این که از کجا آغاز کنم پرسش بزرگی است که با آن رو به رو هستم به همین دلیل دارم سعی میکنم دریابم چه وقایعی در زندگیام تاثیرگذار بودهاند و آن را به کلی دگرگون کردهاند. تردیدی نیست که انقلاب پنجاه و هفت، که آن را انقلاب اسلامی هم مینامند، یکی از بزرگترین این رخدادها است. اما در کنار آن میتوانم از آغاز جنگ ایران و عراق، و یا پایان آن نیز نام ببرم. راستش را بخواهید نمیخواهم خودم را زیاد درگیر این زمانبندیها کنم ولی باید نقطهای را بیابم که بتوانم از آنجا آغاز نمایم و فکر میکنم یک خاطره از سال پنجاه و هفت بتواند من را در مسیر درست قرار دهد:
هفتم دی ماه بود و مدرسهها به خاطر اعتصاب آموزگاران، که به اعتصاب سراسری پیوسته بودند، تعطیل بود. ده سال داشتم و کلاس پنجم ابتدایی بودم… بوی خون در هوا پیچیده بود حتا اگر بینی من آن را حس نمیکرد و خونی نمیدیدم. تنها چیزی که شاهد آن بودم تظاهرات خیابانی بود و صدای رگبار مسلسلها، به ویژه در شب. حکومت نظامی برقرار بود و از نه یا ده شب تا هفت صبح کسی اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشت. البته زمان حکومت نظامی بسته به شهری که در آن زندگی میکردی متفاوت بود ولی کرج، شهری که من در آن بزرگ شدهام، با توجه به نزدیکیاش به تهران، معمولا از زمانبندی حکومت نظامی در تهران پیروی میکرد.
همان گونه که گفتم مدرسهها تعطیل بودند و ما دانشآموزان کاری برای انجام دادن نداشتیم… مامان و بابا اگر زورشان میرسید، یا بعد از ساعتهای متمادی ایستادن در صف نفت یا نان در خیابانهای یخزده و برفی حوصلهای برای سر و کله زدن با من را داشتند وادارم میکردند خودم مسایل ریاضی را حل کنم و دیگر کتابهای درسی را بخوانم؛ ولی معمولا در کوچه بودم و با دخترها و پسرهای هم سن خودم در حال بازی یا گوش کردن به شایعهها بودم.
میتوانم بگویم در میان دوستانم تنها کسی بودم که هیچ علاقهای به انقلابیها نداشتم ولی از ترس این که کتک بخورم جرات ابراز عقیده هم نداشتم… همهشان چابک بودند و آماده کتک کاری، و من چاق و ترسو! در تمام این ده سال دو بار دعوای درست و حسابی کرده بودم که یک بار بد جور کتک خورده بودم و یک بار هم بعد از این که کتک خورده بودم در آخرین لحظه با پوتین به ساق طرف مقابل زده بودم که برای دو هفته پایش کبود بود و تا زمانی که آن پوتین را داشتم احساس امنیت میکردم! یادم نیست چه کسی گفته بود که در آن زمان شایعات با سرعت نور در حرکت بودند ولی من هم میتوانم آن را تایید کنم چون همراه بازیگوشی ما بچهها در جریان بود! در مورد هر چیزی شایعه وجود داشت از تمام شدن نفت ایران در دو روز آینده تا افشاگری یکی از مستخدمان کاخ درباره این که شیری که همراه تغذیه رایگان به دانشآموزان داده میشد پسمانده شیر استخری بود که فرح و اشرف در آن شنا میکردند! در مورد کشتهشدگان درگیریهای خیابانی- به ویژه در تهران- نیز آمار عجیب و غریبی منتشر میشد که گاهی تا چند هزار نفر در روز نیز میرسید!
از شانس بد من هفتم دی ماه که روز تولدم بود شایعات از کشته شدن تعداد زیادی از مردم حکایت داشتند ولی تنها چیزی که برای من مهم بود کیک و کادوهای تولدم بود. تا غروب دوام آوردم ولی بالاخره طاقتم تمام شد و پرسیدم: پس کادوی من کو… پس کیک من کو؟ مادرم چیزی نگفت و پدرم سری تکان داد. آن قدر نق زدم که بالاخره پدرم دستم را گرفت و پیاده به قنادی رفتیم… نمیدانم چرا درست همان قنادیای را انتخاب کرد که من از آن نفرت داشتم و از خانه هم خیلی دور بود. ولی به هر حال باز هم قنادی بود و ته دلم خوشحال بودم. تقریبا من را به دنبال خود میکشید و هر چه میگفتم پاسخی نمیداد. به قنادی که رسیدیم یک کیک ژلهای بزرگ را انتخاب کرد که میدانست از آن نفرت دارم ولی چیزی نگفتم. از قنادی که بیرون آمدیم جلوی کتابفروشی میخ کوب شدم که بگویم برای هدیه تولدم کتاب میخواهم ولی بر عکس همیشه اعتنایی نکرد و دستم را کشید. گفتم:” کتاب”. گفت:” نه کتاب به درد تو نمیخوره!” درست شنیده بودم؟! مگر میشد پدرم برایم کتاب نخرد؟! جلوی یک اسباب بازی فروشی ایستاد… اسباب بازی فروشی هم که نه… چیزی شبیه خرازی بود. دستش به سوی عروسک که رفت رنگم پرید… فکر میکنم خودش هم نخواست این قدر تحقیرم کند… کمی به اطراف نگاه کرد و گفت که هر چیزی را که دوست دارم بردارم. میدانستم حکومت نظامی نزدیک است و بزودی همه جا بسته میشود. با دلخوری یک جفت دستکش چرمی برداشتم.
نزدیک خانه بودیم که ناگهان حرف زد:” واقعا خجالت نمی کشی؟! همسنهای تو در خیابان دارند شعار میدهند و کشته میشوند و تو کیک تولد میخواهی؟!” نمیتوانم حسی را که در صدایش بود منتقل کنم… خشم نبود… چیزی بود از جنسی دیگر که هرگز از او نشنیده بودم. به خودم گفتم تا حالا هیچ بچه ده سالهای کشته نشده… اما به او گفتم:” به درک… همون بهتر که کشته بشن تا به شاه فحش ندن.” پدرم انقلابی نبود… در حقیقت او نیز از شاه بدش نمیآمد، هر چند که در جوانی طرفدار مصدق بود و در دانشسرا به نفع او شعار میداد. دوباره دستم را کشید و گفت: خیلی خودخواهی… مهم نیست که شاه خوبه یا بد… به احترام این آدمهایی که کشته میشوند میتوانستی ساکت بمانی… فکر میکنی ما یادمان نبود؟!
راستش نمیفهمیدم چه میگوید… و برایم هم مهم نبود. به خانه که رسیدیم کیک را به دستم داد و گفت تولدت مبارک! حتا بوسم هم نکرد. مادرم نیز هدیهای را که خریده بود آورد… اما آن هم کتاب نبود! یک ساعت مچی بود… گفت این را خریدم که بفهمی بزرگ شدهای. حالم داشت از مسخرهبازیشان به هم میخورد. جعبه کیک را باز کردم و بشقاب و چنگال آوردم و شمعها را روشن کردم. فقط سیاوش که سه، چهار سالش بود از آن کیک خورد و ژلههایش را به دیوار و تلهویزیون مالید. خودم هم نتوانستم آن را بخورم… خیلی تلخ بود… انگار کارگر قنادی آن کیک را با تمام نفرتش برای کودک ده سالهای پخته بود که در جریان یک انقلاب هوس کیک تولد میکرد!
چقدر خوب عقل تا ن می رسیده در اون سن ! :” به درک… همون بهتر که کشته بشن تا به شاه فحش ندن.” نه برای اینکه این حرف رو زدید ، بلکه برای اینکه حداقل در آن گیر و دار متوجه بوده اید که طرف کی هستید و چرا…..من که تولد ده سالگی ام دو ماه و نیم بعد از شما و در نتیجه بعد از پیروزی(!) انقلاب بود ، اصلاً متوجه نبودم که چه اتفاقی در حال افتادن هست و نمی توانستم بفهمم که طرف کی هستم . ما یک قاب عکس شاه و فرح توی خانه داشتیم ولی راستش آنقدر ها هم شاه و فرح را دوست نداشتم یا اصلاً حسی بهشان نداشتم ، چون به جزیره ی دور افتاده ی ما زیاد سر نمی زدند و دورتر از آن بودند که واقعی باشند… برای همین هست که آن روزها هر چه دوستانم می گفتند باور می کردم…یادم هست که دوستم که مثلاً انقلابی شده بود به من می گفت :«اگه شاه رو دوست داشته باشی ، من دیگه باهات دوست نیستم»!
آرتاهرمس: پیش از هر چیز سپاس از لطفت! راستش وضعیت همه همین بود. مجبور بودی دست کم سکوت کنی تا کتک نخوری 🙂 همه چنان در جو انقلاب فرو رفته بودند که هر چیزی را به آسانی باور میکردند. به زودی در این زمینه خواهم نوشت اگر کار و زندگی روزمره اجازه دهد!
آمدم چیزی بنویسم دیدم ننوشتنم بهتر است…عالی بود
آرتاهرمس:
سپاس رفیق!
😦
خیلی عالی بود 🙂
سپاس!
تجسم آرتای ده ساله 🙂