تا سال پنجاه و هفت تنها شعار رسمیای که وجود داشت شعار جاوید شاه بود و یا دست کم من چیز دیگری به یاد نمیآورم. اما با شروع تظاهرات خیابانی، شعارهایی جدید جای آن را گرفتند که پر کاربردترین آنها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بودند. آن زمان نمیدانستم خوی شاعری که در ژن ایرانیان وجود دارد بزرگترین دلیل پیدایش شعارهایی است که در خیابانها به گوش میرسند و ریتمی حماسی دارند. البته با جدیتر شدن مبارزات، اندکی طنز نیز به این شعارها افزوده شد که حتا برای مردم عادیای که هنوز درگیر انقلاب نشده بودند گیرایی داشته باشند.
شعارهای انقلابی، همچون خود انقلابیون، دارای سه گرایش عمده بودند: کمونیستی، مجاهدی و مذهبی؛ که با گذشت زمانی کوتاه و به رسمیت شناختن آیت الـله خمینی به عنوان رهبر انقلاب از سوی مجاهدین خلق و گروهای مختلف مارکسیستی، شعارهایی که بار مذهبی داشتند بیشتر مورد استفاده قرار گرفتند تا هم یگانگیای میان همهی گروهها پدید آید و هم از سوی مردم به زور مدرن شدهای که هنوز به مذهب و سنت گرایشی عمیق داشتند مورد پذیرش قرار بگیرند. احتمالا از همین زمان بود که مجاهدین خلق و گروههای مارکسیستی- به ویژه فداییان خلق- با سیل جوانان نیمه مذهبیای رو به رو شدند که با خواندن چند جزوهی کوچک و شنیدن گفتارهای آتشین نیمه رهبرانی که تقریباهم سن خود آنها بودند، خود را طرفدار آنها میدانستند و میخواستند به عضویت سازمان در آیند.
شاید دارم یک طرفه به قاضی میروم… شاید آن جوانان و نوجوانان واقعا از چیزی رنج میبردند یا کمبودی را حس میکردند که میخواستند با رژیمی که به باورشان دلیل همهی ناکامیها و کمبودهایشان بود بجنگند… نمیدانم… کار من قضاوت نیست فقط چیزی را که آن زمان حس میکردم- و لزوما درست نیست- را مینویسم. خاطراتی که از آن زمان و آن جوانان دارم بیشتر مربوط به دوستان خانوادگی، همسایهها و البته جوانان فامیل است. به عنوان یک فضول ده ساله میدیدم در مهمانیهای خانوادگی همه از سیاست حرف میزنند، با هم بحث میکنند و از هم میرنجند! خیلی از حرفهایشان را نمیفهمیدم و از آن بدتر این که نمیفهمیدم کسی که عاشق موسیقی و فیلم آمریکایی است چگونه به امپریالیسم آمریکا فحش میدهد و اصلا این امپریالیسم- که در آغاز فکر میکردم فحشی بسیار بیادبانه است- چه رابطهای با شاهنشاه دارد. نمیفهمیدم چگونه امکان دارد آن جوان فامیل و دوستش که اشتباهی من را به تماشای فیلمی که در آن زنان لخت وجود داشتند برده بودند- و با دادن رشوهای بزرگ که شامل دو بستنی و یک فالوده بود از من قول گرفته بودند سکوت کنم- و از اعضای کاخ جوانان بودند در اندک زمانی به مذهبیهایی دو آتشه تبدیل شوند. دروغ چرا… چیزهای زیادی بود که آن زمان نمیفهمیدم و هرگز هم نفهمیدم!
اوج درگیریها بود… شاه رفته بود و خمینی داشت میآمد… حتا بابا که انقلابی نبود به شیر وخورشید رفته بود تا برای کمک به مجروحان خون اهدا کند… همه جا پوشیده از برف و یخ بود… خانه هم سرد بود حتا اگر شعارها اعلام میکردند که” به کوری چشم شاه زمستون هم بهاره!” نفت به دشواری گیر میآمد و مجبور شده بودیم کرسی بگذاریم که با یک اجاق برقی کار میکرد و همان هم به خاطر قطع مداوم برق سود چندانی نداشت. احساس بدی داشتم… بی آن که دلیل منطقیای داشته باشم از خمینی بدم میآمد. احساس منطقی؟! در آن زمان چه کسی احساس منطقی داشت که یک کودک ده ساله داشته باشد! صبر کردم تا نزدیک ساعت حکومت نظامی بشود… سه چهار دقیقه بیشتر وقت نداشتم… یک تکه گچ از توی کیف مدرسهام که مدتها بود گوشه اتاق خاک میخورد برداشتم و به کوچه رفتم. کسی آنجا نبود… با هراسی وصف نشدنی از این که توسط سربازان شاه مورد اصابت گلوله قرار بگیرم و یا این که یکی از انقلابیها مچم را در حال ارتکاب جرم بگیرد روی دیوار خرابهای که سر کوچه بود نخستین شعار زندگیام را نوشتم:” مرگ بر خمینی “ و با پاهایی که از شدت لرزش ناشی از ترس و سرما قدرت چندانی برای دویدن نداشتند به خانه پناه بردم!
سه یا چهار سال گذشت تا دوباره شعار بنویسم: دیگر نوجوان شده بودم و مانند بیشتر نوجوانان آن زمان آگاهی سیاسی از تمام سوراخهای بدنم فوران میکرد! سرمایه مارکس را نخوانده بودم ولی میدانستم کتاب مهمی است که مثل قران اعتبار علمی دارد و در مورد یک فرد روس به نام مارکس است که با کمک امیل زولا و تروتسکی و لنین و چهگوارا، تزارها را سرنگون کرد. میدانستم انسان نتیجه تکامل دایناسورهایی است که به میمون تبدیل شدهاند. میدانستم شیعه هستم ولی شیعه علوی که ضد امپریالیسم شوروی و آمریکا و حتا انگلستان است، نه شیعه صفوی که مال دهاتیها است. میدانستم ما مجاهدین خلق در صف نخست مبارزه با خمینی و بهشتی هستیم که طالقانی را کشتند و سعادتی را زندانی و اعدام کردند. میدانستم ما فداییان خلق اقلیت مورد خیانت قرار گرفتهایم و باید انتقام رفقایمان را که موقع پخش اعلامیه دستگیر شدهاند بگیریم. میدانستم هر پنج تومانی که باید آخر ماه به روزنامهفروش سازمان مجاهدین بدهم تا بتواند همچنان روزنامه را لای شمشادهای جلوی در برایم جاسازی کند تیری است بر قلب حزبالهیها که آماده کشتن ما مجاهدین و فداییان خلق بودند.
مامان نمیدانست با این که مدام کتابهای درسیام را مطالعه میکنم چگونه روز به روز نمرههای بدتری میگیرم. بابا از داشتن پسر خنگی مثل من که نمیتوانست مسایل هندسه را حل کند شرمگین بود. کار به جایی رسیده بود که سیاوش هم به خاطر نمرههای بدی که میگرفتم مسخرهام میکرد. اما تا زمانی که یکی از معلمها- که درست به یاد نمیآورم آقای فرخ معلم زبان انگلیسی، یا آقای عبادی معلم ادبیات فارسی بود- متوجه شد لای کتاب درسی کتاب دیگری پنهان است کسی دلیل افت نمرههایم را نمیدانست. شاید اگر آن روز به جای کتاب قلاب ماهی پرویز قاضی سعید که کتابی پلیسی-جنایی بود یک کتاب سیاسی در دست داشتم همه چیز به خوبی تمام میشد ولی آن معلم که دوست و همکار پدرم بود به او خبر داد که چه نشستهای که پسرت دارد از راه به در میشود. بعد یک کتاب که اگر اشتباه نکرده باشم از نوشتههای جواهر لعل نهرو بود، و چیزی از آن را به یاد نمیآورم، برایم فرستاده بود! این ماجرا موجب شد که برای مدتی خواندن کتابهای داستان ممنوع شود و مادرم من را مجبور کند که صبحهای زود پس از بازرسی شدید بدنی به خیابان بروم و در هوای تازه به خواندن درسهایم بپردازم.
از همان زمان بود که شعارنویسی دوباره آغاز شد و همراه یکی از دوستان با ماژیکی در دست به جان دیوارهای مرمری خانههای جهانشهر افتادیم. شعارهایمان همیشه با دو حرف تکراری شروع میشد: مرگ یا درود! اصلیترین شعارمان مرگ بر ارتجاع بود که همیشه درشت نوشته میشد- و دست کم من معنی آن را نمیدانستم- و زیر آن مرگ بر فداییان اسلام و مرگ بر مجاهدین انقلاب اسلامی و درود بر مجاهدین خلق و درود بر فداییان خلق! همیشه باید یکی از ما کشیک میداد که مبادا پاسداری سر برسد چون سزای شعارنویسی میتوانست مرگ باشد که البته میدانستیم شهادت در راه خلق است ولی خب از آن میترسیدیم!
اکنون بیشتر از سی سال از آن روزها گذشته است و هنگامی که به داوری خودم مینشینم میبینم که شاید خیلی چیزها آموختهام، شاید سیاست را تخصصی دنبال کردهام ولی همچنان آن خوی مرده باد و زنده باد گفتن در من جاری است هرچند که آن را به زبانی که زیاد گزنده نیست بر زبان یا قلم میآورم. نمیدانم چگونه شد که دوران شعار نویسی به پایان رسید و شعرگویی آغاز گشت… شاید ترس از دیدن آن همه مرگ بود و شاید هم آن عشق نارنجی!