی متفاوت بود. چهار سال بعد آقا رضا، شوهر خاله‌ام، مرد آن هم در حالی که کسی تصورش را هم نمی کرد. ساعت هفت صبح در حالی که بابا با چشمانی خیس از اشک دیوانه‌وار به سوی تهران رانندگی می‌کرد تا شاید کسی به او بگوید خبر اشتباه بوده است و در همان حال مامان را که از شدت گریه نفس نمی‌توانست بکشد آرام می‌کرد، انگار دچار شوک شده بودم و هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم. به خانه‌ی خاله‌ام که رسیدیم دوباره چیزی نبود مگر شیون مرگ. باید آماده‌ی رفتن به گورستان می‌شدیم اما طاقتش را نداشتم. او هنوز برای من نمرده بود… نمی‌توانستم باور کنم. لازم بود یک نفر در خانه بماند و خانه را برای زمانی که سوگواران از گورستان باز می‌گردند آماده کند. کسی اعتراضی نکرد و من در حالی که مدام آقا رضا را در گوشه گوشه‌ی خانه می‌دیدم و صدای قهقهه‌هایش را می‌شنیدم وسایل را جا به جا کردم و چند تا از سیگارهای او را هم کشیدم. یک سال پیش من و او اتفاقی به خانه‌ی یکی از دوستانش رفته بودیم و او به من که داشتم با هیجان به باز شدن بطری جانی واکر نگاه می‌کردم قول داده بود وقتی هجده ساله شدم خودش نخستین پیک را برای من بریزد. هنوز هجده سالم نشده بود ولی چه تفاوتی می‌کرد فقط دو ماه مانده بود… به سراغ جایی که می‌دانستم عرق را نگه می‌دارد رفتم. درست به اندازه‌ی یک نصف استکان باقی مانده بود. عرق را سر کشیدم و برای این که هق‌هق من را نشنود به حیاط خانه‌شان پناه بردم.
نکته‌ی جالبی که در مورد مراسم مرگ وجود دارد این است که حتا با وجود این که همه به دقت رعایت می‌کنند گریه و زاری به شکل تمام عیار انجام شود ولی در بیشتر مراسم ناگهان اتفاقی می‌افتد که همه به خنده می‌افتند و مراسم مرگ خدشه‌دار می‌شود! برای مثال در همین مراسم درگذشت آقا رضا، عباس شوهر دختر خاله‌ام منیژه- که در هر شرایطی برای شوخی آماده است- شخصی را که لباس نامرتبی بر تن داشت و در خیابان راه می‌رفت به من نشان داد و گفت که او در تگزاس هم‌کلاسی سعید، پسر خاله‌ام، بوده است ولی از شدت هوش زیاد، خل شده است. گفتم احتمالا خانه را بلد نیست و می‌روم که او را راهنمایی کنم. به سوی مرد که به راه افتادم چنان صدای خنده‌ای در خانه پیچید که همه شوکه شدند حتا خود سعید که تا یک ربع قبل به شدت اشک می‌ریخت در حال خنده بود. شاید این خنده‌ها واکنشی باشند به فضای غم آلودی که در آن به سر می‌بریم ولی هر چه که هست خیلی طبیعی‌تر از گریه‌هایی است که گاه به شکل بدجنسانه‌ای فکر می‌کنی دروغین هستند و همانند هر چیز دیگری که در زندگی ایرانیان وجود دارد از روی رقابت و چشم و هم‌چشمی است.
نکته‌ی احمقانه در مورد مرگ این است که هرگز برایت عادی نمی‌شود. حتا مراسم آن هم هرگز عادی نمی‌شود مگر این که همچون ملایان و مرده‌شورها و مداح‌ها به آن به چشم شغلی بنگری که از آن پول در می‌آوری. به همین دلیل هم بود که هرگز نتوانستم- و یا از روی اجبار توانستم- در مراسم مرگ حاضر شوم. بارها و بارها به ناسپاسی، بی‌مهری یا بی‌تفاوتی متهم شدم و هرگز نفهمیدند چرا از این مراسم می‌گریزم. در حقیقت خودم هم همیشه وانمود می‌کردم زیاد به مرگ اهمیت نمی‌دهم ولی مگر می‌توانستم به آن اهمیت ندهم در حالی که آن را حقیقی‌ترین چیزی می‌دانستم که وجود دارد؟
سی ساله بودم و مادر مادرم در سن نود سالگی در حال مردن بود. باهوش‌ترین آدمی که می‌شناختم اکنون به توده‌ای ناتوان و نالان تبدیل شده بود که حتا حافظه‌اش را از دست داده بود و هیچ کس را نمی‌شناخت. او برای دو ماه در خانه‌ی ما بود و مادرم و خاله‌ام به نوبت از او پرستاری می‌کردند ولی می‌دانستیم که او دوست دارد در خانه‌ی دایی‌ام که توان پرستاری از او را نداشت بمیرد. صدای ناله‌هایش عذابم می‌داد و انگار هیچ دارویی نمی‌توانست درد او را آرام کند. دوباره به پیام‌آور مرگ تبدیل شدم و از او خواستم که بمیرد! نفهمید چه می‌گویم فقط نگاهم کرد. یک ساعت بعد حالش بهتر شده بود و می‌فهمید کجا است. به مادرم گفت می‌خواهد به خانه ی پسرش برود. چاره‌ای نبود… و باید او را می‌بردیم. به خانه‌ی دایی‌ام که رسیدیم ناله‌هایش قطع شد. حتا به قدری حالش بهتر شد که حس کردم ممکن است از جا برخیزد و به آشپزخانه برود تا مطمئن شود فریزر او پر از گوشت و سبزیجات است و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد!
مادرم آنجا ماند و من به خانه بازگشتم تا پس از مدت‌ها بدون شنیدن صدای ناله، کتاب بخوانم. روز بعد او مرده بود ولی مراسم مرگ با دیگر مراسم کمی تفاوت داشت… از شیون خبری نبود و فقط همه به آرامی اشک می‌ریختند و می‌دیدم همه از این که او دیگر درد نمی‌کشد خوشحال هستند. شاید دلیل دیگری که موجب می‌شد آنها زیاد بی‌تابی نکنند این بود که سال‌ها بود که آمادگی مرگش را داشتند و همین آماده بودن بود که زیاد به آنها آسیب روحی نزد. گاهی فکر می‌کنم من هم دارم همین کار را می‌کنم و دیگران را آماده می‌کنم هرچند که هنوز خودم به شکل واقعی تصمیم به مردن ندارم و فقط می‌خواهم بیمه‌ای برای اطرافیانم تدارک ببینم.
پرسش این است که آیا مرگ را دوست دارم؟ نه… البته که دوست ندارم. خیلی هم دوست دارم که زندگی کنم و تلافی روزهایی را که به خاطر جمهوری اسلامی از لذت زندگی کردن محروم بودم در بیاورم. اما انگار کسی به من نیاموخته است که زندگی کردن یعنی چه و به همین دلیل است که از چیزی که به آن ادامه می‌دهم و زنده بودن نام دارد خسته‌ام. هر گاه که اتفاقی رخ می‌دهد که حس می‌کنم نمی‌توانم تحملش کنم یا با آن کنار بیایم به مردن فکر می‌کنم، ولی چنان سرشار از زندگی‌ام و به کارهایی که باید تمام کنم می‌اندیشم که مدام حس می‌کنم دچار کمبود زمان خواهم شد و در اینجا است که سخن وودی آلن را به یاد می‌آورم:” زندگی پر از بدبختی و تنهایی و درده، تازه خیلی زود هم تموم میشه!”

بازی‌ها

منتشرشده: 09/07/2014 در یاد‌آورد‌های من

نوشتم بازی‌ها ولی کم مانده بود بنویسم نظریه بازی‌ها…هنوز مغز سیاست‌زده‌ام نمی‌تواند بین این‌ها تفاوتی قائل شود ولی خودم چرا! من همیشه در حال بازی کردن بوده‌ام از بازی با ورق بگیر تا بازی با جان خودم و هنوز هم نمی‌توانم بین این بازی‌ها تفاوتی بگذارم. هنوز هم وقتی بطری ودکا را سر می‌کشم به دلیل بیماری دیابت حس می‌کنم دارم با مرگ بازی می‌کنم و این من را به یاد بازی جوجه در نظریه بازی‌ها می‌اندازد که احتمال باخت در آن پنجاه درصد است. در حقیقت به ندرت پیش آمده است که برای بردن تلاش کرده باشم همیشه هدف من در هر بازی نباختن بوده است. چیزی که برای من کمترین اهمیت را دارد پیروزی، و چیزی که بیشترین اهمیت را دارد شکست نخوردن است.
تا جایی که به یاد می‌آورم حتا در دوره کودکی در هیچ بازی‌ای “جر” نزده‌ام و شکست را با لبخند پذیرا شده‌ام حتا اگر آن لبخند فقط برای عصبانی کردن حریف بوده باشد! در این که معمولا شکست خورده‌ام شکی ندارم زیرا هرگز هیچ بازی‌ای را جدی نگرفته‌ام حتا اگر معنی شکست در آن رفتن به زندان یا اعدام باشد زیرا می‌دانم پیش از این که هر یک از این شرایط برایم پیش بیاید خودکشی خواهم کرد تا داغ پیروزی را بر دل کسانی بگذارم که خواهان شکسته شدنم بوده‌اند و این تنها حربه‌ای است که می‌دانم… در حقیقت در هر لحظه‌ی زندگی‌ام برای مرگ خودخواسته آماده‌ام مگر زمانی که می‌دانم احتمال پیروزی یا دست کم نباختن وجود دارد. این که مفهوم بازی چه زمانی برای من آغاز شد را دقیقا به خاطر نمی‌آورم ولی می‌دانم خیلی کم پیش می‌آمد که پیروز باشم و آن پیروزی هم برایم ارزشی نداشت و خیلی زود آن را فراموش می‌کردم ولی شکست‌ها برایم مفهوم بدی داشتند: خنگ بودن!
بازی واقعی برای من زمانی مفهوم پیدا کرد که پدرم برگه‌های دبلنا ( بینگو) را جلوی ما قرار می‌داد و ده یا بیست نفر از اعضای فامیل در حالی که در راهروی باریک خانه‌مان کنار هم نشسته بودیم با گذاشتن دانه‌های لوبیا بر روی شماره‌هایی که از کیسه بیرون می‌آمد سعی می‌کردیم پیروز شویم. جایزه این بازی‌ها معمولا چیزی به جز بستنی نبود که به شکل احمقانه‌ای میان پیروز میدان و شکست خورده‌ها به شکل برابرانه‌ تقسیم می‌شد. از آن احمقانه‌تر بازی‌ای به نام شیطان بازی بود که با ورق انجام می‌شد و طبیعتا جایزه‌اش چیزی جز پولی که همه روی آن قمار می‌کردند نبود ولی همیشه اگر من یا پدرم برنده می‌شدیم باید پول را به همه‌ی کسانی که بازی کرده بودند باز می‌گرداندیم ولی اگر دیگران برنده می‌شدند پول به آنها تعلق می‌گرفت، حتا اگر کسانی بودند که سال‌ها بعد به مومنانی دو آتشه تبدیل شدند که بازی با ورق و قمار را گناهی نابخشودنی و مستوجب آتش جهنم می‌دانستند!
نمی‌دانم چه زمانی به قمار، که البته همیشه پول را بر می‌گردانم، علاقه پیدا کردم ولی خوب به خاطر می‌آورم که نخستین ورق‌های بازی که به دست آوردم و فقط و فقط به خودم تعلق داشت زمانی بود که دارای یک بیماری با کلاس شدم: اوریون! از این جهت این بیماری را دوست داشتم و آن را با کلاس احساس می‌کردم که نامش مانند سرماخوردگی یا اسهال عامیانه نبود و به نام یک سریال آمریکایی که آن روزها دیوانه‌وار دنبالش می‌کردم و اوریون هشت نام داشت بسیار نزدیک بود. نتیجه‌ی این بیماری این بود که من برای این که تحرک زیادی نداشته باشم و مجبور باشم در خانه بنشینم، صاحب یک جا کلیدی بشوم که در قسمت انتهایی آن گنجینه‌ی مینیاتوری ورق‌های بازی وجود داشت. این ورق‌های مینیاتوری که اندازه‌شان دو در چهار سانتی‌متر بود چنان من را عاشق خود کردند که حتا پیش از این که بیماری‌ام پایان یابد ناپدید شدند چرا که نه تنها نیمی از بچه‌های کوچه را با ورق بازی آشنا کردم و داد مادرهای‌شان را که مذهبی بودند در آوردم، که مدام با پدرم بر سر پول یا چیزهای دیگر ورق بازی می‌کردم و او هم مخصوصا به من می‌باخت که حس بهتری داشته باشم و زودتر خوب شوم. اما مادرم از این وضعیت خسته شد و ورق‌های من نه تنها به قول کمونیست‌ها به زباله‌دان تاریخ پیوستند بلکه ورق‌هایی هم که در خانه داشتیم و متعلق به پدرم بودند نیز دچار خشم مادرم قرار گرفتند و به دست جوخه‌های اعدام سپرده شدند!
طبیعتا این پایان ماجرا نبود و در حالی که تا سال‌ها در خانه‌مان ورق پیدا نمی‌شد در برابر در خانه‌ی دایی‌ و خاله‌ام خودم را با ورق بازی خفه می‌کردم حتا اگر لازم بود نیمه‌های شب بیدار شوم و تنهایی با خودم بازی کنم. بهترین آموزگار من در ورق بازی علی و زری پسر خاله و دختر خاله‌هام بودند و آنها به من و امیر و هنگامه انواع و اقسام بازی‌ها را می‌آموختند ولی شخصی که استاد بزرگ به حساب می‌آمد کسی نبود مگر شوهرخاله‌ام آقا رضا که نه تنها در همه‌ی بازی‌ها مهارت داشت بلکه او بود که تقلب‌ها و دیگر چم و خم‌های بازی‌ها را به هنگامه که علاقه‌ی بسیاری به تقلب کردن داشت می‌آموخت و توسط او به من منتقل می‌شد. شاید هم به همین دلیل بود که تا سال‌ها من و هنگامه که مدام با هم ورق‌بازی می‌کردیم اگر در برابر تیمی از دیگر افراد فامیل قرار می‌گرفتیم شکست ناپذیر بودیم به ویژه به خاطر تقلب‌های ماهرانه‌ی او. فکر می‌کنم گذشته از بازی‌های بچگانه‌ای نظیر پاسور و شیطان بازی، برخلاف بیست و یک که از آن نفرت داشتم و عاشق حکم، ریم، روک(شلم) و البته پوکر بودم که در این آخری هیچ وقت مهارت زیادی پیدا نکردم، چرا که تا جایی که به یاد می آورم در ایران هر کس آن را به شکل متفاوتی بازی می‌کند و فقط اصطلاحاتش مانند دوپر یا استریت فلوش به هم شباهت دارند.
یکی دیگر از بازی‌هایی که عاشق آن بودم ایروپولی (مونوپولی) بود که امیر در آن حرفه‌ای بود و همیشه زمین‌های بالای شهر نصیب او می‌شد ودر آنها خانه‌سازی و هتل‌سازی می‌کرد و من و هنگامه به ناچار زمین‌های مرکز و جنوب شهر را می‌خریدیم و باید کرایه زمین‌های بالای شهر را که خیلی هم گران قیمت بودند به امیر پرداخت می‌کردیم. بازی دیگری که دوست داشتم و در یازده سالگی توسط پسر همسایه‌مان، حمید مرتضی‌زاده، با آن آشنا شدم بازی‌ای بود که سرنخ نام داشت و باید توسط سرنخ‌هایی که به دست می‌آوردی و روی کاغذ علامت می‌زدی و قاتل را پیدا می‌کردی ولی چون انفلاب فرا رسیده بود و کاغذهای سر نخ دیگر در بازار موجود نبود خیلی زود این بازی به پایان رسید.
البته این‌ها بازی‌هایی بودند که در خانه انجام می‌دادیم و در بیرون از خانه به هر شکل ممکن آتش می‌سوزاندیم و همسایه‌ها را با سر و صدای‌مان دیوانه می‌کردیم. گذشته از فوتبال که معمولا با شکستن شیشه‌ی همسایه‌مان خورشید خانم و جیغ‌های هیستریک او همراه بود الک-دولک یا هفت سنگ هم بازی می‌کردیم. کم سر و صداترین بازی‌های‌مان استپ، قلعه‌بازی، گانیه و مادام یس بودند که این آخری بازی‌ای دخترانه بود و توسط بابا برای من که نه سال داشتم ممنوع شد. هنوز نمی‌توانم لحن او را در سرزنش من برای این که با دخترها این بازی را انجام می‌دادم فراموش کنم اما نمی‌دانم چرا هرگز در برابر لی‌لی یا کش بازی که آنها هم بازی‌هایی دخترانه بودند واکنش مشابهی انجام نداد!
بهترین بردی که به یاد دارم در کازینوی شرکت نفت محمود آباد اتفاق افتاد و در حالی که مدام از همه می‌پرسیدم اگر برنده شدم باید چه کنم و آنها مسخره‌ام می‌کردند، برگه‌ام برنده شد. البته خوشبختانه نفر اول، که جایزه‌اش یک ماه آموزش اسب‌سواری بود، نشدم بلکه در میان افرادی که برگه‌شان فقط یک خانه‌ی خالی داشت قرعه کشی شد و من و دو خانم مسن برنده شدیم که آنها با گشاده‌رویی اجازه دادند که من میان دو ظرف شکلات‌خوری مینا کاری شده‌ی گران قیمت و یک وسیله‌ی گردگیری که از پرهای سبز رنگ درست شده بود آخری را انتخاب کنم و از این که سرشان کلاه گذاشته‌ام لذت ببرم!
پس از انقلاب خرید و فروش ورق ممنوع شد و حتا داشتن آن هم مستوجب تنبیه اسلامی یعنی تازیانه بود اما در برابر کارت‌هایی به بازار آمدند که اطلاعات عمومی را افزایش می‌دادند و بسته به نوع بازی، کودکان را با هواپیماها، کشورها، اتومبیل‌ها، پرندگان، موتور سیکلت‌ها و… آشنا می‌کردند. برای مثال هنوز به یاد دارم بهترین اتومبیل لامبورگینی بود که برای رسیدن به سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت به زمانی کمتر از دیگر اتومبیل‌ها نیاز داشت و یا هواپیمای سسنا یک موتوره و ضعیف بود. یکی از بازی‌هایی که پس از انقلاب به شدت رواج پیدا کرد و در بردارنده‌ی نگاهی مذهبی به بازی‌ها بود کارت‌هایی بود به نام خدا دوست دارد، خدا دوست ندارد. این بازی که در قالب کارت‌هایی درست به اندازه‌ی کارت‌های بازی ورق ارائه می‌شد کودکان را با گناهان دینی یا کارهای خوب دینی آشنا می‌کرد ولی نمی‌دانم چرا تقریبا خدا هیچ کاری را که من دوست داشتم، دوست نداشت و فقط به خاطر سرگرم کردن سیاوش در آن روزهای جنگ، با او این بازی را انجام می‌دادم.
در نوجوانی تقریبا هر بازی ورزشی را دنبال می‌کردم از فوتبال و والیبال و بسکتبال گرفته تا پینگ پنگ و بدمینتون ولی کمی که سنم بالاتر رفت با وجود این که شوت‌هایم در فوتبال مهار ناپذیر بودند به دلیل تنبلی و وزن زیاد فقط پینگ پنگ و بدمینتون را دنبال کردم. در جوانی هم که کشیدن سیگار در سالن‌های پینگ پنگ ممنوع شد از آن نیز دل بریدم و بدمینتون را که نیازی به سالن نداشت و می‌شد همراه کشیدن سیگار در هوای آزاد آن را بازی کرد دنبال کردم. در حقیقت هر ورزشی که نمی‌شد با آن سیگار کشید را دوست نداشتم و حتا قبل از رفتن به سربازی و در حالی که برای کم کردن وزن هر شب همراه رامین وحیدی و بابک محمدخواه چند کیلومتر دور جهانشهر می‌دویدم تنها چیزی که به من که بیست کیلو اضافه وزن داشتم انرژی می‌داد سیگاری بود که در حال دویدن بر لب داشتم و حتا از رامین که لاغر بود نیز راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم!
خیلی کم پیش آمد که از بازی تخته-نرد خوشم بیاید و با این که آقا رضا همه‌ی اصول آن را به من آموخته بود و با وجود این که بر اساس شاهنامه می‌دانستم تخته-نرد یک بازی اصیل ایرانی است که توسط بزرگمهر در برابر شطرنج هندی‌ها اختراع شده است هیچ گاه از آن خوشم نیامد و آن را جدی نگرفتم در برابر عاشق شطرنج شدم که با فرا رسیدن انقلاب آن هم همچون دیگر بازی‌ها توسط رژیم اسلامی ممنوع اعلام شد و تا سال‌ها بعد که خمینی فتوای آزادی آن را صادر کرد ممنوع باقی ماند.
بابا هیچ وقت در شطرنج خوب نبود ولی او بود که شطرنج را به من آموخت و همچون سنتی که سال‌ها است در ایران رواج دارد گشایشی را به من یاد داد که به ناپلئونی معروف است و هدف از آن برد سریع و چند حرکتی حریف است. تا سال‌ها تنها گشایشی که می‌دانستم همین بود و تقریبا همه‌ی رقبایم نیز با آن آشنا بودند. تا قبل از فتوای حلال اعلام شدن شطرنج تقریبا کتابی در مورد شطرنج وجود نداشت و فقط مجله‌هایی که پدرم از دوره‌ی جوانی‌اش نگه داشته بود و در کنار آموزش بازی بریج، چیزهایی هم در مورد شطرنج هم داشت که من از آنها سر در نمی‌آوردم. تا آن زمان حریف اصلی‌ام کسی نبود جز نیما عرشی- دوستی خانوادگی- که هرگز و حتا زمانی که هر دو به شکل علمی یادگیری شطرنج را آغاز کرده بودیم نتوانستم او را شکست دهم.
تا جایی که به یاد می‌آورم اگرچه یک شطرنج خوب آهن‌ربایی در خانه داشته داشتم ولی به دلیل ممنوعیت شطرنج همیشه یک شطرنج کوچک آهن‌ربایی که مهر‌هایش شبیه مهره‌های تخته-نرد اما با اندازه ای بسیار کوچک بودند در جیب کاپشن یا داخل کلاسور مدرسه‌ام بود و زمانی که برای یک یا دو ساعت در صف روزنامه‌های عصر می‌ایستادیم با دوستان یا حتا کسانی که در صف روزنامه با آنها آشنا شده بودم و گاه بسیار پیر بودند به بازی می‌پرداختم و هنگامی که سر و کله‌ی ماموران کمیته پیدا می‌شد بدون ترس از به هم خوردن بازی صفحه شطرنج را تا می‌کردم و در جیب عقب شلوارم می‌گذاشتم. با اعلام فتوای خمینی خیلی زود شطرنج در جامعه گسترش پیدا کرد و ما هم در میدان شیر و خورشید جهانشهر که تقریبا شبیه یک پارک کوچک بود به بازی پرداختیم و به قدری معروف شدیم که نه تنها گروه کوچک‌مان در کمتر از یک سال به سی یا چهل نفر افزایش پیدا کرد و مسابقه‌های رسمی به راه انداختیم که حتا به قدری شناخته شده بودیم که هیچگاه هیچ کدام از بچه‌های گروه در بازداشت‌هایی که کمیته انقلاب اسلامی به شکل روزانه انجام می‌داد روانه بازداشتگاه نشد مگر یک بار که همه‌ی ما دو، سه روز پیش از مراسم چهارشنبه سوری به جرم انفجار ترقه‌های خطرناک دستگیر شدیم و به محض رسیدن به بازداشتگاه رییس کمیته که همه‌ی ما را می‌شناخت و می‌دانست کارمان شطرنج است چنان بر سر مامورانش فریاد کشید که خیلی زود همه‌ی ما آزاد شدیم و البته برای این که وانمود کنند کار قانونی انجام داده‌اند از ما تعهد کتبی گرفتند که دیگر این کارها را انجام ندهیم و ما هم که می‌دانستیم همه چیز به شوخی شباهت دارد نه تنها نوشتیم که این کارها را تکرار نخواهیم کرد بلکه هر کدام از ما نخستین اسمی را که به ذهنش رسید نوشت و برای مثال من نام معلم ریاضی کلاس دوم راهنمایی‌ام را زیر ورقه تعهد نوشتم! از همه جالب‌تر این که وقتی همه‌ی ما بیست نفر از بازداشتگاه آزاد شدیم جلوی در کمیته مورد استقبال کسانی قرار گرفتیم که آن ترقه‌های وحشت‌انگیز را ترکانده بودند… ترقه‌هایی که صدای‌شان چیزی از انفجار بمب کم نداشت و با ترکیبی از اکلیل و سرنج و شن ساخته می‌شد و گاه چنان بزرگ و خطرناک بودند که آنها برای پرتاب‌شان از چیزی شبیه فلاخن استفاده می‌کردند!
اکنون که از بازی‌ها می‌نویسم بد نیست یادی هم از چهارشنبه سوری کنم که در حقیقت آخرین سه‌شنبه شب هر سال ایرانی است. حتا پیش از انقلاب هم برگزاری مراسم چهارشنبه سوری به دلیل خطراتی که به همراه داشت با هشدارها و مراقبت‌های پلیس همراه بود هرچند که در آن زمان خطرناک‌ترین چیزی که در میان کودکان و نوجوانان رواج داشت هفت ترقه و کوزه جنی بود. در آن زمان خود من هفت تیری ترقه‌ای داشتم که ترقه‌ها به شکل دایره‌هایی هفت تایی در درون هفت تیر قرار می‌گرفت و صدا ایجاد می‌کرد. همچنین چیزی شبیه کلت داشتم که ترقه‌ها به شکل نواری بسیار باریک درون آن قرار می‌گرفتند و با شلیک کلت از هر ده تا ترقه سه تای آن صدا می‌کردند و لبخند به لب ما کودکان می‌آوردند. کوزه جنی را درست به خاطر ندارم ولی هفت ترقه‌ها، ترقه‌هایی دست ساز بودند که یک فتیله داشتند و با آتش زدن فتیله، ترقه‌ها که درون کاغذ پیچیده شده بودند یکی پس از دیگری منفجر می‌شدند. ساده‌ترین و قدیمی‌ترین راه بزرگداشت مراسم چهارشنبه سوری آتش زدن بته‌های گیاهان خشک بیابانی بود که به قیمتی بسیار ارزان فروخته می‌شدند و پس از آن مراسم قاشق زنی بود که کودکان با به سر کردن چادر و کوبیدن قاشق به کاسه‌ها جلوی خانه‌ی همسایه‌ها می‌رفتند و درخواست آجیل چهارشنبه سوری می‌کردند… آیینی که به مراسم هالووین در آمریکا شباهت بسیار دارد.
پس از انقلاب و با دسترسی جوانان به مواد منفجره جنگی، چهارشنبه سوری به شدت متحول شد و نه تنها انفجار گاز متصاعد شده از کاربیت که برای جوشکاری استفاده می‌شد رواج پیدا کرد که حتا گاهی از فشنگ‌های جنگی یا کوکتل مولوتوف برای افزودن هیجان به این مراسم استفاده می‌شد! ما نوجوانان در آغاز از دارت استفاده می‌کردیم به این گونه که نوک میخ مانند دارت را روی آتش داغ می‌کردیم و آن را به شکل واژگونه در بدنه پلاستیکی دارت فرو می‌کردیم سپس با استفاده از یک کش و یک پیچ که اندازه ته قسمت فلزی دارت بود اسباب بازی‌مان را آماده می‌نمودیم و در آخر با قرار دادن گوگرد نوک کبریت و یا زرنیخ در آن قسمت فلزی دارت را به هوا پرتاب کردیم و با برخورد آن با زمین و انفجار گوگرد و پرتاب دوباره دارت به آسمان فریاد شادی سر می‌دادیم. کمی بعد اموختیم که می‌توانیم نوک میخ مانند دارت را در یک تکه چوب فرو کنیم و بدون هراس از گم شدن دارتی که پس از انفجار به هوا پرتاب می‌شود حتا صدایی بیشتر ایجاد کنیم. این اختراع که چپق نام داشت به شدت مورد استقبال قرار گرفت و حتا چپق‌هایی از لوله‌های چدنی ایجاد شد که با زرنیخ یا دیگر مواد منفجره کار می‌کرد و گاه می‌توانست به شکسته شدن بازوی دست منجر شود.
یکی دیگر از ترقه‌هایی دست‌سازی که درست میکردیم لوله آنتن نام داشت که همان‌گونه که از نامش پیدا است از لوله‌های آلومینیومی آنتن تله‌ویزیون درست می‌شد و ما با ریختن گوگرد یا زرنیخ درون لوله و پرس کردن دو سر آن به ترقه‌هایی دست می‌یافتیم که با انداختن آن درون آتش چهارشنبه سوری صدایی بسیار هیجان‌انگیز ایجاد می‌کردند… ولی این ترقه‌ها به اندازه‌ی آمپول خطرنک نبودند. چیزی که آمپول می‌نامیدیم در حقیقت گاهی آب مقطر یا محلول ویتامین یا دیگر داروها بودند که درون محفظه‌های بسیار کوچک شیشه‌ای قرار داشتند و برای تزریق در بدن مورد استفاده قرار می‌گرفتند و ما با انداختن آنها در آنش و بدون ترس از پرتاب شیشه‌های خرد شده صدا ایجاد می‌کردیم. حتا خطرناک‌تر از چیزهایی که نام بردم قوطی حشره‌کش‌هایی مانند پیف پاف یا یایگون بودند که تحت فشار پر شده بودند و با انداختن آن‌ها در آتش پس از مدتی کوتاه منفجر می‌شدند و قلب ما را تکان می‌دادند. چیزی که خودم هرگز آزمایش نکردم ولی بارها شاهد آن بودم انفجار کپسول‌های گاز پیک نیکی بود که آخرین بار باری که شاهد آن بودم زیر یک ماشین کمیته انجام شد و به دستگیری ده‌ها تن از نوجوانان محل، از جمله برادرم سیاوش، منجر گشت و خود من هم فقط به این دلیل دستگیر نشدم که عمو عیسی- روزنامه‌فروش محل که بسیار هم حزب‌الهی بود- در آخرین لحظه گردن من را گرفت و به درون دکه‌اش پرتاب کرد و در دکه را قفل کرد و خودش بیرون آن ایستاد و شروع کرد به فحش دادن به افرادی ضد ولایت فقیه بودند!
خوشبختانه آن شب سیاوش و دوستانش خیلی زود آزاد شدند چرا که فرمانده کمیته یکی از شاگردان سابق پدرم بود و پدرم می‌دانست که او پیش از انقلاب چیزی بیشتر از یک لات چاقوکش نبوده است. البته نیازی هم به تهدید نبود همین که او پدرم را دید همه چیز به سرعت حل شد و پدرم همراه با سیاوش و دوستانش از بازداشتگاه خارج شدند.
هنوز تحت فشار هستم و این بازی‌ها و بازی‌هایی که در اطرافم جریان دارد به شدت افسرده‌ام می‌کند و حس خودکشی را در من شدت می‌بخشند پس دیگر چیزی نمی‌نویسم و برای فرار از مرگ به الکل پناه می‌برم که حتا از خدایی که مومنان تبلیغ می‌کنند بسیار مهربان‌تر و بخشنده‌تر است. من بازی‌ها را خوب می‌شناسم و از آن بهتر این که می‌دانم چه زمانی باید بازی مرگ را آغاز کنم.

کرج

منتشرشده: 09/07/2014 در یاد‌آورد‌های من

شش بامداد در برتونزویل مریلند در خانه را باز کردم و ناگهان خود را در کرج یافتم! با وجود بارندگی دیشب، رطوبت هوا کم شده است و نسیم خنکی می‌وزد و همین است که من را به یاد کرج می‌اندازد… البته نه کرج خشک و بی باران این روزها، کرجی که روزگاری سبز و خرم بود و بامدادان رازآلودش لذت راه رفتن در خنکی و تازگی هوا را چند برابر می‌کرد. از کرج خاطرات زیادی دارم ولی همه‌ی این خاطرات چنان در هم تنیده شده‌اند که به سختی می‌توانم به یاد بیاورم کدام خاطره به کدام دوره تعلق دارد و یا اصلا آن خاطره وجود دارد یا ساخته‌ی ذهن من است. شاید هم به قول ریچارد داوکینز خاطرات من خاطره‌ای از خاطره‌ی خاطره‌ی‌ واقعیتی باشد که احتمالا وجود داشته و آن کودک که خاطرات به او تعلق داشته‌اند مرده است و یک نفر دیگر دارد آنها را مرور می‌کند… با پیش‌داوری‌هایی متفاوت؛ و شاید اگر فکر مرگ رهایم کند و به هفتاد سالگی برسم این خاطرات را به گونه‌ای دیگر به یاد بیاورم!
نخستین چیزی که از کرج به یاد می‌آورم تاکسی‌های نارنجی رنگ آن است. صبح‌ها با مامان سوار تاکسی می‌شدیم تا به مدرسه محل کار او برویم. نمی‌دانم این خاطره چگونه در ذهن من وجود دارد چون من به کودکستان می‌رفتم و کودکستان هم سرویس رفت و آمد داشت! شاید در این سال‌ها چند بار با او به محل کارش رفته باشم ولی چنان سوار تاکسی شدن را به یاد می‌آورم که انگار هر روز این کار تکرار می‌شده است. حتا در همان کودکی نیز می‌دانستم کرج چیزی جز یک ده بزرگ نیست و از زندگی در کرج احساس شرم می‌کردم. از این که محل کار پدر و مادرم کرج است بدم می‌آمد و همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا در تهران کاری پیدا نمی‌کنند ولی باز ته دلم خوشحال بودم که دست کم مثل زمانی که تازه استخدام شده بودند- و گاهی خاطراتش را برایم تعریف می‌کردند- مجبور به کار کردن در روستاهای دور افتاده طالقان، که فقط با قاطر قابل دسترسی بودند، و یا روستاهای مسیر جاده چالوس نیستند. تعریفی که من از شهر داشتم فقط تهران بود… حتا اصفهان و تبریز و مشهد را هم شهر نمی‌دانستم و دلیلم هم این بود که لهجه مردمش را درست نمی‌فهمیدم و با معیارهای آن زمان من هر کس که مانند گوینده‌های رادیو و تله‌ویزیون- که نماد تهران بودند- حرف نمی‌زد دهاتی بود ولی نمی‌دانستم حتا لهجه‌ی واقعی تهرانی با زبان رسمی رادیو و تله‌ویزیون تفاوت دارد. در حقیقت چیزی که لهجه کرجی نام دارد را به ندرت شنیده‌ام و شاید تا کنون از میان رفته باشد. در آن زمان هم مردم کرج، فارسی را مثل تهرانی‌ها حرف می‌زدند و فقط اگر مهاجرانی از شهرها یا روستاهای دیگر بودند لهجه خود را با گویش فارسی همراه می‌کردند. اما اگر مساله‌ی لهجه نبود چه چیزی باعث می‌شد که فکر کنم کرج یک ده بزرگ است؟
با برداشت‌های کودکانه‌ی من، چیزی که در آن زمان کرج نام داشت منطقه‌ای بود میان میدان اصلی کرج، خیابان مصباح، خیابان برغان و خیابان چالوس؛ و هر چیزی که خارج این محدوده بود ده به شمار می‌آمد حتا جهانشهر یا گوهردشت که تازه در حال ساخت بودند. میدان اصلی کرج با وجود مجسمه‌ای که در وسط آن نصب شده بود و فکر می‌کنم تندیسی از محمدرضا شاه بود، بیشتر به یک چهار راه شباهت داشت که از شمال به خیابان چالوس، از جنوب به دانشکده‌ی کشاورزی، از غرب به خیابان قزوین و از شرق به جاده مخصوص تهران-کرج متصل می‌شد. تنها اتوبوس‌هایی که در کرج وجود داشتند اتوبوس‌های مسیر تهران کرج بودند و در داخل کرج فقط تاکسی‌ها فعالیت می‌کردند که چیزی از اتوبوس کم نداشتند و شش مسافر به همراه راننده را در خود جای می‌دادند! خیلی از مردم هم یا پیاده سر کار می‌رفتند و یا دوچرخه و به ندرت اتومبیل شخصی داشتند. فکر می‌کنم سال ۵۴ یا ۵۵ بود که اندک اندک مردم شروع به خریدن اتومبیل کردند و یکی از دلایل حسودی من به سیاوش هم همین بود که به محض متولد شدن او در سال ۵۳ بابا یک پیکان خرید و سیاوش هرگز دردسرهای اتوبوس سواری را حس نکرد! با خرید همین پیکان و گشت گذارهای روزانه بود که فهمیدم کرج بزرگ‌تر از چیزی است که می‌پنداشتم ولی همچنان کرج را چیزی جز یک ده نمی‌دانستم.
کرج همه‌ی نمادهای یک شهر را داشت: مدارس متعدد که بسیاری از آنها مختلط بودند و دختران و پسران کنار هم روی یک نیمکت می‌نشستند، مدارس خصوصی، دانشکده کشاورزی و مراکز تحقیقاتی از جمله سرم‌سازی رازی، بوتیک‌های کوچک، یک پارک بزرگ، چند قنادی‌، چندین داروخانه، مرکز درمانی و بیمارستان، و البته ده‌ها پزشک. حتا دو سینما هم وجود داشت: کاپری و آتلانتیک. سینما آتلانتیک در خیابان قزوین( شهید بهشتی کنونی) قرار داشت که در جریان انقلاب به آتش کشیده شد و دیگر به کارش ادامه نداد. داخل آن را هرگز ندیدم چون بابا آن سینما را کارگری می‌دانست و محل تجمع اوباش! سینما کاپری که فکر می‌کنم آن هم در جریان انقلاب آسیب دید بعد از انقلاب به پرواز و سپس به هجرت تغییر نام داد. این سینما که فکر می‌کنم هنوز هم به کارش ادامه می‌دهد در نزدیکی میدان اصلی کرج و در خیابان تهران قرار داشت. سینما کاپری دارای لژ خانوادگی بود و مدیر سینما که یکی از آشنایان پدرم بود هر بار که فیلمی خوب و خانوادگی روی صحنه می‌آمد به ما تلفن می‌زد که به تماشای فیلم برویم. یکی از چیزهای جالبی که در مورد این سینما به یاد می‌آورم این است که نخستین فیلم برهنه‌نمایی که دیدم در همین سینما بود… حتا نام فیلم را به یاد نمی‌آورم ولی می‌دانم فیلمی ایرانی بود و من هفت، هشت ساله می‌خواستم از میان انگشتان مادرم که هر چند دقیقه چشم من را می‌پوشاند ادامه فیلم و سینه‌های برهنه‌ی آن زن را ببینم. فکر می‌کنم فیلم را تا آخر تماشا نکردیم و از سینما بیرون آمدیم و به جایش من صاحب یک ماشین فراری نارنجی پلاستیکی شدم که برایم سکسی‌تر از سینه‌های آن هنرپیشه بود!
مهم‌ترین چیزی که کرج داشت و موجب می‌شد به عنوان تفریح‌گاه آخر هفته مردم مورد استفاده قرار بگیرد باغ‌های سر سبز و تمیزی و خنکی هوایش بود. حتا همین مساله موجب شد که اندک اندک بسیاری از تهرانی‌ها خانه‌ای در کرج بخرند و در آنجا ساکن شوند. البته این مساله مربوط به سال‌هایی است که هنوز هوای کرج مانند تهران آلوده به دود نشده بود و ترافیک در آن معنا نداشت. برای ما خیلی عادی بود که جمعه‌های تابستان فامیل به خانه‌مان بیایند و بعد از درست کردن ناهار به پارک ولیعهد یا دیگر مناطق سر سبز برویم و ناهار را بیرون از خانه بخوریم. حتا بعدها که همه صاحب ماشین شدیم به جاده چالوس و کنار رودخانه کرج می‌رفتیم و ساعت‌هایی خوش را در کنار رودخانه تجربه می‌کردیم. یکی از باغ‌هایی که من آن را خیلی دوست داشتم و برای وارد شدن به آن باید پول می‌دادیم چاپارل نام داشت که این نام برگرفته از نام سریالی آمریکایی بود.
رودخانه کرج در آن زمان بسیار پر آب بود و حتا به یاد دارم سال‌ها بعد در سن هفده سالگی، که می‌خواستم مثل همیشه در آب رودخانه شنا کنم شدت جریان آب به حدی بود که بارها من را به صخره‌های بستر رودخانه کوباند و در حالی که خاله‌ام دنبال من می‌دوید و از مردم کمک می‌خواست دویست متر دورتر با بدنی زخمی از آب بیرون آمدم. همان گونه که گفتم رودخانه کرج بسیار پر آب بود تا جایی که گاهی مجبور می‌شدند برای جلوگیری از خسارت دریچه‌های سد کرج را باز کنند. این رودخانه پس از گذر از کنار شهر کرج به سمت تهران می‌رفت و تا بلوار الیزابت (کشاورز کنونی) ادامه پیدا می‌کرد که گویا به “ آب کرج” معروف بوده است.
سد کرج اگرچه اکنون به دلیل عدم بارندگی در حال خشک شدن است، تا مدت‌ها تامین کننده اصلی آب تهران و کرج بود و دهکده واریان که در کنار سد قرار داشت میزبان افرادی ثروتمندی بود که می‌خواستند اسکی روی آب را تجربه کنند و یا به ماهیگیری بپردازند. الان به یاد آوردم که در یکی از روزهای بهمن ۵۷ شایع شد که گاردی‌ها، نیروی ویژه ارتش، می‌خواهند سد را منفجر کنند تا انقلاب پیروز نشود به همین دلیل گروهی از مردم تفنگ به دست به سوی سد به راه افتادند تا از آن محافظت کنند. اعتقاد عمومی بر این بود اگر سد خراب شود تا خود تهران را آب خواهد برد و هیچ کس زنده نخواهد ماند.
یکی از جاهایی که خیلی دوستش داشتم دانشکده کشاورزی بود. دانشکده کشاورزی برای من تداعی کننده جنگل بود: انبوه درختان و بوی هیزم سوخته. در حقیقت چیزی که از دانشکده کشاورزی به یاد می‌آورم نه خود ساختمان دانشکده، که خیابان‌بندی‌های و خانه‌های سازمانی آن است. پسر عموی مادرم که کارمند دانشگاه بود در یکی از این خانه‌ها زندگی می‌کرد و هر بار که به خانه‌شان می‌رفتیم- و همیشه هم در خیابان‌های شبیه به هم آن گم می‌شدیم- احساس می‌کردم یک چیز رمزآلودی در این خانه وجود دارد… دوست داشتم می‌توانستم یک بیل بردارم و گنجی را که حدس می‌زدم باید در اطراف این خانه در زیر یکی از آن همه درخت و گیاه تو در تو پنهان شده است پیدا کنم… اما خب، آنجا حتا در روز به قدری تاریک به نظر می‌آمد که می‌ترسیدم تنهایی بیرون بروم!
یکی دیگر از جاهایی که از آن می‌ترسیدم عظیمیه کرج بود. عظیمیه شهرکی است با معماری مدرن که در شمالی‌ترین و مرتفع‌ترین نقطه‌ی کرج قرار دارد، درست در دامنه رشته کوه البرز. در آن زمان برای رفتن به عظیمیه فقط دو راه وجود داشت که با شیبی بسیار تند به میدان اسبی و یا میدان کورش منتهی می‌شدند. میدان کورش در میانه‌ی خیابان کورش (طالقانی کنونی) قرار داشت که انتهای خیابان به دامنه کوه متصل می‌شد و قسمت انتهایی آن خاکی بود. کمی بالاتر از میدان خانه‌ای بزرگ وجود داشت که تمام ترس من از عطیمیه از آن پدید می‌آمد: خانه‌ی شخصی به نام ملا مصطفی بارزانی. تنها چیزی که آن زمان از او می‌دانستم این است که او یک کرد است که سر می‌برد! محافظان شخصی‌اش که همیشه جلوی خانه نگهبانی می‌دادند همگی لباس‌های کردی به تن داشتند ولی درست به یاد ندارم که پیش از انقلاب هم با اسلحه نگهبانی می‌دادند یا نه ولی هر چه بود هیچ کس جرات نمی‌کرد شب‌ها به آن منطقه نزدیک شود و اگر اشتباه نکرده باشم تا مدت‌ها بعد از انقلاب هم همین وضع ادامه داشت و گاه ماشین‌ها توسط محافظان او مورد بازرسی قرار می‌گرفتند آن هم در شرایطی که بسیاری از ما نمی‌دانستیم او مرده است و فقط از خانه محافظت می‌شود. فکر می‌کنم تا حدود سال ۶۲ یا ۶۳ هم این محافظان وجود داشتند زیرا صبح‌های جمعه که به کوه می‌رفتیم آنها را می‌دیدیم و در حالی که قدم‌های‌مان را سریع می‌کردیم و از ترس سلام می‌گفتیم آنها با لبخندی که از پشت سبیل‌های انبوه‌شان به سختی دیده می‌شد برای‌مان دست تکان می‌دادند!
نمی‌دانم تا پیش از انقلاب ۵۷ جمعیت کرج چقدر بود ولی آمار سال ۱۳۳۵ نشان می‌دهد که در آن سال کرج در حدود ۱۴۰۰۰ نفر جمعیت داشته است ولی به دلیل مهاجرت، رشد جمعیت در آن به شدت افزایش یافته و اکنون نزدیک به دو میلیون جمعیت دارد. این مهاجرت‌ها که بیشتر به دلیل رشد اقتصادی کرج و تاسیس کارخانه‌های گوناگون در اطراف آن انجام شد موجب شد که شکاف طبقاتی بزرگی در کرج پدید آید و افراد فقیر و ثروتمند مجبور شوند در کنار هم زندگی کنند. برای مثال در کنار جهانشهر، جواد آباد و حاجی آباد شکل گرفت و کمی پایین‌تر از عظیمیه، زورآباد پدید آمد.
زورآباد همان‌ گونه که از نامش پیدا است محله‌ای است که با توسل به زور شکل گرفت و افراد بسیار فقیر در تپه‌هایی که بالای خیابان برغان و پایین عظیمیه وجود دارد خانه‌سازی را آغاز کردند. طبیعتا این خانه‌ها که زمین‌شان متعلق به دولت به شمار می‌آمد جواز ساخت نداشتند و به همین دلیل هم به شکل مداوم مورد یورش ماموران شهرداری قرار می‌گرفتند و تخریب می‌شدند. خیلی از این خانه‌ها با کاه‌گل ساخته می‌شدند و بعضی از آنها با پیت‌های حلبی روغن نباتی. در هر یک از این خانه‌ها که بیشتر به اتاق شبیه بودند تعداد زیادی آدم زندگی می‌کردند و شایعاتی در موردشان وجود داشت که دزد یا فروشنده مواد مخدر هستند. در این که وضعیت زندگی فلاکت‌باری داشتند شکی ندارم زیرا به یاد می‌آورم زن‌های‌شان با چادرهایی به کمر بسته و سطلی در دست کنار فشاری‌ای( شیر آب همگانی با فشار بالا) که در خیابان برغان وجود داشت بر سر نوبت آب به جان هم می افتادند و همدیگر را می‌زدند. فکر می‌کنم از سال ۵۶ شهرداری به این نتیجه رسید که در برابر این افراد کاری نمی‌تواند انجام دهد و به همین دلیل خانه‌سازی در زورآباد شدت گرفت. زورآباد، به عنوان نمونه، یکی از نخستین جاهایی بود که مردمش به سرعت انقلابی شدند و چون با خشونت آشنا بودند توانستند آن را در خیابان‌ها به اجرا بگذارند. تازه چند روز از پیروزی انقلاب نگذشته بود که یک روز دیدم روی تپه‌های زورآباد نوشته‌ی بزرگی که حتا از داخل شهر هم به راحتی دیده می‌شد با سنگ و خاک نقش بسته است: اسلام آباد! پس از انقلاب باز هم تا مدت‌ها بر سر خانه‌سازی در زورآباد درگیری وجود داشت تا این که خانه‌سازی در این محله به رسمیت شناخته شد و خیلی از خانه‌های قدیمی دارای سند شدند و از همه مهم‌تر این که نام اسلام آباد نیز همچنان بر آن باقی ماند.
یکی، دو سال پیش بود که خواندم کرج از استان تهران جدا شده است و خود به یک استان با نام البرز تبدیل گشته است. شنیدم بسیاری از مردم خوشحال هستند که چنین اتفاقی افتاده است و آن را برای منطقه‌ای که بیش از دو میلیون و چهارصد هزار نفر جمعیت دارد بسیار پر اهمیت می‌دانند و بر این باور هستند منابع مالی‌ای که باید از سوی دولت برای کرج در نظر گرفته شود نصیب تهرانی‌ها نمی‌شود. شنیدم امید دارند با اختصاص بودجه مناسب به این استان جدید، رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی پدید آید و مردم بتوانند از مزیت‌های زندگی در یک کلان‌شهر بهره‌مند شوند. ولی پرسشی که در ذهنم وجود دارد این است که آیا کشورهای دیگر هم مدام در حال استان یا ایالت‌سازی هستند؟ آیا در کشورهای توسعه یافته امکانات فقط مخصوص شهرهای بزرگ است و مردم شهرهای کوچک از داشتن چیزی که مردم کلان‌شهرها از آن بهره‌مند هستند بی نصیب می‌مانند تا جایی که مانند مردم قزوین در سال ۷۲ یا ۷۳ وقتی شنیدند شهرشان به استان تبدیل نمی‌شود شورش خیابانی به راه بیاندازند و به اماکن دولتی حمله کنند؟! فکر می‌کنم راه حل مشکلی که وجود دارد چیزی فراتر از استان‌سازی و کوچک‌تر کردن مداوم استان‌های قبلی باشد… و این راه چیزی نیست جز ارزش واقعی قائل شدن برای مردم و برآورده کردن خواست‌های‌شان، و نه فریب دادن‌شان.
ساعت ده صبح است و باید به زور ودکای زود هنگام هم که شده از نوستالژی کرج بیرون بیایم و به زمان و مکان واقعی باز گردم. کرج برای من جایی است که در آن بزرگ شدم و هر چه که هستم و شدم متاثر از آن بوده است. با این حال هنوز که هنوز است، و با این که ده سال است کرج را ندیده‌ام، و با وجود این که دیگر نام استان را یدک می‌کشد، آن را چیزی بیشتر از یک ده بزرگ نمی‌دانم… تهران را هم: مهم‌ترین ویژگی یک شهر، داشتن مردم شهری است!

گاهواره

منتشرشده: 09/03/2014 در یاد‌آورد‌های من

یکی از کتاب‌هایی که دوست داشتم کتابی بود به نام گاهواره که نویسنده‌اش شمس آل احمد بود. کتاب به دختر خاله‌ام زری که چند سال از من بزرگ‌تر بود تعلق داشت و باید منتظر می‌شدم که او از خانه بیرون برود تا بتوانم این کتاب را از جاکتابی‌اش بدزدم و بخوانم. در کتاب از مردی به نام جلال صحبت می‌شد که حرف‌هایش در همان ده، یازده سالگی هم برایم جذاب بود ولی بیشتر فکر می‌کردم او فقط و فقط یک شخصیت داستانی است و حتا بعدها هم که نام جلال آل احمد را شنیدم تا مدت‌ها نمی‌دانستم او، همان جلال کتاب گاهواره است. نخستین بار که کتابی از جلال را خواندم از نوع داستان‌نویسی‌اش خوشم نیامد و تا مدت‌ها سراغ کتاب‌هایش نرفتم به ویژه که او هنوز زیاد مد نشده بود و بیشتر از هر کس علی شریعتی طرفدار داشت و باید کتاب‌هایش را می‌خواندم.
فکر می‌کنم سیزده سالم بود که برای نخستین بار کتابی را از شریعتی- که کم کم کتاب‌هایش داشت از کتاب‌فروشی‌ها جمع می‌شد- خواندم ولی حتا یک کلمه هم از آن نفهمیدم و ترجیح دادم فقط طرفدارش باشم و عکس او، جلال، صمد بهرنگی، طالقانی و چه‌گوارا را روی شیشه نقاشی کنم. شاید همین علاقه به ویترای- نقاشی روی شیشه- بود که من را با آدم‌های انقلابی آشنا می‌کرد و می‌خواستم بدانم آنها که هستند… خوشبختانه آخرین ویترایی که کشیدم تصویر همان درویش تبرزین به دستی بود که در آن زمان بسیار طرفدار داشت و کشیدنش آسان نبود به ویژه که هم رنگ‌ها و هم خمیرهای نقاشی تقلبی شده بودند و هر کار را مجبور بود چند بار انجام دهی تا به کیفیت مورد نظر برسی. به این دلیل گفتم خوشبختانه که وقتی کار کشیدن درویش تمام شد چنان از هر چه ویترای و درویش نفرت پیدا کردم که هرگز سراغ درویش‌ها و بازی‌های عرفانی‌شان نرفتم در غیر این صورت هیچ بعید نبود که الان به جای نوشتن، با نیم متر ریش و موهای پریشان در حال رقصیدن و ذکر یا علی گفتن بودم! البته سال‌ها بعد و زمانی که کارلوس کاستاندا و پس از آن یکی از همتایان شرقی‌اش که کتابی به نام چشم سوم داشت در ایران معروف شدند به عرفان سرخپوستی گرایش پیدا کردم ولی چون هرگز نتوانستم همچون دن خوان برای سوار شدن به ماشین به درون آن بخزم، یا مانند دن گنارو دنیا را با گوزم تکان دهم و از آن بدتر همانند لا گوردا آن نخ‌های نامرئی را از کمی پایین‌تر از نافم بیرون بکشم عرفان سرخپوستی را کنار گذاشتم!
فکر می‌کنم دیگر کتاب‌های شریعتی از کتاب‌فروشی‌ها جمع شده بود و گاه می‌شد آنها را در بساط‌های کتاب‌فروشی جلوی دانشگاه تهران پیدا کرد که به شریعتی علاقه پیدا کردم. خوشبختانه یک بار در سفری که به اصفهان داشتیم بابا بی هیچ دلیلی نزدیک به سی جلد از کتاب‌های جزوه مانند او را خریده بود و بعدها بقیه را هم اندک اندک خودم خریدم. بی هیچ تعارفی کتاب‌های شریعتی به سرعت من را تحت تاثیر قرار دادند و به چیزی تبدیل شدم که اگر بخواهم بر آن نامی بگذارم آن را‌” شیعه‌ی غیر مسلمان معتقد به پیامبری محمد” خواهم نامید. تعریفی که او از اسلام ارائه می‌داد همان چیزی بود که من فکر می‌کردم نقطه مقابل جمهوری اسلامی است و برایم مهم نبود که او این جملات را برای کوبیدن رژیم شاه و آخوندهایی که برای تامین منافع‌شان به رژیم شاه چسبیده بودند بر زبان آورده است. وقتی او از مثلث زر و زور و تزویر می‌گفت من به آخوندهایی که بر ما حاکم بودند فکر می‌کردم و وقتی از تشیع علوی و ابوذر و سلمان می‌گفت من حس می‌کردم تشیعی که آخوندها پرچم‌دار آن هستند همان تشیع صفوی است که شریعتی به آن حمله می‌کند. آن زمان نمی‌توانستم بفهمم چیزی که او بر زبان می‌آورد کل حقیقت نیست و او به عنوان کسی که در بستری مذهبی پرورش یافته تعبیری آرمان‌گرایانه را از دین به تصویر می‌کشد و انتظارات خود از یک دین را به عنوان واقعیت بیان می‌کند.
اگر از نوشته‌های او بگذریم، بیشتر کتاب‌هایی که از او منتشر شده در حقیقت چیزی به جز سخنرانی‌های به روی کاغذ آمده یا یاداشت‌های درسی دانشجویان نیستند. همین مساله است که موجب می‌شود در مورد او زیاد سخت‌گیری نکنم و اگرچه در مورد علمی بودن کارهای او شک دارم فقط بگویم هدف او زیر سوال بردن شرایط موجود با استفاده از هر وسیله بود، همان کاری که خود من زمانی که تدریس می‌کردم بارها انجام دادم.
یکی از دوستان بابا کتاب‌فروشی کوچکی داشت که بیشتر قفسه‌هایش پر از دیوان اشعار شاعران قدیمی بود و به همین دلیل من از او و کتاب‌فروشی‌اش نفرت داشتم چرا که هم نمی‌توانستم چیز دندان گیری در مغازه‌اش پیدا کنم و هم هر دفعه که از آنجا رد می‌شدیم بابا پول زیادی برای آن دیوان‌های شعر که مهم‌ترین ویژگی‌شان کاغذهای گرانقیمت و خطاطی خطاطان معروف بود به هدر می‌داد. یک روز که آنها داشتند حرف می‌زدند و من هم با بی‌حوصلگی داشتم به قفسه‌ها نگاه می‌کردم چشمم به کتاب قطوری افتاد که نام جلال آل احمد روی آن بود. چند صفحه از کتاب را ورق زدم و متوجه شدم کتاب در حقیقت نوشته خود او نیست و یک نفر دیدگاه‌های او در مورد افراد یا وقایع را به شکل جداگانه دسته بندی کرده است. همین کتاب بود که موجب شد به جلال علاقه‌مند شوم و برای این که بدانم هر کدام از آن مطالب را چرا و در چه زمینه‌ای گفته است به کتاب‌های اصلی او روی بیاورم. برداشتی که من از جلال دارم- و لزوما درست نیست- این است که او برای فرار از بستر مذهبی‌ای که در آن متولد شده بود به هر دری زد و راه‌های مختلف را آزمود ولی چون برای خودش این رسالت را قائل بود که زبان مردم کوچه خیابان باشد و وقایع را از چشم آنها ببیند و داوری کند، در ورطه‌ی عوام‌گرایی افتاد و با وجود این که در متن بسیاری از حرکت‌های سیاسی-اجتماعی آن زمان بود به جایی که از آن برخاسته بود بازگشت.
سال‌ها از مرگ شریعتی و آل احمد می‌گذرد و ما، به ویژه نسلی که از هر دوی آنها تاثیر گرفته‌ایم، آنها را به خاطر عقایدشان و از آن مهم‌تر به دلیل این که به بت تبدیل شده بودند سرزنش می‌کنیم. اما گاهی از خودم می‌پرسم آیا آنها مقصر بوده‌اند؟ در کشورهای با پشتوانه‌ی تاریخی فلسفی یا علمی، افراد بسیاری نظیر شریعتی یا آل احمد می‌آیند، حرف‌شان را می‌زنند و می‌روند و گاه مورد تایید قرار می‌گیرند و گاه حتا دیده نمی‌شوند ولی در کشوری مثل ایران که در آن کسی نه حرفی دارد و یا اگر هم دارد جرات حرف زدن ندارد افرادی که کمی سواد و جرات دارند اگر بتوانند چیزی را که مردم دوست دارند بشنوند بر زبان بیاورند به زودی به بت تبدیل خواهند شد حتا اگر اندیشه‌شان اشتباه باشد زیرا کسانی که شنونده‌ یا خواننده‌ی حرف‌های این افراد هستند آگاهی یا سواد کافی برای به چالش کشیدن آنها را ندارند و اگر هم اشخاص با سواد دیدگاه آنها را زیر سوال ببرند از سوی مردم به همکاری با حکومت یا بیگانه‌پرستی متهم می‌شوند. بی دلیل نیست که بزرگ‌ترین نویسنده کشور، صادق هدایت، برای فرار از دست مردمی که زبانش را نمی‌فهمند و دردهای او را حس نمی‌کنند ترجیح می‌دهد کشور را ترک کند و در جایی که ادبیات هنوز ارزش دارد به زندگی خود خاتمه دهد. طعنه‌آمیز این که خود او پس از مرگ به یک بت تبدیل شد اما بتی که لمس کردن آن ممنوع بود… بتی که مظهر مرگ و نومیدی بود… بتی که تنها دلیل نگهداری‌اش در بتکده، ترساندن بت‌پرستان از رفتن به راه او بود.
بعید می‌دانم این بت‌پرستی به سر آمده باشد و اگر نه امروز، فردا بت‌هایی پدید خواهند آمد که دوباره از زبان مردم حرف می‌زنند و مردم را که همچنان در آرزوی یک بت جدید هستند به دنبال خود خواهند کشاند… این گاهواره‌ای است که در آن بزرگ شده‌ایم و همیشه یک‌نواخت تکان می‌خورد تا کودک از خواب بر نخیزد.

آخوند

منتشرشده: 09/02/2014 در یاد‌آورد‌های من

تا پیش از انقلاب به ندرت می‌توانستی یک آخوند را در خیابان ببینی… جای‌شان معمولا در مسجدها و روضه‌های زنانه بود… شاید هم وقتی به خیابان می‌آمدند از لباس معمولی استفاده می‌کردند تا مورد تمسخر قرار نگیرند. آن‌ها حتا اگر هم مورد توجه و حمایت قشر فرودست یا مذهبی جامعه بودند ولی در برابر، از سوی طبقه متوسط و به ویژه افراد تحصیل‌کرده طرد می‌شدند و در میان آنها جایگاهی نداشتند. حتا ما کودکان هم آنها را جدی نمی‌گرفتیم و آخوندها برای‌مان چیزی همچون گدایان دوره‌گرد بودند و گاه پیش می‌آمد که با وجود جیغ و داد زن‌هایی که از روضه بیرون آمده بودند و بعضی از آنها مادران خود ما بودند، آخوندها را با سنگ دنبال کنیم. شاید کاری که می‌کردیم چیزی جز شیطنتی بچگانه نبود همان گونه که سگ‌های ولگرد را با سنگ دنبال می‌کردیم ولی پرسش اینجا است که چرا با وجود اعتباری که آخوندها در میان زنان سنتی داشتند فرزندان آنها این احترام را فقط و فقط روزهای تاسوعا و عاشورا برای آخوندها قائل بودند؟
شاید پاسخ را باید در این نکته جست که حتا همان خانواده‌های مذهبی نیز آخوندها را موجوداتی دست دوم به شمار می‌آوردند که فقط به درد رفع نیازهای معنوی آنها می‌خوردند… نیازهایی که با دادن چند ریال برای خواندن روضه و اشک ریختن برای یکی از مقدسین شیعه برآورده می‌شدند. اصطلاح‌های “ آخوند شپشو”، “ مثل آخوندها ته جیبش شپش سه قاپ می‌اندازه” و یا “ جیبش از کون آخوندها تمیزتره” اصطلاحاتی نیستند که در شرایط بعد از انقلاب ساخته شده باشند و همه آنها قبل از انقلاب نیز به کار برده می‌شدند. حتا در نمایشنامه‌ی شهر قصه بیژن مفید هم که پیش از انقلاب آن به شدت مورد استقبال همه طبقات جامعه قرار گرفت، ملا در قالب یک روباه شیاد و هوس‌باز معرفی می‌شود. شاید تحت تاثیر همین نمایشنامه بود که درست کمی پیش از آغاز انقلاب یکی از کودکان فامیل که پنج سال بیشتر نداشت و بسیار هم خوش سر و زبان بود با ادب بسیار آخوندی را از پشت پنجره صدا می‌کند و پس از چند کلمه صحبت کردن با او در آخرین لحظه می‌گوید:” ریدم به ریشت…” و شر بزرگی به پا می‌کند!
تا جایی که به خود من مربوط می‌شود زیاد با آخوندها سر و کار نداشتم و حتا تا ده سالگی نمی‌دانستم چرا بعضی از آنها عمامه‌ی سیاه دارند و بعضی عمامه‌ی سفید. حرف‌هایی که می‌زدند و سالی یکی، دو بار در مسجد می‌شنیدم نه تنها برایم جذابیتی نداشتند که گاه به خاطر لهجه شدید روستایی‌شان متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند و از بین صحبت‌های‌شان فقط حسین و زینب و شمر و یزید و کربلا را متوجه می‌شدم که هر بار یکی از این کلمات را به زبان می‌آوردند چشم مردم پر اشک می‌شد یا لعنت می‌فرستادند. وقتی برای اولین بار یکی از دوستانم به من گفت آخوندهایی که عمامه سیاه دارند سید- از دودمان محمد- هستند به شدت او را مسخره کردم زیرا فکر می‌کردم کسانی که سید هستند باید چشم‌های آبی یا سبز داشته باشند و دلیلش هم این بود که سید- دوست عمویم- و آخوند مسجدمان که همه به او سید می‌گفتند چشمانی روشن داشتند و باز به همین دلیل بود که فکر می‌کردم زن‌عموی مادرم و امیر- پسردایی‌ام- هم سید هستند!
هنوز نمی‌دانم چه کسی و در کدام سوراخی آب بسته بود که با گذشت یکی دو ماه از آغاز انقلاب ۵۷ آخوندها همچون مورچه‌ها از سوراخ‌های‌شان بیرون آمدند و در همه شهرها پدیدار شدند. و از آن بدتر این که نمی‌دانم چگونه شد همان آخوندهایی که به آخوند دوزاری- دو ریالی- معروف بودند و کسی آدم حساب‌شان نمی‌کرد در زمانی کوتاه توانستند به یکی از گروه‌های مهم مبارزه با رژیم شاه تبدیل شوند و اکثریت بی‌سواد و مذهبی جامعه را رهبری کنند. نکته جالب این که پس از فروکش کردن جو انقلابی بسیاری از همین آخوندها توسط خود مردم به خوب و بد تقسیم شدند و برای مثال طالقانی و شریعتمداری آخوند خوب؛ و بهشتی و رفسنجانی آخوند بد به شمار آمدند. البته با وجود نفرتی که خیلی‌ها از خمینی داشتند تا سال‌ها کسی جرات حرف زدن از او را نداشت و فقط در گفتگوهای خصوصی این نفرت ابراز می‌شد. حتا خود من هم در آن سال‌ها از طالقانی خوشم می‌آمد و چون قصه شکنجه‌هایش را که توسط مجاهدین خلق نگاشته شده بود خوانده بودم او را شخصیتی خوب ارزیابی می‌کردم و هنگامی که یکی از دوستانم که کرد بود و از ماجراهای کردستان خبر داشت طالقانی را به خیانت و آدم‌کشی متهم کرد فقط به این دلیل با او گلاویز نشدم که زورش بسیار بیشتر از من بود! با گذشت زمان هر کدام از آخوندهای معروف لقبی پیدا کردند یا جوک‌هایی در موردشان ساخته شد. مثلا رفسنجانی به خاطر کم پشت بودن ریش‌ٰهایش کوسه نام داشت. آیت‌اللـه منتظری به خاطر تن صدایش و کشیده حرف زدن گربه نره نامیده شد که یکی از شخصیت‌های کارتون پینوکیو بود. محمد منتظری- پسر آیت اللـه منتظری- نیز به خاطر تیراندازی در فرودگاه ممد رینگو نامیده می شد.
تا سال‌ها بسیاری از مردم، از جمله خود من، تفاوت درجه‌ها و القاب مذهبی‌ای که روحانیان داشتند را نمی‌فهمیدیم و نمی‌دانستیم بین آیت اللـه و حجت الاسلام تفاوت وجود دارد… حتا تا جایی که به یاد دارم زمانی که رفسنجانی ترور شد یکی از روزنامه‌ها- احتمالا کیهان- در تیتر خود نوشت: آیت اللـه رفسنجانی؛ در صورتی که تا دو دهه بعد او همچنان حجت الاسلام بود. در واقع برای بیشتر افراد عادی آنها چیزی بیشتر از آخوند نبودند و چون آخوند نامیدن یک آخوند مودبانه نبود و گاه خطر زندان را به همراه داشت همراه نام آنها باید لقبی می‌آمد که به تناوب از حجت الاسلام، حجت الاسلام والمسلمین و در صورتی که فرد جایگاه سیاسی-مذهبی مهمی داشت از عنوان آیت اللـه استفاده می‌شد تا این که عبارتی ساده‌تر و خودمانی‌تر- و البته کنایه‌آمیز- جای آن را گرفت: حاج آقا! در فرهنگ لغت حاجی کسی است که یک بار به زیارت کعبه- پرستگاه مسلمانان- رفته باشد ولی در فرهنگ عامه کسی که حاجی یا حاج آقا نامیده می‌شود لزوما نباید به حج رفته باشد بلکه می‌تواند یک فرد مسن مذهبی، یک بازاری پولدار و یا یک فرد با نفوذ در محل باشد.
اما آخوندها کیستند و خاستگاه طبقاتی‌شان چیست؟ تا سال‌ها بیشتر آخوندها کسانی بودند که معمولا در روستا‌ها یا شهرهای کوچک متولد شده بودند و ریشه‌ای روستایی داشتند اگرچه در میان آنها روحانیانی با خاستگاه شهری نیز دیده می‌شد ولی چیزی که در میان همه آنها مشترک بود فقر مالی بود. اما با گذشت چند سال از انقلاب و پدید آمدن موقعیت‌های شغلی بسیار برای کسانی که درآمدشان از راه دین تامین می‌شد، بسیاری از نوجوانان طبقه فقیر و متوسط شهری نیز به حوزه‌های علمیه پیوستند تا ضمن بهره‌گیری از کمک مالی‌ای که به عنوان شهریه از سوی مدرسین به طلاب پرداخت می‌شد- و همچنان می‌شود- بتوانند امیدوار باشند پس از فارغ‌التحصیلی شغلی در انتظار آنها است. البته بسیاری از آخوندها پس از فارغ التحصیلی به دانشگاه و معمولا رشته‌های علوم انسانی نیز روی می‌آورند که بتوانند درجه‌ای دانشگاهی نیز برای پیشرفت بیشتر خود فراهم کنند. خودم در دوره فوق لیسانس با چند نفر از آنها همکلاس بودم و برایم جالب بود که ببینم نوع تجزیه و تحلیل آنها با کسانی که آموزش مدرن داشته‌اند بسیار متفاوت است و بیشتر در پی اثبات هستند تا ایجاد پرسش، و اگر هم سوال یا فرضیه‌ای را ایجاد می‌کنند برای رد کردن آن فرضیه و اثبات نظر خودشان است!
اگرچه کارکرد آخوندها، همچون همکاران‌شان در دیگر ادیان، یکسان است ولی من آنها را به دو گروه تقسیم می‌کنم: گروه اول کسانی هستند که روحیه‌ای بسیار خشک و مذهبی دارند و در میان مردم عادی نیز به سختی پذیرفته می‌شوند. این گروه مشاغلی را در دست دارند که لازمه آن نزدیکی با مردم نیست. گروه دوم شوخ و بذله‌گو هستند و اگرچه ممکن است آگاهی دینی‌شان به اندازه گروه اول نباشد ولی به دلیل روحیه‌شان بیشتر به عنوان امام جماعت یا سخنران برگزیده می‌شوند تا بتوانند ضمن خنداندن مردم، و در میان شوخی‌ها، وظیفه‌ای را که بر عهده دارند انجام بدهند.
پرسشی که رهایم نمی‌کند این است که چرا هنوز با گذشت بیش از سی سال از انقلاب ۵۷ و با وجود باز شدن مشت کسانی که خود را نشانه‌ی خدا یا برهان اسلام می‌نامند هنوز بسیاری از مردم از آنها پیروی می‌کنند؟ چرا مردم با وجود این که برای آخوندها جوک می سازند و آنها را تحقیر می‌کنند یک یا حسین گفتن آخوندها اشک بر چهره‌شان می‌آورد و آنها را در برابر این گروه دین‌کار بی دفاع می‌سازد؟ از مردم بی‌سواد یا کم‌سواد حرف نمی‌زنم… چگونه است که یک پزشک، یک مهندس و یا یک حقوق‌دان به پای صحبت‌های آخوندها می‌نشیند و در ته دل حرف‌های او را تایید کرده، سر تکان می‌دهد و از مجلس سخنرانی که بیرون می‌آید در خانه‌ی خود و در میان خانواده‌ی خود به یک آخوند تبدیل می‌شود و حرف‌های او را نشر می‌دهد؟
آیا شست‌و شوی مغزی داده شده‌ایم یا در این سی سال- و شاید هم در این هزار و چهارصد سال- خودمان به یک آخوند مخفی مبدل گشته‌ایم و خبر نداریم؟!

زمانی که عشق نارنجی را نوشتم- اگرچه موجب شد دوستی من و آن پسری که از او رنجیده بودم دوباره برقرار شود- فهمیدم یکی از سخت‌ترین کارها نوشتن در مورد افرادی است که می‌دانی نوشته‌ات را خواهند خواند و از آن بدتر این که می‌دانند در موردشان خواهی نوشت و نگران هستند که چه خواهی نوشت… رویا یکی از آنها است!
رویا یک سال از من کوچک‌تر است و از روزی که به یاد می‌آورم او را می‌شناسم. تنها چیزی که برای همیشه از او در ذهن من باقی مانده لبخندی واقعی و چشمانی خاکستری است. خاکستری؟ این را همیشه به خودم می‌گویم ولی راستش را بخواهید هنوز نمی‌دانم چشمانش چه رنگی است زیرا هرگز نتوانستم در چشمانش نگاه کنم… شاید هم چشمانش قهوه‌ای بسیار روشن یا عسلی باشند ولی من هنوز او را در رویاهایم با چشمانی خاکستری به یاد می‌آورم. او همان کسی است که در کودکی دست او را می‌گرفتم و در تاریکی شب به تماشای گذر ابرها از روی ماه نگاه می‌کردیم و او کسی است که گنجینه بزرگی از کتاب‌های تن‌تن داشت و هر بار که به خانه‌شان می‌رفتیم در اتاق خواب او می‌نشستیم و در حالی که او بیشتر دوست داشت بازیگوشی کند من به تخت خوابش تکیه می‌دادم و ماجراهای تن‌تن را می‌بلعیدم! حتا زمانی هم که هر دوی ما شانزده، هفده ساله شده بودیم من همچنان به خواندن کتاب‌های تن‌تن او ادامه می‌دادم و او عصبانی می‌شد که چرا ورق‌بازی نمی‌کنیم.
حتا به یاد نمی‌آورم عشق من به او کی آغاز شد ولی می‌دانم در آن سال‌ها که مدام در حال عاشق شدن بودم او کسی بود که همیشه در ته قلبم جریان داشت و با دیدن او که معمولا هفته‌‌ای یک بار اتفاق می‌افتاد احساس آرامش می‌کردم. پدرش کمی مذهبی بود ولی نه آن قدر که اجازه ندهد من او و ساعت‌ها در کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم و مادرش هم به من اعتماد داشت و حتا می‌توانم بگویم دوستم داشت. در یکی از همین روزها که داشتیم با هم حرف می‌زدیم برای نخستین بار احساس کردم عاشق او هستم. ترسیدم… احساس کردم باید از او فاصله بگیرم… نمی‌خواستم دوستی همچون او را به خاطر یک عشق از دست بدهم. هر قدر تلاش کردم سودی نداشت حتا بیشتر از گذشته او را می‌دیدم… سیامک محمدخواه و پیمان هم ماجرا را فهمیده بودند و حتا رامین وحیدی نیز که در آن زمان زیاد با هم صمیمی نبودیم. طبیعی هم بود… شب‌هایی که به خانه‌مان می‌آمدند من و او در خیابان‌مان با هم راه می‌رفتیم و حرف می‌زدیم و رفقا دانسته بودند کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌ی من پنهان است. هرگز نخواهم فهمید او هم عاشق من بود یا نه ولی احساس می‌کنم به عنوان یک دوست به من اطمینان داشت.
نوروز سال ۱۳۶۵ بود که ما را به ویلایی که در اطراف نوشهر خریده بودند دعوت کردند و این چند شبانه روزی که با هم بودیم موجب شد احساس کنم زندگی یعنی او… همان روز اول بود که فهمیدم او نیز گاهی سیگار می‌کشد و همین موجب شد صبح‌ها پیش از آن که بقیه از خواب بیدار شوند من و او به ساحل برویم و سیگار بکشیم و شب‌ها هم همیشه بهانه‌ای برای فرار از دست سیاوش و دخترخاله او پیدا می‌کردیم که رویا بتواند دست کم یک سیگار دیگر بکشد! آخرین روز او شعری در مورد سیگار کشیدن با هم را برای من روی تکه کاغذی یاداشت کرد که فکر می‌کنم هنوز هم بتوان آن را در پشت عکسش در آلبوم عکس‌هایم پیدا کرد.
پس از بازگشت سعی کردم از او فاصله بگیرم تا این عشق را در خودم بکشم ولی نتوانستم… تابستان هر کاری می‌کردم که از برخورد با او اجتناب کنم ولی نمی‌دانم چه می‌شد که من و رامین هر روز از نانوایی تافتونی‌ای که نزدیک خانه آنها بود سر در می‌آوردیم و یا با این که یک دکه روزنامه‌فروشی نزدیک خانه خودمان هم بود برای خرید مجله و روزنامه به دکه‌ای می‌رفتیم که سر خیابان آنها بود. البته رویا تنها دلیل این مساله نبود، رامین نیز دلبری داشت که خانه‌شان در همان نزدیکی بود. رامین دانشجوی سال اول ریاضی بود و با این که دانشگاه آزاد همچنان دانشگاهی درجه چندم به شمار می‌آمد اما نام دانشجو برای هر کسی اعتبار به همراه می‌آورد و حتا گشت‌های کمیته کمتر دانشجویان را دستگیر می‌کردند و راه رفتن با یک دانشجو نیز می توانست شانسی برای دستگیر نشدن باشد! یکی از چیزهایی که خوب به یاد می‌آورم این است که حرف‌های من و رامین کمتر مربوط به دختران یا مسایل سیاسی بود، رامین عاشق ستاره‌شناسی بود و من را هم با ستارگان آشنا کرد و برای مدت کوتاهی عضو انجمن اختر شناسی شدم و اگر هنوز نام بعضی از ستارگان- از جمله خوشه پروین را که نام رمزی دلبر رامین بود- به یاد می‌آورم از آثار آن روزها است.
اواخر تابستان بود که نتایج کنکور اعلام شد با توجه به رتبه‌ای که در رشته تجربی آوردم شانسی برای ورود به دانشگاه نداشتم و قبول هم نشدم اما روزهای نخست پاییز بود که نتایج دانشگاه آزاد اعلام شد و من که از زیست شناسی گیاهی و هر علمی که مربوط گیاهان بود نفرت داشتم در رشته صنایع چوب و کاغذ قبول شدم. شاید همین قبولی در دانشگاه بود که اعتماد به نفسی ناخواسته به من داد و یکی از روزهای اواخر پاییز به رویا زنگ زدم و گفتم به خانه‌شان می‌روم… بهانه‌ام برای رفتن، سیگارهای رنگی‌ خارجی‌ای بود که تازه به دستم رسیده بود و می‌دانستم رویا از آنها خوشش می‌آید ولی هدفم چیز دیگری بود. به خانه‌شان که رسیدم تمام بدنم می‌لرزید… کمی طول کشید تا بتوانم بر نفس کشیدنم مسلط شوم ولی وقتی او در را باز کرد اعتماد به نفسم باز گشت و احساس کردم می‌توانم. بسته سیگار را به او دادم و نگاهش کردم… انگار می‌دانست چه می‌خواهم بگویم… انگار منتظر بود… شنیده بودم با پسری دوست شده است ولی نمی‌توانستم باور کنم و آن را چیزی بیشتر از یک شایعه نمی‌دانستم… دوباره اعتماد به نفسم گریخت و در حالی که صدایم می‌لرزید به او گفتم که دوستش دارم. هیچ‌گاه قطره اشکی را که از چشمش چکید فراموش نمی‌کنم… چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:” خیلی دیر شده… من یکی دیگه رو دوست دارم.” خواستم متقاعدش کنم ولی دیدم کاری احمقانه است و فقط توانستم خانه‌شان را ترک کنم.
از همان روز بود که دوباره درس نخواندن‌ها شروع شد و حتا رژیم غذایی سفت و سختی را که برای لاغری گرفته بودم کنار گذاشتم و دوباره چاق شدم… دوباره از همه چیز متنفر شده بودم و دوباره تمرین‌هایی را که برای سنگ شدن احساساتم در پیش گرفته بودم آغاز کردم.
آخرین باری که با او صحبت کردم زمانی بود که پدرش به شدت با ازدواج او و پسر مورد علاقه‌اش مخالفت می‌کرد و او در پاکی خود می‌پنداشت “ آه” عشق من او را گرفته است که آنها نمی‌توانند با هم ازدواج کنند. از من خواست او را ببخشم… بخشیدن؟ مگر گناهی کرده بود؟ هنوز با بابا راحت نبودم پس از مامان خواستم که از بابا بخواهد با پدر او صحبت کند. نمی‌دانم بابا توانست او را متقاعد کند یا دلیل دیگری وجود داشت ولی به هر حال چندی نگذشته بود که به جشن ازدواج او دعوت شدم… اگر دست خودم بود نمی‌رفتم ولی اصرار کرده بود که باید بروم و این چیزی بود که به خاطره‌ی عشق او بدهکار بودم و باید انجام می‌شد. فکر می‌کردم این آخرین باری است که در مراسم ازدواج دختری که دوستش دارم دعوت می‌شوم ولی این گونه نبود و سال‌ها بعد تاریخ دوباره تکرار شد. در آن جشن چنان خودم را در میان درخت‌های باغ گم کرده بودم که حتا او را ندیدم و اگر هم دیدم به یاد نمی‌آورم.
دوازده سال گذشت تا دوباره او را ببینم: منتظر تاکسی بودم که خانمی به من سلام کرد… فکر کردم از بچه‌های دانشکده است به سردی پاسخش را دادم. خندید و گفت:” من را نشناختی؟ رویا هستم.” از شرم داشتم می‌مردم… چهره‌اش زیاد تغییر نکرده بود و چشمانش همان رنگ قدیم را داشتند… این من بودم که تغییر کرده بودم… سرد و خسته از همه آدم‌های اطراف و در پی رویاهای خاکستری‌ای که در ذهن هذیان‌زده‌ام جریان داشت: سیاست و نویسندگی!

دبیرستان

منتشرشده: 09/01/2014 در یاد‌آورد‌های من

پس از پایان دوره راهنمایی سه انتخاب پیش رو داشتم: رفتن به هنرستان، ادامه تحصیل در رشته‌های ادبیات و علوم انسانی، و یا علوم ریاضی و تجربی که آن‌ها هم در سال دوم دبیرستان از هم جدا می‌شدند و باید بین ریاضی و علوم تجربی یکی را انتخاب می‌کردم. از هنرستان و رشته‌های فنی خوشم نمی‌آمد و از ادبیات و علوم انسانی هم نفرت داشتم پس چاره‌ای نبود مگر ریاضی و تجربی.
اگر اشتباه نکرده باشم در آن زمان در کرج- و با وجود رشد سریع جمعیت و ورود غیر قابل کنترل مهاجران از سایر شهرستان‌ها و یا روستاها- دو دبیرستان تجربی و ریاضی پسرانه وجود داشت: شهید رجایی و دهخدا؛ و یک دبیرستان علوم انسانی به نام شریعتی و یک هنرستان به نام فارابی که کمی بعد هنرستان شهید دکتر بهشتی نیز تاسیس شد. تا جایی که به یاد می‌آورم مهم‌ترین دبیرستان دخترانه هم شهید شرافت بود و یک دبیرستان دخترانه دیگر هم به نام شهید باهنر وجود داشت. تنها هنرستان دخترانه هم بیست و پنج شهریور بود که به هفده شهریور تغییر نام داده بود. احتمالا یک دبیرستان دخترانه هم در خیابان امیری وجود داشت که دیگر نامش را به خاطر نمی‌آورم ولی چسبیده به آن مغازه بسیار کوچکی بود که نمایندگی فروش بستنی پوپ را داشت و موجب می‌شد که بتوانیم بدون ترس از کمیته به بهانه خرید بستنی به دخترها نزدیک شویم!
دبیرستان دهخدا بیشتر از چهار هزار دانش‌آموز داشت که کلاس‌های چهارم و سوم صبح‌ها، و کلاس‌های دوم و اول بعد از ظهر‌ها برگزار می‌شدند. زمانی که من وارد این دبیرستان شدم مدرسه با وجود داشتن آزمایشگاه‌های فیزیک، شیمی و زیست شناسی بسیار مجهز که نظیرش در تهران کمتر پیدا می‌شد فضای کوچکی داشت ولی همان سال با افزودن یک زمین بزرگ به محوطه مدرسه هم فضای آموزشی دبیرستان بزرگ‌تر شد و هم دارای دو زمین والیبال، دو زمین بسکتبال، یک سالن سرپوشیده‌ی پینگ پنگ و یک زمین هندبال- که در آن فوتبال بازی می‌کردیم- شدیم. مدیر مدرسه آقای رحمانی بود که یکی، دو سال پیش فوت کرد و تا جایی که به یاد می‌آورم هرگز زیر بار گذاشتن ریش نرفت و ناظم‌های مدرسه آقایان نیکروان، صفایی، یوردشاهیان( و به خاطر همیشه سر بزنگاه حاضر بودن: ملقب به گشتاپو) و یکی، دو نفر دیگر که نامشان را به یاد نمی‌آورم، بودند. هرگز نتوانستم بفهمم مدرسه‌مان چند معلم دارد ولی می‌توانم تخمین بزنم بین ۵۰ تا ۶۰ معلم در دهخدا تدریس می‌کردند.
یکی از بزرگ‌ترین مشکلاتی که دبیرستان با آن درگیر بود تفاوت‌های فرهنگی عمیق دانش‌آموزان بود که بعضی از آنها از روستاها و یا حتا شهرهای اطراف به این مدرسه می‌‌آمدند و تقریبا روزی نبود که در بیرون از مدرسه شاهد نزاع‌های دسته جمعی که گاه پلیس نیز قادر به کنترل آن نبود، نباشیم. با این حال درون مدرسه نظم حاکم بود و زیاد هم نیاز به سخت‌گیری ناظمان نبود و کمتر پیش می‌آمد که شاهد تنبیه بدنی و جدی دانش‌آموزان باشیم. بازرسی بدنی دانش‌آموزان اجباری بود و این کار به دست بچه‌هایی که عضو انجمن اسلامی مدرسه بودند انجام می‌شد و در حقیقت ویژه مدارس نبود و در آن زمان وارد هر اداره دولتی‌ای که می‌شدی باید از خوان بازرسی بدنی می‌گشتی. در بازرسی بدنی مدارس حتا بیشتر از سیگار و موادر مخدر، تمرکزی خاص بر روی پیدا کردن عکس خوانندگان و هنرپیشه‌ها، و نوارهای موسیقی وجود داشت. رسمی که میان ما وجود داشت این بود که تا آخرین دقایق قبل از به صدا درآمدن زنگ بیرون مدرسه می‌ایستادیم و گاهی هم‌زمان با به صدا درآمدن زنگ وارد مدرسه می‌شدیم ولی برای خروج از مدرسه به شکل زندانیانی عمل می‌کردیم که انگار زندان‌بانان را کشته‌اند و با شکستن در زندان در حال فرار هستند و هر لحظه امکان دستگیری و یا حتا تیراندازی به سوی‌شان وجود دارد! آغاز مدرسه همیشه با ایستادن ما در صف و گوش کردن اجباری به تلاوت قران و صحبت‌های انقلابی معلمان امور تربیتی همراه بود که با شعارهای:” خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار، مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی و مرگ بر اسرییل” خاتمه پیدا می‌کرد که شعار مرگ بر شوروی یکی، دو سال بعد از این مراسم حذف شد! چیزی که خودم هرگز ندیدم ولی از بچه‌های قدیمی شنیدم این بود که تا دو سال قبل هر کدام از گروه‌های سیاسی برای خودشان شعبه‌ای در دبیرستان دهخدا داشتند ولی بعد از افزایش فشار رژیم و دستگیری دانش‌آموزان هرگونه فعالیت سیاسی ممنوع شد مگر برای انجمن‌های اسلامی!
معلمان معمولا حزب‌الهی نبودند و در کل مدرسه شاید چهار یا پنج معلم حزب‌الهی داشتیم که دو نفر از آنها آخوند بودند و بقیه امور تربیتی؛ اما ترسی که در کل سیستم آموزشی جریان داشت موجب شده بود همان معلم‌های غیر حزب‌الهی هم گاه ریش بگذارند و درس را با بسم الـله رحمن رحیم شروع کنند! زمانی که وارد دبیرستان شدم تقریبا تمام کتاب‌های درسی دوباره‌نویسی شده بودند و چیزی که می‌توانست تو را به یاد رژیم گذشته و یا حتا اتفاقات و افراد سال‌های نخست انقلاب بیاندازد در آنها وجود نداشت.
روزهای اول برای رفتن به مدرسه از تاکسی استفاده می‌کردم که کرایه‌اش ۱۵ ریال بود ولی وقتی دیدم محلی برای پارک کردن دوچرخه‌ها در مدرسه وجود دارد تصمیم گرفتم با دوچرخه به مدرسه بروم که این کار فقط یک روز ادامه پیدا کرد زیرا وقتی خواستم به خانه بازگردم دوچرخه‌ام را در شرایطی پیدا کردم که انگار زیر تانک مانده و له شده است… دوچرخه بیچاره‌ام که خیلی هم نو نبود در آن مدرسه چیزی تجملی به حساب می‌آمد و دخلش را آورده بودند! پول تو جیبی‌ای که از بابا و مامان می‌گرفتم فقط برای کرایه تاکسی و خرید یک نوشابه یا کیک کافی بود زیرا می ترسیدند پول تو جیبی زیاد، موجب از راه به در شدن و روی آوردن به سیگار و از آن بدتر مواد مخدر شود که آن زمان، البته نه به اندازه حالا، در خیابان‌ها به آسانی خرید و فروش می‌شد. سال دوم دبیرستان آموختم که می‌توانم نیمی از راه را با مینی‌بوس بروم و بقیه را پیاده، و بدین ترتیب ده ریال صرفه جویی کنم زیرا کرایه مینی‌بوس پنج ریال بود و دو سال بعد به ده ریال افزایش پیدا کرد. این پیاده روی تا مدرسه بهترین قسمت کل چهار سالی بود که به دبیرستان رفتم زیرا در این خیابان‌گردی‌ها بود که می‌توانستیم با دخترها لبخندی رد و بدل کنیم و همدیگر را تماشا کنیم. البته طبیعتا پاسداران کمیته انقلاب اسلامی و بسیجی‌ها هم بیکار نبودند و با مستقر شدن در چهارراه‌ها و همچنین سوار بر نیسان پاترول‌ها، کوچک‌ترین حرکتی را زیر نظر داشتند و به همین دلیل هر روز خیلی از دانش‌آموزان به جای مدرسه از بازداشتگاه سر در می‌آوردند. پاسدارها از دو چیز نفرت داشتند: مایکل جکسون و پانک‌ها! هر پسری که کمی تیره و خوش لباس بود مایکل جکسون به حساب می‌آمد و هر دختر یا پسری که لباسی با رنگ تقریبا شاد بر تن داشت پانک بود و سزاوار بازداشت!
بزرگ‌ترین گناه پوشیدن شلوار جین بود که فروش آن در بوتیک‌ها غیر قانونی نبود ولی همین بوتیک‌ها هم تقریبا هر روز مورد حمله پاسداران قرار می‌گرفتند و دختران و پسرانی را که در حال خرید بودند دستگیر می‌کردند. برای مثال درهای پاساژ آزادی کرج که آن زمان بهترین بوتیک‌ها در آن قرار داشت هر روز در ساعت‌های متفاوتی بسته می‌شد و جوانان که در تله گیر کرده بودند دستگیر و به مراکز کمیته فرستاده می‌شدند. در دبیرستان دهخدا چند مایکل جکسون داشتیم که می‌توانم بگوم حتا بهتر از خود مایکل می‌رقصیدند برای مثال کامبیز که زنگ‌های تفریح در کلاس می رقصید و ما با دهان باز به او خیره می‌شدیم. از رقص‌های معروف آن زمان بریک دنس هم بود که هر کدام از ما حتا اگر رقص بلد نبودیم چند تا از تکه‌های آن را تمرین می‌کردیم تا نشان بدهیم زیاد هم از قافله عقب نیستیم!
نخستین باری که با کلمه پانک آشنا شدم در خانه دختر خاله‌ام- منیژه- بود و داشتیم یک ویدیو کلیپ تماشا می‌کردیم و من گیج شده بودم که چرا این‌ خواننده‌ها این گونه لباس پوشیده‌اند که او برایم توضیح داد پانک‌ها چه کسانی هستند و من هم که شب در خانه‌ی آنها مانده بودم روز بعد به محض رسیدن به کرج از یک دست‌فروش تی‌شرتی گل‌بهی خریدم تا بتوانم پانک بودن را تجربه کنم! از همه جالب‌تر این که وقتی به خانه رسیدم مامان با همسایه‌مان خانم بلوریان جلوی در ایستاده بودند و من هم با هیجان گفتم: می‌خوام پانک بشم! مامان گفت پانک چیه؟ گفتم: پانک یعنی آشغال… و خانم بلوریان با لحنی که هرگز نمی‌توانم آن را توصیف کنم پرسید:” می‌خوای آشغال بشی؟!” شاید چند سال طول کشید تا مردم عادی هم با کلمه پانک آشنا شوند ولی ما تین‌ایجرها خیلی زود به این جنبش پیوستیم و حتا اگر شده با بستن یک کمربند رنگی خود را پانک به حساب آوردیم! نکته جالب در مورد پانک‌های ایران این بود که برعکس نمونه‌های خارجی‌شان بسیار خوش‌تیپ و خوش‌لباس بودند و برای این کار لازم بود که پول فراوانی خرج کنند. البته همه ما هم به پول زیادی دسترسی نداشتیم و به همین دلیل بود که در خانه‌های خود کارگاه‌های رنگرزی ایجاد کردیم و با جوشاندن کفش‌های کتانی و شلوارهای سربازی چینی در داخل رنگ دلخواه‌مان- که آن را هم از عطاری‌ها می‌خریدیم- نشان بدهیم از دیگر پانک‌ها چیزی کم نداریم!
شاید اکنون این پرسش پیش بیاید: پس دبیرستان چی؟ درس و مشق چی؟ باید بگویم با این همه درگیری‌ای که با دنیای بیرون داشتیم برای بیشتر ما زمان یا حوصله‌ای برای درس خواندن وجود نداشت… می‌دانستیم حتا اگر دبیرستان را هم تمام کنیم شانسی برای قبولی در دانشگاه نداریم و باید به سربازی برویم و کشته شویم… البته همه ما از سال سوم نظری خود را برای کنکور دانشگاه آماده می‌کردیم کتاب‌های تست مربوط به دانشگاه بیشتر از کتاب‌های درسی‌مان در دست‌مان بود ولی وقتی چیزی از فیزیک یا زیست‌شناسی نمی‌دانستیم پیدا کردن پاسخ تست‌ها هم کار آسانی نبود. تا سال چهارم نظری تقریبا درس می‌خواندم و با این که هر سال در ریاضی و شیمی و فیزیک تجدید می‌شدم ولی به زور معلم‌های خصوصی‌ای که برایم می‌گرفتند می‌توانستم به سال بعد راه پیدا کنم ولی سال چهارم نظری کاملا متفاوت بود. می‌توانم بگویم آن سال فقط یک ماه به مدرسه رفتم و بیشتر روزها به شکل‌های مختلف از مدرسه فرار می‌کردم حتا اگر شده از روی دیواری سه متری که بر روی آن میله‌های نیزه مانند و بر روی نیزه‌ها سیم خاردار نصب شده بود! راستش را بخواهید این اوایل کار بود که تجربه‌ای نداشتم ولی سپس آموختم که خیلی راحت می‌توانم از در مدرسه بیرون بروم و فقط کافی است که بگویم سال چهارمی هستم! بهانه‌ام برای فرار از مدرسه علاقه به دختری به نام سوسن بود که او را گاهی در راه مدرسه می‌دیدم ولی دلیل واقعی فرار از مدرسه، خود فرار بود. گاهی به سینما می‌رفتم تا در آنجا با خیال راحت سیگار بکشم و گاهی به پارک می‌رفتم و خودم را در میان درخت‌ها گم می‌کردم. همیشه هم تنها نبودم خیلی پیش می‌آمد که با دیگر رفقا که آنها نیز فرار کرده بودند به سینما برویم یا در بوفه کتابخانه مرکزی کرج بنشینیم و ضمن کشیدن سیگار، لوبیای داغ با نان بربری تازه بخوریم. یکی از شانس‌هایی که داشتم و موجب شد برای فرار از مدرسه اخراج نشوم اجازه ضمنی بابا مدیر و ناظم مدرسه بود: بابا برای بازرسی به دبیرستان ما آمده بود و به او گفته‌ بودند که من گاهی سر کلاس‌ها حاضر نمی‌شوم او هم از ناظم مدرسه خواسته بود که ببیند آن روز من در کلاس هستم یا نه… و طبیعتا نبودم! یکی از دوستانم که دیده بود بابا خیلی نگران است به او گفته بود من در کتابخانه هستم و بابا من را در کتابخانه غافلگیر کرد اما نه در حال کشیدن سیگار یا خوردن لوبیا، بلکه غرق در کتاب فیزیک و با یک عالمه کاغذ پر از فرمول‌های فیزیک. آن روز از معدود روزهایی بود که هوس درس خواندن کرده بودم!
کارنامه سال چهارم را که گرفتم دیدم در شش درس تجدید آورده‌ام اما نه در ریاضی… می‌دانستم از دست معلم‌های خصوصی هم کاری ساخته نیست و آدم خنگی همچون من شانس این را دارد که یک سال دیرتر به سربازی برود! به دانشگاه هم امیدی نداشتم چون خودم می‌دانستم در کنکور چه گندی زده‌ام… اما یک چیزی در درونم می‌گفت که وارد دانشگاه خواهم شد پس کمی درس خواندم و با یک تک ماده قبول شدم!