شش بامداد در برتونزویل مریلند در خانه را باز کردم و ناگهان خود را در کرج یافتم! با وجود بارندگی دیشب، رطوبت هوا کم شده است و نسیم خنکی میوزد و همین است که من را به یاد کرج میاندازد… البته نه کرج خشک و بی باران این روزها، کرجی که روزگاری سبز و خرم بود و بامدادان رازآلودش لذت راه رفتن در خنکی و تازگی هوا را چند برابر میکرد. از کرج خاطرات زیادی دارم ولی همهی این خاطرات چنان در هم تنیده شدهاند که به سختی میتوانم به یاد بیاورم کدام خاطره به کدام دوره تعلق دارد و یا اصلا آن خاطره وجود دارد یا ساختهی ذهن من است. شاید هم به قول ریچارد داوکینز خاطرات من خاطرهای از خاطرهی خاطرهی واقعیتی باشد که احتمالا وجود داشته و آن کودک که خاطرات به او تعلق داشتهاند مرده است و یک نفر دیگر دارد آنها را مرور میکند… با پیشداوریهایی متفاوت؛ و شاید اگر فکر مرگ رهایم کند و به هفتاد سالگی برسم این خاطرات را به گونهای دیگر به یاد بیاورم!
نخستین چیزی که از کرج به یاد میآورم تاکسیهای نارنجی رنگ آن است. صبحها با مامان سوار تاکسی میشدیم تا به مدرسه محل کار او برویم. نمیدانم این خاطره چگونه در ذهن من وجود دارد چون من به کودکستان میرفتم و کودکستان هم سرویس رفت و آمد داشت! شاید در این سالها چند بار با او به محل کارش رفته باشم ولی چنان سوار تاکسی شدن را به یاد میآورم که انگار هر روز این کار تکرار میشده است. حتا در همان کودکی نیز میدانستم کرج چیزی جز یک ده بزرگ نیست و از زندگی در کرج احساس شرم میکردم. از این که محل کار پدر و مادرم کرج است بدم میآمد و همیشه از خودم میپرسیدم چرا در تهران کاری پیدا نمیکنند ولی باز ته دلم خوشحال بودم که دست کم مثل زمانی که تازه استخدام شده بودند- و گاهی خاطراتش را برایم تعریف میکردند- مجبور به کار کردن در روستاهای دور افتاده طالقان، که فقط با قاطر قابل دسترسی بودند، و یا روستاهای مسیر جاده چالوس نیستند. تعریفی که من از شهر داشتم فقط تهران بود… حتا اصفهان و تبریز و مشهد را هم شهر نمیدانستم و دلیلم هم این بود که لهجه مردمش را درست نمیفهمیدم و با معیارهای آن زمان من هر کس که مانند گویندههای رادیو و تلهویزیون- که نماد تهران بودند- حرف نمیزد دهاتی بود ولی نمیدانستم حتا لهجهی واقعی تهرانی با زبان رسمی رادیو و تلهویزیون تفاوت دارد. در حقیقت چیزی که لهجه کرجی نام دارد را به ندرت شنیدهام و شاید تا کنون از میان رفته باشد. در آن زمان هم مردم کرج، فارسی را مثل تهرانیها حرف میزدند و فقط اگر مهاجرانی از شهرها یا روستاهای دیگر بودند لهجه خود را با گویش فارسی همراه میکردند. اما اگر مسالهی لهجه نبود چه چیزی باعث میشد که فکر کنم کرج یک ده بزرگ است؟
با برداشتهای کودکانهی من، چیزی که در آن زمان کرج نام داشت منطقهای بود میان میدان اصلی کرج، خیابان مصباح، خیابان برغان و خیابان چالوس؛ و هر چیزی که خارج این محدوده بود ده به شمار میآمد حتا جهانشهر یا گوهردشت که تازه در حال ساخت بودند. میدان اصلی کرج با وجود مجسمهای که در وسط آن نصب شده بود و فکر میکنم تندیسی از محمدرضا شاه بود، بیشتر به یک چهار راه شباهت داشت که از شمال به خیابان چالوس، از جنوب به دانشکدهی کشاورزی، از غرب به خیابان قزوین و از شرق به جاده مخصوص تهران-کرج متصل میشد. تنها اتوبوسهایی که در کرج وجود داشتند اتوبوسهای مسیر تهران کرج بودند و در داخل کرج فقط تاکسیها فعالیت میکردند که چیزی از اتوبوس کم نداشتند و شش مسافر به همراه راننده را در خود جای میدادند! خیلی از مردم هم یا پیاده سر کار میرفتند و یا دوچرخه و به ندرت اتومبیل شخصی داشتند. فکر میکنم سال ۵۴ یا ۵۵ بود که اندک اندک مردم شروع به خریدن اتومبیل کردند و یکی از دلایل حسودی من به سیاوش هم همین بود که به محض متولد شدن او در سال ۵۳ بابا یک پیکان خرید و سیاوش هرگز دردسرهای اتوبوس سواری را حس نکرد! با خرید همین پیکان و گشت گذارهای روزانه بود که فهمیدم کرج بزرگتر از چیزی است که میپنداشتم ولی همچنان کرج را چیزی جز یک ده نمیدانستم.
کرج همهی نمادهای یک شهر را داشت: مدارس متعدد که بسیاری از آنها مختلط بودند و دختران و پسران کنار هم روی یک نیمکت مینشستند، مدارس خصوصی، دانشکده کشاورزی و مراکز تحقیقاتی از جمله سرمسازی رازی، بوتیکهای کوچک، یک پارک بزرگ، چند قنادی، چندین داروخانه، مرکز درمانی و بیمارستان، و البته دهها پزشک. حتا دو سینما هم وجود داشت: کاپری و آتلانتیک. سینما آتلانتیک در خیابان قزوین( شهید بهشتی کنونی) قرار داشت که در جریان انقلاب به آتش کشیده شد و دیگر به کارش ادامه نداد. داخل آن را هرگز ندیدم چون بابا آن سینما را کارگری میدانست و محل تجمع اوباش! سینما کاپری که فکر میکنم آن هم در جریان انقلاب آسیب دید بعد از انقلاب به پرواز و سپس به هجرت تغییر نام داد. این سینما که فکر میکنم هنوز هم به کارش ادامه میدهد در نزدیکی میدان اصلی کرج و در خیابان تهران قرار داشت. سینما کاپری دارای لژ خانوادگی بود و مدیر سینما که یکی از آشنایان پدرم بود هر بار که فیلمی خوب و خانوادگی روی صحنه میآمد به ما تلفن میزد که به تماشای فیلم برویم. یکی از چیزهای جالبی که در مورد این سینما به یاد میآورم این است که نخستین فیلم برهنهنمایی که دیدم در همین سینما بود… حتا نام فیلم را به یاد نمیآورم ولی میدانم فیلمی ایرانی بود و من هفت، هشت ساله میخواستم از میان انگشتان مادرم که هر چند دقیقه چشم من را میپوشاند ادامه فیلم و سینههای برهنهی آن زن را ببینم. فکر میکنم فیلم را تا آخر تماشا نکردیم و از سینما بیرون آمدیم و به جایش من صاحب یک ماشین فراری نارنجی پلاستیکی شدم که برایم سکسیتر از سینههای آن هنرپیشه بود!
مهمترین چیزی که کرج داشت و موجب میشد به عنوان تفریحگاه آخر هفته مردم مورد استفاده قرار بگیرد باغهای سر سبز و تمیزی و خنکی هوایش بود. حتا همین مساله موجب شد که اندک اندک بسیاری از تهرانیها خانهای در کرج بخرند و در آنجا ساکن شوند. البته این مساله مربوط به سالهایی است که هنوز هوای کرج مانند تهران آلوده به دود نشده بود و ترافیک در آن معنا نداشت. برای ما خیلی عادی بود که جمعههای تابستان فامیل به خانهمان بیایند و بعد از درست کردن ناهار به پارک ولیعهد یا دیگر مناطق سر سبز برویم و ناهار را بیرون از خانه بخوریم. حتا بعدها که همه صاحب ماشین شدیم به جاده چالوس و کنار رودخانه کرج میرفتیم و ساعتهایی خوش را در کنار رودخانه تجربه میکردیم. یکی از باغهایی که من آن را خیلی دوست داشتم و برای وارد شدن به آن باید پول میدادیم چاپارل نام داشت که این نام برگرفته از نام سریالی آمریکایی بود.
رودخانه کرج در آن زمان بسیار پر آب بود و حتا به یاد دارم سالها بعد در سن هفده سالگی، که میخواستم مثل همیشه در آب رودخانه شنا کنم شدت جریان آب به حدی بود که بارها من را به صخرههای بستر رودخانه کوباند و در حالی که خالهام دنبال من میدوید و از مردم کمک میخواست دویست متر دورتر با بدنی زخمی از آب بیرون آمدم. همان گونه که گفتم رودخانه کرج بسیار پر آب بود تا جایی که گاهی مجبور میشدند برای جلوگیری از خسارت دریچههای سد کرج را باز کنند. این رودخانه پس از گذر از کنار شهر کرج به سمت تهران میرفت و تا بلوار الیزابت (کشاورز کنونی) ادامه پیدا میکرد که گویا به “ آب کرج” معروف بوده است.
سد کرج اگرچه اکنون به دلیل عدم بارندگی در حال خشک شدن است، تا مدتها تامین کننده اصلی آب تهران و کرج بود و دهکده واریان که در کنار سد قرار داشت میزبان افرادی ثروتمندی بود که میخواستند اسکی روی آب را تجربه کنند و یا به ماهیگیری بپردازند. الان به یاد آوردم که در یکی از روزهای بهمن ۵۷ شایع شد که گاردیها، نیروی ویژه ارتش، میخواهند سد را منفجر کنند تا انقلاب پیروز نشود به همین دلیل گروهی از مردم تفنگ به دست به سوی سد به راه افتادند تا از آن محافظت کنند. اعتقاد عمومی بر این بود اگر سد خراب شود تا خود تهران را آب خواهد برد و هیچ کس زنده نخواهد ماند.
یکی از جاهایی که خیلی دوستش داشتم دانشکده کشاورزی بود. دانشکده کشاورزی برای من تداعی کننده جنگل بود: انبوه درختان و بوی هیزم سوخته. در حقیقت چیزی که از دانشکده کشاورزی به یاد میآورم نه خود ساختمان دانشکده، که خیابانبندیهای و خانههای سازمانی آن است. پسر عموی مادرم که کارمند دانشگاه بود در یکی از این خانهها زندگی میکرد و هر بار که به خانهشان میرفتیم- و همیشه هم در خیابانهای شبیه به هم آن گم میشدیم- احساس میکردم یک چیز رمزآلودی در این خانه وجود دارد… دوست داشتم میتوانستم یک بیل بردارم و گنجی را که حدس میزدم باید در اطراف این خانه در زیر یکی از آن همه درخت و گیاه تو در تو پنهان شده است پیدا کنم… اما خب، آنجا حتا در روز به قدری تاریک به نظر میآمد که میترسیدم تنهایی بیرون بروم!
یکی دیگر از جاهایی که از آن میترسیدم عظیمیه کرج بود. عظیمیه شهرکی است با معماری مدرن که در شمالیترین و مرتفعترین نقطهی کرج قرار دارد، درست در دامنه رشته کوه البرز. در آن زمان برای رفتن به عظیمیه فقط دو راه وجود داشت که با شیبی بسیار تند به میدان اسبی و یا میدان کورش منتهی میشدند. میدان کورش در میانهی خیابان کورش (طالقانی کنونی) قرار داشت که انتهای خیابان به دامنه کوه متصل میشد و قسمت انتهایی آن خاکی بود. کمی بالاتر از میدان خانهای بزرگ وجود داشت که تمام ترس من از عطیمیه از آن پدید میآمد: خانهی شخصی به نام ملا مصطفی بارزانی. تنها چیزی که آن زمان از او میدانستم این است که او یک کرد است که سر میبرد! محافظان شخصیاش که همیشه جلوی خانه نگهبانی میدادند همگی لباسهای کردی به تن داشتند ولی درست به یاد ندارم که پیش از انقلاب هم با اسلحه نگهبانی میدادند یا نه ولی هر چه بود هیچ کس جرات نمیکرد شبها به آن منطقه نزدیک شود و اگر اشتباه نکرده باشم تا مدتها بعد از انقلاب هم همین وضع ادامه داشت و گاه ماشینها توسط محافظان او مورد بازرسی قرار میگرفتند آن هم در شرایطی که بسیاری از ما نمیدانستیم او مرده است و فقط از خانه محافظت میشود. فکر میکنم تا حدود سال ۶۲ یا ۶۳ هم این محافظان وجود داشتند زیرا صبحهای جمعه که به کوه میرفتیم آنها را میدیدیم و در حالی که قدمهایمان را سریع میکردیم و از ترس سلام میگفتیم آنها با لبخندی که از پشت سبیلهای انبوهشان به سختی دیده میشد برایمان دست تکان میدادند!
نمیدانم تا پیش از انقلاب ۵۷ جمعیت کرج چقدر بود ولی آمار سال ۱۳۳۵ نشان میدهد که در آن سال کرج در حدود ۱۴۰۰۰ نفر جمعیت داشته است ولی به دلیل مهاجرت، رشد جمعیت در آن به شدت افزایش یافته و اکنون نزدیک به دو میلیون جمعیت دارد. این مهاجرتها که بیشتر به دلیل رشد اقتصادی کرج و تاسیس کارخانههای گوناگون در اطراف آن انجام شد موجب شد که شکاف طبقاتی بزرگی در کرج پدید آید و افراد فقیر و ثروتمند مجبور شوند در کنار هم زندگی کنند. برای مثال در کنار جهانشهر، جواد آباد و حاجی آباد شکل گرفت و کمی پایینتر از عظیمیه، زورآباد پدید آمد.
زورآباد همان گونه که از نامش پیدا است محلهای است که با توسل به زور شکل گرفت و افراد بسیار فقیر در تپههایی که بالای خیابان برغان و پایین عظیمیه وجود دارد خانهسازی را آغاز کردند. طبیعتا این خانهها که زمینشان متعلق به دولت به شمار میآمد جواز ساخت نداشتند و به همین دلیل هم به شکل مداوم مورد یورش ماموران شهرداری قرار میگرفتند و تخریب میشدند. خیلی از این خانهها با کاهگل ساخته میشدند و بعضی از آنها با پیتهای حلبی روغن نباتی. در هر یک از این خانهها که بیشتر به اتاق شبیه بودند تعداد زیادی آدم زندگی میکردند و شایعاتی در موردشان وجود داشت که دزد یا فروشنده مواد مخدر هستند. در این که وضعیت زندگی فلاکتباری داشتند شکی ندارم زیرا به یاد میآورم زنهایشان با چادرهایی به کمر بسته و سطلی در دست کنار فشاریای( شیر آب همگانی با فشار بالا) که در خیابان برغان وجود داشت بر سر نوبت آب به جان هم می افتادند و همدیگر را میزدند. فکر میکنم از سال ۵۶ شهرداری به این نتیجه رسید که در برابر این افراد کاری نمیتواند انجام دهد و به همین دلیل خانهسازی در زورآباد شدت گرفت. زورآباد، به عنوان نمونه، یکی از نخستین جاهایی بود که مردمش به سرعت انقلابی شدند و چون با خشونت آشنا بودند توانستند آن را در خیابانها به اجرا بگذارند. تازه چند روز از پیروزی انقلاب نگذشته بود که یک روز دیدم روی تپههای زورآباد نوشتهی بزرگی که حتا از داخل شهر هم به راحتی دیده میشد با سنگ و خاک نقش بسته است: اسلام آباد! پس از انقلاب باز هم تا مدتها بر سر خانهسازی در زورآباد درگیری وجود داشت تا این که خانهسازی در این محله به رسمیت شناخته شد و خیلی از خانههای قدیمی دارای سند شدند و از همه مهمتر این که نام اسلام آباد نیز همچنان بر آن باقی ماند.
یکی، دو سال پیش بود که خواندم کرج از استان تهران جدا شده است و خود به یک استان با نام البرز تبدیل گشته است. شنیدم بسیاری از مردم خوشحال هستند که چنین اتفاقی افتاده است و آن را برای منطقهای که بیش از دو میلیون و چهارصد هزار نفر جمعیت دارد بسیار پر اهمیت میدانند و بر این باور هستند منابع مالیای که باید از سوی دولت برای کرج در نظر گرفته شود نصیب تهرانیها نمیشود. شنیدم امید دارند با اختصاص بودجه مناسب به این استان جدید، رشد اقتصادی و رفاه اجتماعی پدید آید و مردم بتوانند از مزیتهای زندگی در یک کلانشهر بهرهمند شوند. ولی پرسشی که در ذهنم وجود دارد این است که آیا کشورهای دیگر هم مدام در حال استان یا ایالتسازی هستند؟ آیا در کشورهای توسعه یافته امکانات فقط مخصوص شهرهای بزرگ است و مردم شهرهای کوچک از داشتن چیزی که مردم کلانشهرها از آن بهرهمند هستند بی نصیب میمانند تا جایی که مانند مردم قزوین در سال ۷۲ یا ۷۳ وقتی شنیدند شهرشان به استان تبدیل نمیشود شورش خیابانی به راه بیاندازند و به اماکن دولتی حمله کنند؟! فکر میکنم راه حل مشکلی که وجود دارد چیزی فراتر از استانسازی و کوچکتر کردن مداوم استانهای قبلی باشد… و این راه چیزی نیست جز ارزش واقعی قائل شدن برای مردم و برآورده کردن خواستهایشان، و نه فریب دادنشان.
ساعت ده صبح است و باید به زور ودکای زود هنگام هم که شده از نوستالژی کرج بیرون بیایم و به زمان و مکان واقعی باز گردم. کرج برای من جایی است که در آن بزرگ شدم و هر چه که هستم و شدم متاثر از آن بوده است. با این حال هنوز که هنوز است، و با این که ده سال است کرج را ندیدهام، و با وجود این که دیگر نام استان را یدک میکشد، آن را چیزی بیشتر از یک ده بزرگ نمیدانم… تهران را هم: مهمترین ویژگی یک شهر، داشتن مردم شهری است!
دیدگاهها
هیچ جا مالِ ما نیست . فقط خاطرات مون مالِ ما هستن. شایدم خاطراتِ خاطراتمون! فقط همین رو داریم و باید باهاش بسازیم
زمان زیبایی کرج اونجا زندگی کردی و الان جایی زندگی می کنی که همون زیبایی رو برات زنده می کنه. این عالیه به نظرم 🙂
کیان جان اینجا خیلی زیبا است و وستش هم دارم اما هنوز برام غریبهس… یعنی مال خودم نیست روش حس مالکیت ندارم… مثل یه کارمند بانک که پول زیادی زیر دستشه ولی مال خودش نیست!
درود آرتا جان
چقدر جالب! وقتی خاطرات شما را میخواندم انگار خاطرات خودم از کرج برایم تداعی شد. صبح های دل انگیزی که شب هایش را در ایوان خانه خوابیده بودیم و آن باغ های باصفا و جمعه هایی که همه فامیل از تهران می آمدند خانه ما که در حیاط بزرگی که داشتیم زیر سایه درختان ناهار بخوریم.. یادش بخیر
من از آن شهربازی باغ جهان هم خاطره زیاد دارم.. از کانون پرورش فکری و کتابخانه امیر کبیر و استخر دانشکده کشاورزی
صد حیف از آن شهر زیبا که به وضعیت امروز افتاده و تبدیل به یک ده بزرگ و کثیف و بی قانون شده است
شهر بازی باغ جهان:) یادش به خیر ما رو که راه نمیدادن ولی خوشبختانه یکی از رفقا یه خواهرزاده داشت که به بهانه اون چهار یا پنج نفری میرفتیم توی پارک… کانون پرورش فکری رو اصلا یادم نمیاد و کتابخانه امیر کبیر رو هم مگر این که منظورت کتابخانه مرکزی کرج نو خیابان کشاورزی باشه که ازش هزار تا خاطره دارم. دو سه روز قبل از این که از ایران خارج بشم هر شب میرفتم عظیمیه و در حالی که به روشناییهای شهر نگاه میکردم داد میزدم که چرا باید برم! 😦