نوشتم بازیها ولی کم مانده بود بنویسم نظریه بازیها…هنوز مغز سیاستزدهام نمیتواند بین اینها تفاوتی قائل شود ولی خودم چرا! من همیشه در حال بازی کردن بودهام از بازی با ورق بگیر تا بازی با جان خودم و هنوز هم نمیتوانم بین این بازیها تفاوتی بگذارم. هنوز هم وقتی بطری ودکا را سر میکشم به دلیل بیماری دیابت حس میکنم دارم با مرگ بازی میکنم و این من را به یاد بازی جوجه در نظریه بازیها میاندازد که احتمال باخت در آن پنجاه درصد است. در حقیقت به ندرت پیش آمده است که برای بردن تلاش کرده باشم همیشه هدف من در هر بازی نباختن بوده است. چیزی که برای من کمترین اهمیت را دارد پیروزی، و چیزی که بیشترین اهمیت را دارد شکست نخوردن است.
تا جایی که به یاد میآورم حتا در دوره کودکی در هیچ بازیای “جر” نزدهام و شکست را با لبخند پذیرا شدهام حتا اگر آن لبخند فقط برای عصبانی کردن حریف بوده باشد! در این که معمولا شکست خوردهام شکی ندارم زیرا هرگز هیچ بازیای را جدی نگرفتهام حتا اگر معنی شکست در آن رفتن به زندان یا اعدام باشد زیرا میدانم پیش از این که هر یک از این شرایط برایم پیش بیاید خودکشی خواهم کرد تا داغ پیروزی را بر دل کسانی بگذارم که خواهان شکسته شدنم بودهاند و این تنها حربهای است که میدانم… در حقیقت در هر لحظهی زندگیام برای مرگ خودخواسته آمادهام مگر زمانی که میدانم احتمال پیروزی یا دست کم نباختن وجود دارد. این که مفهوم بازی چه زمانی برای من آغاز شد را دقیقا به خاطر نمیآورم ولی میدانم خیلی کم پیش میآمد که پیروز باشم و آن پیروزی هم برایم ارزشی نداشت و خیلی زود آن را فراموش میکردم ولی شکستها برایم مفهوم بدی داشتند: خنگ بودن!
بازی واقعی برای من زمانی مفهوم پیدا کرد که پدرم برگههای دبلنا ( بینگو) را جلوی ما قرار میداد و ده یا بیست نفر از اعضای فامیل در حالی که در راهروی باریک خانهمان کنار هم نشسته بودیم با گذاشتن دانههای لوبیا بر روی شمارههایی که از کیسه بیرون میآمد سعی میکردیم پیروز شویم. جایزه این بازیها معمولا چیزی به جز بستنی نبود که به شکل احمقانهای میان پیروز میدان و شکست خوردهها به شکل برابرانه تقسیم میشد. از آن احمقانهتر بازیای به نام شیطان بازی بود که با ورق انجام میشد و طبیعتا جایزهاش چیزی جز پولی که همه روی آن قمار میکردند نبود ولی همیشه اگر من یا پدرم برنده میشدیم باید پول را به همهی کسانی که بازی کرده بودند باز میگرداندیم ولی اگر دیگران برنده میشدند پول به آنها تعلق میگرفت، حتا اگر کسانی بودند که سالها بعد به مومنانی دو آتشه تبدیل شدند که بازی با ورق و قمار را گناهی نابخشودنی و مستوجب آتش جهنم میدانستند!
نمیدانم چه زمانی به قمار، که البته همیشه پول را بر میگردانم، علاقه پیدا کردم ولی خوب به خاطر میآورم که نخستین ورقهای بازی که به دست آوردم و فقط و فقط به خودم تعلق داشت زمانی بود که دارای یک بیماری با کلاس شدم: اوریون! از این جهت این بیماری را دوست داشتم و آن را با کلاس احساس میکردم که نامش مانند سرماخوردگی یا اسهال عامیانه نبود و به نام یک سریال آمریکایی که آن روزها دیوانهوار دنبالش میکردم و اوریون هشت نام داشت بسیار نزدیک بود. نتیجهی این بیماری این بود که من برای این که تحرک زیادی نداشته باشم و مجبور باشم در خانه بنشینم، صاحب یک جا کلیدی بشوم که در قسمت انتهایی آن گنجینهی مینیاتوری ورقهای بازی وجود داشت. این ورقهای مینیاتوری که اندازهشان دو در چهار سانتیمتر بود چنان من را عاشق خود کردند که حتا پیش از این که بیماریام پایان یابد ناپدید شدند چرا که نه تنها نیمی از بچههای کوچه را با ورق بازی آشنا کردم و داد مادرهایشان را که مذهبی بودند در آوردم، که مدام با پدرم بر سر پول یا چیزهای دیگر ورق بازی میکردم و او هم مخصوصا به من میباخت که حس بهتری داشته باشم و زودتر خوب شوم. اما مادرم از این وضعیت خسته شد و ورقهای من نه تنها به قول کمونیستها به زبالهدان تاریخ پیوستند بلکه ورقهایی هم که در خانه داشتیم و متعلق به پدرم بودند نیز دچار خشم مادرم قرار گرفتند و به دست جوخههای اعدام سپرده شدند!
طبیعتا این پایان ماجرا نبود و در حالی که تا سالها در خانهمان ورق پیدا نمیشد در برابر در خانهی دایی و خالهام خودم را با ورق بازی خفه میکردم حتا اگر لازم بود نیمههای شب بیدار شوم و تنهایی با خودم بازی کنم. بهترین آموزگار من در ورق بازی علی و زری پسر خاله و دختر خالههام بودند و آنها به من و امیر و هنگامه انواع و اقسام بازیها را میآموختند ولی شخصی که استاد بزرگ به حساب میآمد کسی نبود مگر شوهرخالهام آقا رضا که نه تنها در همهی بازیها مهارت داشت بلکه او بود که تقلبها و دیگر چم و خمهای بازیها را به هنگامه که علاقهی بسیاری به تقلب کردن داشت میآموخت و توسط او به من منتقل میشد. شاید هم به همین دلیل بود که تا سالها من و هنگامه که مدام با هم ورقبازی میکردیم اگر در برابر تیمی از دیگر افراد فامیل قرار میگرفتیم شکست ناپذیر بودیم به ویژه به خاطر تقلبهای ماهرانهی او. فکر میکنم گذشته از بازیهای بچگانهای نظیر پاسور و شیطان بازی، برخلاف بیست و یک که از آن نفرت داشتم و عاشق حکم، ریم، روک(شلم) و البته پوکر بودم که در این آخری هیچ وقت مهارت زیادی پیدا نکردم، چرا که تا جایی که به یاد می آورم در ایران هر کس آن را به شکل متفاوتی بازی میکند و فقط اصطلاحاتش مانند دوپر یا استریت فلوش به هم شباهت دارند.
یکی دیگر از بازیهایی که عاشق آن بودم ایروپولی (مونوپولی) بود که امیر در آن حرفهای بود و همیشه زمینهای بالای شهر نصیب او میشد ودر آنها خانهسازی و هتلسازی میکرد و من و هنگامه به ناچار زمینهای مرکز و جنوب شهر را میخریدیم و باید کرایه زمینهای بالای شهر را که خیلی هم گران قیمت بودند به امیر پرداخت میکردیم. بازی دیگری که دوست داشتم و در یازده سالگی توسط پسر همسایهمان، حمید مرتضیزاده، با آن آشنا شدم بازیای بود که سرنخ نام داشت و باید توسط سرنخهایی که به دست میآوردی و روی کاغذ علامت میزدی و قاتل را پیدا میکردی ولی چون انفلاب فرا رسیده بود و کاغذهای سر نخ دیگر در بازار موجود نبود خیلی زود این بازی به پایان رسید.
البته اینها بازیهایی بودند که در خانه انجام میدادیم و در بیرون از خانه به هر شکل ممکن آتش میسوزاندیم و همسایهها را با سر و صدایمان دیوانه میکردیم. گذشته از فوتبال که معمولا با شکستن شیشهی همسایهمان خورشید خانم و جیغهای هیستریک او همراه بود الک-دولک یا هفت سنگ هم بازی میکردیم. کم سر و صداترین بازیهایمان استپ، قلعهبازی، گانیه و مادام یس بودند که این آخری بازیای دخترانه بود و توسط بابا برای من که نه سال داشتم ممنوع شد. هنوز نمیتوانم لحن او را در سرزنش من برای این که با دخترها این بازی را انجام میدادم فراموش کنم اما نمیدانم چرا هرگز در برابر لیلی یا کش بازی که آنها هم بازیهایی دخترانه بودند واکنش مشابهی انجام نداد!
بهترین بردی که به یاد دارم در کازینوی شرکت نفت محمود آباد اتفاق افتاد و در حالی که مدام از همه میپرسیدم اگر برنده شدم باید چه کنم و آنها مسخرهام میکردند، برگهام برنده شد. البته خوشبختانه نفر اول، که جایزهاش یک ماه آموزش اسبسواری بود، نشدم بلکه در میان افرادی که برگهشان فقط یک خانهی خالی داشت قرعه کشی شد و من و دو خانم مسن برنده شدیم که آنها با گشادهرویی اجازه دادند که من میان دو ظرف شکلاتخوری مینا کاری شدهی گران قیمت و یک وسیلهی گردگیری که از پرهای سبز رنگ درست شده بود آخری را انتخاب کنم و از این که سرشان کلاه گذاشتهام لذت ببرم!
پس از انقلاب خرید و فروش ورق ممنوع شد و حتا داشتن آن هم مستوجب تنبیه اسلامی یعنی تازیانه بود اما در برابر کارتهایی به بازار آمدند که اطلاعات عمومی را افزایش میدادند و بسته به نوع بازی، کودکان را با هواپیماها، کشورها، اتومبیلها، پرندگان، موتور سیکلتها و… آشنا میکردند. برای مثال هنوز به یاد دارم بهترین اتومبیل لامبورگینی بود که برای رسیدن به سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت به زمانی کمتر از دیگر اتومبیلها نیاز داشت و یا هواپیمای سسنا یک موتوره و ضعیف بود. یکی از بازیهایی که پس از انقلاب به شدت رواج پیدا کرد و در بردارندهی نگاهی مذهبی به بازیها بود کارتهایی بود به نام خدا دوست دارد، خدا دوست ندارد. این بازی که در قالب کارتهایی درست به اندازهی کارتهای بازی ورق ارائه میشد کودکان را با گناهان دینی یا کارهای خوب دینی آشنا میکرد ولی نمیدانم چرا تقریبا خدا هیچ کاری را که من دوست داشتم، دوست نداشت و فقط به خاطر سرگرم کردن سیاوش در آن روزهای جنگ، با او این بازی را انجام میدادم.
در نوجوانی تقریبا هر بازی ورزشی را دنبال میکردم از فوتبال و والیبال و بسکتبال گرفته تا پینگ پنگ و بدمینتون ولی کمی که سنم بالاتر رفت با وجود این که شوتهایم در فوتبال مهار ناپذیر بودند به دلیل تنبلی و وزن زیاد فقط پینگ پنگ و بدمینتون را دنبال کردم. در جوانی هم که کشیدن سیگار در سالنهای پینگ پنگ ممنوع شد از آن نیز دل بریدم و بدمینتون را که نیازی به سالن نداشت و میشد همراه کشیدن سیگار در هوای آزاد آن را بازی کرد دنبال کردم. در حقیقت هر ورزشی که نمیشد با آن سیگار کشید را دوست نداشتم و حتا قبل از رفتن به سربازی و در حالی که برای کم کردن وزن هر شب همراه رامین وحیدی و بابک محمدخواه چند کیلومتر دور جهانشهر میدویدم تنها چیزی که به من که بیست کیلو اضافه وزن داشتم انرژی میداد سیگاری بود که در حال دویدن بر لب داشتم و حتا از رامین که لاغر بود نیز راحتتر و سبکتر میدویدم!
خیلی کم پیش آمد که از بازی تخته-نرد خوشم بیاید و با این که آقا رضا همهی اصول آن را به من آموخته بود و با وجود این که بر اساس شاهنامه میدانستم تخته-نرد یک بازی اصیل ایرانی است که توسط بزرگمهر در برابر شطرنج هندیها اختراع شده است هیچ گاه از آن خوشم نیامد و آن را جدی نگرفتم در برابر عاشق شطرنج شدم که با فرا رسیدن انقلاب آن هم همچون دیگر بازیها توسط رژیم اسلامی ممنوع اعلام شد و تا سالها بعد که خمینی فتوای آزادی آن را صادر کرد ممنوع باقی ماند.
بابا هیچ وقت در شطرنج خوب نبود ولی او بود که شطرنج را به من آموخت و همچون سنتی که سالها است در ایران رواج دارد گشایشی را به من یاد داد که به ناپلئونی معروف است و هدف از آن برد سریع و چند حرکتی حریف است. تا سالها تنها گشایشی که میدانستم همین بود و تقریبا همهی رقبایم نیز با آن آشنا بودند. تا قبل از فتوای حلال اعلام شدن شطرنج تقریبا کتابی در مورد شطرنج وجود نداشت و فقط مجلههایی که پدرم از دورهی جوانیاش نگه داشته بود و در کنار آموزش بازی بریج، چیزهایی هم در مورد شطرنج هم داشت که من از آنها سر در نمیآوردم. تا آن زمان حریف اصلیام کسی نبود جز نیما عرشی- دوستی خانوادگی- که هرگز و حتا زمانی که هر دو به شکل علمی یادگیری شطرنج را آغاز کرده بودیم نتوانستم او را شکست دهم.
تا جایی که به یاد میآورم اگرچه یک شطرنج خوب آهنربایی در خانه داشته داشتم ولی به دلیل ممنوعیت شطرنج همیشه یک شطرنج کوچک آهنربایی که مهرهایش شبیه مهرههای تخته-نرد اما با اندازه ای بسیار کوچک بودند در جیب کاپشن یا داخل کلاسور مدرسهام بود و زمانی که برای یک یا دو ساعت در صف روزنامههای عصر میایستادیم با دوستان یا حتا کسانی که در صف روزنامه با آنها آشنا شده بودم و گاه بسیار پیر بودند به بازی میپرداختم و هنگامی که سر و کلهی ماموران کمیته پیدا میشد بدون ترس از به هم خوردن بازی صفحه شطرنج را تا میکردم و در جیب عقب شلوارم میگذاشتم. با اعلام فتوای خمینی خیلی زود شطرنج در جامعه گسترش پیدا کرد و ما هم در میدان شیر و خورشید جهانشهر که تقریبا شبیه یک پارک کوچک بود به بازی پرداختیم و به قدری معروف شدیم که نه تنها گروه کوچکمان در کمتر از یک سال به سی یا چهل نفر افزایش پیدا کرد و مسابقههای رسمی به راه انداختیم که حتا به قدری شناخته شده بودیم که هیچگاه هیچ کدام از بچههای گروه در بازداشتهایی که کمیته انقلاب اسلامی به شکل روزانه انجام میداد روانه بازداشتگاه نشد مگر یک بار که همهی ما دو، سه روز پیش از مراسم چهارشنبه سوری به جرم انفجار ترقههای خطرناک دستگیر شدیم و به محض رسیدن به بازداشتگاه رییس کمیته که همهی ما را میشناخت و میدانست کارمان شطرنج است چنان بر سر مامورانش فریاد کشید که خیلی زود همهی ما آزاد شدیم و البته برای این که وانمود کنند کار قانونی انجام دادهاند از ما تعهد کتبی گرفتند که دیگر این کارها را انجام ندهیم و ما هم که میدانستیم همه چیز به شوخی شباهت دارد نه تنها نوشتیم که این کارها را تکرار نخواهیم کرد بلکه هر کدام از ما نخستین اسمی را که به ذهنش رسید نوشت و برای مثال من نام معلم ریاضی کلاس دوم راهنماییام را زیر ورقه تعهد نوشتم! از همه جالبتر این که وقتی همهی ما بیست نفر از بازداشتگاه آزاد شدیم جلوی در کمیته مورد استقبال کسانی قرار گرفتیم که آن ترقههای وحشتانگیز را ترکانده بودند… ترقههایی که صدایشان چیزی از انفجار بمب کم نداشت و با ترکیبی از اکلیل و سرنج و شن ساخته میشد و گاه چنان بزرگ و خطرناک بودند که آنها برای پرتابشان از چیزی شبیه فلاخن استفاده میکردند!
اکنون که از بازیها مینویسم بد نیست یادی هم از چهارشنبه سوری کنم که در حقیقت آخرین سهشنبه شب هر سال ایرانی است. حتا پیش از انقلاب هم برگزاری مراسم چهارشنبه سوری به دلیل خطراتی که به همراه داشت با هشدارها و مراقبتهای پلیس همراه بود هرچند که در آن زمان خطرناکترین چیزی که در میان کودکان و نوجوانان رواج داشت هفت ترقه و کوزه جنی بود. در آن زمان خود من هفت تیری ترقهای داشتم که ترقهها به شکل دایرههایی هفت تایی در درون هفت تیر قرار میگرفت و صدا ایجاد میکرد. همچنین چیزی شبیه کلت داشتم که ترقهها به شکل نواری بسیار باریک درون آن قرار میگرفتند و با شلیک کلت از هر ده تا ترقه سه تای آن صدا میکردند و لبخند به لب ما کودکان میآوردند. کوزه جنی را درست به خاطر ندارم ولی هفت ترقهها، ترقههایی دست ساز بودند که یک فتیله داشتند و با آتش زدن فتیله، ترقهها که درون کاغذ پیچیده شده بودند یکی پس از دیگری منفجر میشدند. سادهترین و قدیمیترین راه بزرگداشت مراسم چهارشنبه سوری آتش زدن بتههای گیاهان خشک بیابانی بود که به قیمتی بسیار ارزان فروخته میشدند و پس از آن مراسم قاشق زنی بود که کودکان با به سر کردن چادر و کوبیدن قاشق به کاسهها جلوی خانهی همسایهها میرفتند و درخواست آجیل چهارشنبه سوری میکردند… آیینی که به مراسم هالووین در آمریکا شباهت بسیار دارد.
پس از انقلاب و با دسترسی جوانان به مواد منفجره جنگی، چهارشنبه سوری به شدت متحول شد و نه تنها انفجار گاز متصاعد شده از کاربیت که برای جوشکاری استفاده میشد رواج پیدا کرد که حتا گاهی از فشنگهای جنگی یا کوکتل مولوتوف برای افزودن هیجان به این مراسم استفاده میشد! ما نوجوانان در آغاز از دارت استفاده میکردیم به این گونه که نوک میخ مانند دارت را روی آتش داغ میکردیم و آن را به شکل واژگونه در بدنه پلاستیکی دارت فرو میکردیم سپس با استفاده از یک کش و یک پیچ که اندازه ته قسمت فلزی دارت بود اسباب بازیمان را آماده مینمودیم و در آخر با قرار دادن گوگرد نوک کبریت و یا زرنیخ در آن قسمت فلزی دارت را به هوا پرتاب کردیم و با برخورد آن با زمین و انفجار گوگرد و پرتاب دوباره دارت به آسمان فریاد شادی سر میدادیم. کمی بعد اموختیم که میتوانیم نوک میخ مانند دارت را در یک تکه چوب فرو کنیم و بدون هراس از گم شدن دارتی که پس از انفجار به هوا پرتاب میشود حتا صدایی بیشتر ایجاد کنیم. این اختراع که چپق نام داشت به شدت مورد استقبال قرار گرفت و حتا چپقهایی از لولههای چدنی ایجاد شد که با زرنیخ یا دیگر مواد منفجره کار میکرد و گاه میتوانست به شکسته شدن بازوی دست منجر شود.
یکی دیگر از ترقههایی دستسازی که درست میکردیم لوله آنتن نام داشت که همانگونه که از نامش پیدا است از لولههای آلومینیومی آنتن تلهویزیون درست میشد و ما با ریختن گوگرد یا زرنیخ درون لوله و پرس کردن دو سر آن به ترقههایی دست مییافتیم که با انداختن آن درون آتش چهارشنبه سوری صدایی بسیار هیجانانگیز ایجاد میکردند… ولی این ترقهها به اندازهی آمپول خطرنک نبودند. چیزی که آمپول مینامیدیم در حقیقت گاهی آب مقطر یا محلول ویتامین یا دیگر داروها بودند که درون محفظههای بسیار کوچک شیشهای قرار داشتند و برای تزریق در بدن مورد استفاده قرار میگرفتند و ما با انداختن آنها در آنش و بدون ترس از پرتاب شیشههای خرد شده صدا ایجاد میکردیم. حتا خطرناکتر از چیزهایی که نام بردم قوطی حشرهکشهایی مانند پیف پاف یا یایگون بودند که تحت فشار پر شده بودند و با انداختن آنها در آتش پس از مدتی کوتاه منفجر میشدند و قلب ما را تکان میدادند. چیزی که خودم هرگز آزمایش نکردم ولی بارها شاهد آن بودم انفجار کپسولهای گاز پیک نیکی بود که آخرین بار باری که شاهد آن بودم زیر یک ماشین کمیته انجام شد و به دستگیری دهها تن از نوجوانان محل، از جمله برادرم سیاوش، منجر گشت و خود من هم فقط به این دلیل دستگیر نشدم که عمو عیسی- روزنامهفروش محل که بسیار هم حزبالهی بود- در آخرین لحظه گردن من را گرفت و به درون دکهاش پرتاب کرد و در دکه را قفل کرد و خودش بیرون آن ایستاد و شروع کرد به فحش دادن به افرادی ضد ولایت فقیه بودند!
خوشبختانه آن شب سیاوش و دوستانش خیلی زود آزاد شدند چرا که فرمانده کمیته یکی از شاگردان سابق پدرم بود و پدرم میدانست که او پیش از انقلاب چیزی بیشتر از یک لات چاقوکش نبوده است. البته نیازی هم به تهدید نبود همین که او پدرم را دید همه چیز به سرعت حل شد و پدرم همراه با سیاوش و دوستانش از بازداشتگاه خارج شدند.
هنوز تحت فشار هستم و این بازیها و بازیهایی که در اطرافم جریان دارد به شدت افسردهام میکند و حس خودکشی را در من شدت میبخشند پس دیگر چیزی نمینویسم و برای فرار از مرگ به الکل پناه میبرم که حتا از خدایی که مومنان تبلیغ میکنند بسیار مهربانتر و بخشندهتر است. من بازیها را خوب میشناسم و از آن بهتر این که میدانم چه زمانی باید بازی مرگ را آغاز کنم.
دیدگاهها
مزه ای که فراموش نشود، ارزش خوردن دارد؛ حتی بازی:)
Reblogged this on shepherd و دیدگاه گذاشت:
29/03/83 بود كه كتاب بازي ها نوشته اريك برن رو به من هديه داد. با دست نوشته اي در صفحه ي اغازين كتاب كه به نوعي عادتش بود, تنها كتاب فارسي كه با خود اوردم, در اين كتاب اشاره اي نشده بود كه بازي خوردني هم هست! شايد از اين رو بود كه در عمل مرا با اين مفهوم جامانده اشنا كرد! نوشته ات مرا به جاي بي ربطي كشاند!
بازی خوردن را فقط باید تجربه کرد… گاهی هم فقط حس میکنیم بازی خوردهایم و زمان نشان بدهد اتفاق خاصی هم نبوده.