در سالهای جنگ خریدن هیچ چیز آسان نبود و افرادی که ثروتمند نبودند برای خرید یخچال، تلهویزیون، فرش ماشینی و… در جاهای مختلف از جمله تعاونی محله یا ادارهشان ثبت نام میکردند تا پس از چندین ماه و پس از مراسم قرعهکشی آن کالا با قیمتی پایینتر از بازار آزاد به آنها تعلق گیرد. موتور گازی نیز یکی از این وسایل بود که برای خرید آن میتوانستی ثبت نام کنی. من هم به شرکت تعاونی محل کار پدرم رفتم و برای موتور گازی ثبت نام کردم ولی نمیدانم چگونه شد که به جای به دست آوردن موتور، در دانشگاه آزاد قبول شدم! البته در واقع چنین کاری نکردم و این شوخیای بود که در آن زمان رواج داشت.
فکر میکنم تازه دو سال از تاسیس دانشگاه آزاد گذشته بود و هنوز خیلیها آن را دانشگاه به شمار نمیآوردند و بیشتر به مرکز آموزشیای شباهت داشت که دانشجویان فقط به شوق یادگیری و نه کسب مدرک وارد آن میشدند و به همین دلیل هم بود که تا مدتها افرادی که مدرک دیپلم دبیرستان هم نداشتند میتوانستند پس از گذراندن آزمون ورودی به آن راه یابند. در حقیقت چند سال طول کشید تا مدرک دانشگاه آزاد مورد تایید وزارت علوم قرار بگیرد ولی هر چه بود برای کسانی مثل من که تازه دیپلم گرفته بودند و در پی راهی برای فرار از سربازی یا عقب انداختن آن تا پایان جنگ بودند بهترین موقعیت بود.
اصلا نمیدانم چطور شد رشتهی صنایع چوب و کاغذ را انتخاب کردم شاید هم کسی گفته بود شانس قبولیاش بیشتر است. در کنار آن- و در کمال پر رویی- در آزمون پزشکی دانشگاه آزاد هم شرکت کردم که با توجه به رتبهای که در کنکور سراسری دانشگاههای دولتی به دست آورده بودم این کار برای خودم هم خندهدار بود ولی سنگ مفت بود و گنجشک هم مفت! طبیعتا برای آزمون ورودی مطالعهای هم نکردم چون میدانستم قبول نخواهم شد. البته حتا پیش از ورود به دانشگاه آن قدر با مباحث پزشکی و رابطهی ساختار مغزی و جسمی آشنا بودم که بدانم من شانسی برای ورود به دانشگاه ندارم زیرا بررسی جامعهی آماری که روی آن مطالعه کرده بودم نشان میداد پسرانی که از لحاظ بهرهی هوشی شایستگی ورود به دانشگاه را دارند در دو سال آخر دبیرستان ریششان به شدت رشد میکند در صورتی که من داشتن ریش را نمیتوانستم تحمل کنم. در مورد دختران هم وضعیتی مشابه وجود داشت ولی چون دخترانی که وارد دانشگاه میشدند چادر به سر میکردند نمیتوانستم بفهمم کجایشان رشد کرده است که سعی دارند آن را با چادر بپوشانند!
پس از انقلاب و در سال ۱۳۵۹ با دستور خمینی انقلاب فرهنگی رخ داد که موجب شد دانشگاهها که تحتتاثیر گروههای مختلف سیاسی بودند به مدت دو سال بسته شوند و خیلی از استادان و دانشجویان اخراج شوند. هدف از این کار که اسلامی کردن دانشگاهها بود به این منجر شد که پس از بازگشایی دانشگاهها علاوه بر آزمون ورودی، گزینش عقیدتی نیز از دانشجویان به عمل آید. گزینش عقیدتی خیلی چیزها را شامل میشد برای مثال تحقیقات محلی درمورد داوطلب ورود به دانشگاه و خانوادهاش که خود همین در برگیرندهی وابستگیهای سیاسی افراد، دیدگاههای مذهبی و انجام اعمال مذهبی، رفتار آنها در شهر، محل زندگی و حتا درون خانه بود. رفتن به مسجد یکی امتیازهای مهم به شمار میآمد و در برابر پوشیدن پیراهن آستین کوتاه، نداشتن ریش و بد حجابی شانس ورود به دانشگاه را کم میکردند. افرادی که برای تحقیقات محلی برگزیده میشدند به خود اجازه میدادند در مورد هر چیزی فضولی کنند و بر اساس قضاوت شخصیشان از ورود جوانان به دانشگاه جلوگیری کنند. در کنار این تحقیقات محلی، گاهی گزینش عقیدتی رسمی نیز وجود داشت که در آنها مصاحبه کننده که بیشتر به بازجو شباهت داشت از داوطلب میخواست که اعمال مذهبی را پیش روی او انجام دهد و نظرش را در مورد جریانها یا افراد سیاسی بیان کند. در بسیاری از موارد کسانی که میخواستند وانمود کنند فقط درس خواندهاند و از سیاست چیزی نمیدانند مورد سرزنش مصاحبهکنندگان قرار میگرفتند و مشکل بیشتری برای ورود به دانشگاه پیدا میکردند.
گزینش خود من چند ماه پس از ورود به دانشگاه انجام شد و نامهای دریافت کردم که باید همراه پدرم به گزینش دانشگاه بروم. با این که پوشیدن شلوار جین ممنوع بود با شلوار جین به دفتر گزینش رفتم و شخصی که کشاورز نام داشت و علاوه بر کار گزینش، خبرنگار روزنامه کیهان در کرج هم بود به زور از من خواست که زیر یک تعهد نامه را که اجازه نمیداد متنش را ببینم امضا کنم. بابا که از طریق یکی از دوستانش که معاون دانشگاه بود از اصل ماجرا خبر داشت اصرار داشت امضا کنم و شر قضیه را بکنم، ولی من میخواستم بدانم دست کم چه چیزی را باید امضا کنم. بالاخره معلوم شد یک نفر به آنها نامه نوشته و گزارش کرده که من در دوازده سالگی کتابهای مجاهدین خلق را میخواندهام. به هر حال تعهد دادم که دیگر این کار را نخواهم کرد و ته دلم خندیدم که:” مگه هنوز کتابهاشون پیدا میشه؟!” البته به خاطر وجود بابا که در آن زمان دانشگاه تازه پا به کمکهای او برای برگزاری کنکور نیاز داشت همه چیز خیلی ساده برگزار شد و یک سال بعد که به عنوان کار دانشجویی در دانشگاه کار میکردم آن تعهد نامه را از پروندهام درآوردم و پاره نمودم هر چند که نمیدانستم نسخههایی دیگری از آن هم وجود دارد. جالب اینجا است که خود همین شخص مصاحبه کننده چند سال بعد به اتهام ایجاد رابطهی جنسی اجباری با بعضی از دخترانی که به گزینش فرا خوانده میشدند از دانشگاه اخراج شد!
روزی که فهمیدم در دانشگاه آزاد پذیرفته شدهام یکی از بدترین روزهای زندگیام بود: همه تازه از مراسم تدفین شوهر خالهام بازگشته بودند و من برای این که کسی متوجه نشود الکل نوشیدهام به بهانهای از خانهی خالهام بیرون رفتم. داشتم از دکهی سر خیابان سیگار میخریدم که دیدم اسامی قبولشدگان کنکور دانشگاه آزاد هم منتشر شده است. روزنامه را خریدم و در حالی که داشتم به سیگار پک میزدم و اسامی را مرور میکردم با نام خودم مواجه شدم. باورم نمیشد… بارها و بارها حرف به حرف آن را تکرار کردم تا مبادا اشتباه چاپی باشد ولی نبود. در حالی که روزنامه را زیر بغلم لوله کرده بودم به خانهی خالهام بازگشتم و با اشاره از مامان که چشمانش از شدت گریه کبود شده بود خواستم بیاید و در سکوت روزنامه را به او نشان دادم. چشمانش خندید و بغلم کرد. کمی بعد همهی فامیل، حتا خود خالهام، در حالی که میخندیدند به من تبریک گفتند ولی خود من هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده است!
در آن زمان شهریه دانشگاه آزاد برای رشتههای مهندسی ماهی دو هزار تومان بود به علاوهی ۵۰ تومان برای هر واحد درسی نظری. به این ترتیب با پرداخت نزدیک به سه هزار تومان(سی هزار ریال) وارد دانشگاه شدم! بر خلاف برداشتی که از دانشگاه آزاد داشتم دست کم در رشتهی ما بهترین استادان ایران تدریس میکردند از دکتر پرویز نیلوفری گرفته تا دکتر رضا حجازی پدر صنایع چوب ایران. حتا استاد ریاضی و یا استاد فیزیکمان از معدود کسانی بودند که در آن زمان دارای مدرک دکترای فیریک هستهای بودند. طبیعتا استادان دروس عمومی مانند زبان انگلیسی یا فارسی مدرک فوق لیسانس داشتند و بعضی از استادان فنی هم مهندس بودند و به ندرت فوق لیسانس داشتند.
به جز من چند نفر از دوستانم هم در دانشگاه آزاد پذیرفته شده بودند برای مثال کامبیز نصیری اعظم در رشته فیزیک پذیرفته شده بود و شهرام عامری در رشتهی ریاضی کاربردی گرایش کامپیوتر. ایرادی که تقریبا همهی ما داشتیم این بود که برایمان دانشگاه فرقی با دبیرستان نداشت و همان کارهایی را که در دبیرستان میکردیم را در دانشگاه هم انجام میدادیم از جمله فرار از کلاسها و نشستن در بوفه و خوردن لوبیای داغ! حتا گاهی من سر کلاسهای خودم نمیرفتم و در کلاس ریاضی شهرام حاضر میشدم. ولی در کل هیچ کدام ما تصور صحیحی از این که دانشگاه چیست نداشت شاید هم دلیلش این بود که دانشگاهمان هم واقعا دانشگاه نبود و کلاسهایش هر روز در یک مدرسه یا هنرستان برگزار میشد. برای مثال کلاسهای ریاضیمان در دانشکدهی پزشکی- تنها دانشکدهای که متعلق به دانشگاه آزاد کرج بود و در کنار رودخانهی کرج قرار داشت- برگزار میشد و کلاسهای فیزیک و گیاهشناسی در هنرستان شهید بهشتی که در عظیمیه بود و کلاس نقشهکشی در یکی از هنرستانهای تهران. البته در کمتر از دو سال دانشگاه آزاد با خریدن یا اجاره کردن ساختمانهای متعدد به این وضعیت پایان داد ولی همچنان تا پانزده سال پیش که مجتمع دانشگاه آزاد در گوهردشت تاسیس شد پراکندگی زیادی میان دانشکدهها وجود داشت.
دانشکدهی کشاورزی دانشگاه آزاد در مهرشهر قرار داشت که در حقیقت یک ویلای بسیار بزرگ بود و بعد با افزودن یک ساختمان به باغ ویلا و اگر اشتباه نکرده باشم تبدیل زمین تنیس به کارگاه نجاری بیشتر به دانشکده شباهت کرد. بزرگترین مشکل این دانشکده به دلیل دوری آن از مرکز شهر، رفت و آمد بود و گاهی عصرهای زمستان که کلاسهایمان ساعت هفت تمام میشد حتا مینیبوس پیدا نمیشد که ما را به کرج برساند و ترحم معدود رفقایی که اتومبیل داشتند موجب میشد بتوانیم به خانه باز گردیم. همهی دانشجوها متعلق به استان تهران نبودند و تقریبا از هر گوشه کشور به ویژه مشهد و یزد و اصفهان دانشجو داشتیم که آنها مجبور بودند اتاق یا خانهای را به شکل مشترک اجاره کنند و چون هنوز سلف سرویس دانشگاه آزاد افتتاح نشده بود خودشان آشپزی کنند.
الان یادم آمد دختران دانشکدهای داشتند که زینبیه نام داشت و در محلهی مصباح کرج واقع شده بود ولی چون فقط یکی، دو بار به آنجا رفتم خاطرهای از آن ندارم. ساختمان مرکزی دانشگاه آزاد کرج در خیابان ارکیده جهانشهر بود و درست در همسایگی خیابانی که ما در آن زندگی میکردیم ولی یک سال بعد ساختمانی بزرگتر را در نزدیکی میدان طالقانی عظیمیه اجاره کردند که آخرین باری که آن را دیدم به مرکز پژوهشهای دانشگاه تبدیل شده بود. دانشکدههای علوم، الاهیات و کمی بعد علوم سیاسی و حقوق در چهارراه برغان که بعدها به میدان آزادگان تغییر نام یافت قرار داشتند. دانشکدهی الاهیات در حقیقت بخشی از مسجدی به نام مهدویه بود و دانشکدههای علوم و علوم سیاسی و حقوق که در طرف دیگر خیابان قرار داشتند در واقع چیزی بیشتر از ساختمانهایی اداری نبودند که به کلاس درس تبدیل شده بودند و در طبقهی پایین هم در کنار رفت و آمد و سر و صدای آدمها و ماشینها و دستفروشها، مغازهها قرار داشتند و خیلی پیش میآمد که یک نفر در جستجوی یک شرکت یا مغازه در کلاس را باز کند و وارد کلاس شود!
پس از به تایید رسیدن مدارک دانشگاه آزاد، هم هجوم کسانی که میخواستند ادامهی تحصیل بدهند بیشتر شد و هم امکانات دانشگاه رو به گسترش رفت اما در برابر به دلیل نیاز به استادان بیشتر، ناگهان دانشگاه دچار افت علمی شد زیرا دیگر نمیتوانستند کلکسیونی از بهترین استادان را داشته باشند و در بسیاری از موارد به استخدام کسانی که مدرک فوق لیسانس داشتند روی آوردند. اما این چیزی نبود که بیشتر ما را که همچنان بازیگوش و فراری از درس بودیم نگران کند. بیشتر ما پسران همچنان زمانی میخواستیم که از جبهه و جنگ دور باشیم و برای همین هم به دلیل ارزان بودن شهریهها اهمیتی نمیدادیم که درسها را میگذرانیم یا نه. خود من عادت داشتم خیلی از کلاسها را حذف کنم یا اصلا به کلاس نروم فقط مواظب بودم که مشروط نشوم که نتیجهی دو یا سه ترم مشروط شدن اخراج از دانشگاه بود. برای مثال درس استانیک را چهار بار گرفتم ولی هرگز در کلاس حاضر نشدم و استادمان که حتا نمیدانستم نامش چیست به دلیل غیبتهایم در این چهار ترم نام من را خوب میشناخت و یک بار که در آخرین ترم و فقط نیم ساعت در کلاسش نشستم گفت که بسیار خوشحال است که من را “ زیارت” کرده است! راستش را بخواهید مدتها بود که دیگر به درس اهمیتی نمیدادم به ویژه از زمانی که طرحی را که در مورد بازیافت کاغذها از طریق زدودن مرکب و جوهر روی آنها داده بودم فقط به دلیل این که به جای واژهی حل کردن جوهر از عبارت پاک کردن جوهر استفاده کردم مورد تمسخر دکتر رزاقی استاد شیمی قرار گرفت؛ و یا طرحی را که برای ایجاد یک دریاچهی مصنوعی در کویر مرکزی ایران داده بودم و میتوانست با پمپاژ آب از دریای عمان به مرکز ایران موجب تغییرات اکولوژیکی شود از سوی دکتر نیلوفری مورد تشویق قرار گرفت ولی هم زمان او طرحی را پیش رویم قرار داد که متعلق به سال ۱۳۴۷ بود و بر اساس آن قرار بود دریاچه هامون که در آن زمان پر آب بود برای چنین هدفی مورد استفاده قرار گیرد ولی کسی اهمیتی به آن نداده بود. شاید بتوانم بگویم ایدهها زیاد بودند و هر کدام از بچهها چیزی در سر داشت که درست یا غلط میتوانستند مورد بررسی قرار گیرند ولی وقتی دکتر حجازی که در آن زمان هشتاد سال داشت با چشمانی غمگین به من گفت که فکر میکنی در این کشور کسی برای این طرحها پشیزی ارزش قايل است؟ ناگهان همه چیز برایم بی معنی شد زیرا میدانستم درست میگوید و باید از جای دیگری آغاز کرد و همین مساله هم بود که من را به سیاست نزدیک کرد زیرا دیگر میدانستم تا سیاستمداران به سر عقل نیایند هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.
تا جایی که به یاد دارم همهی ما مدت زیادی در دانشگاه ماندیم بی آن که فارغالتحصیل شویم و بیشتر کسانی که مدرکشان را میگرفتند افراد مسنی بودند که یا شغلهای دولتی داشتند یا پشتشان به جایی گرم بود. یکی از همکلاسیهایم که آن زمان بیشتر از چهل سال داشت شخصی بود به نام میرسلیم که برادرش مشاور رییس جمهوری بود و خود او سرپرستی چند کارخانه چوب را بر عهده داشت و به شکل خصوصی به یکی از رفقا گفته بود که میداند برادرش همیشه این پست را نخواهد داشت و میخواهد مدرک مهندسیاش را بگیرد که حتا اگر برادرش دیگر نتوانست یک شغل مهم داشته باشد او دست کم یکی از کارخانهها را برای خود نگه دارد. البته برادرش کمی بعد وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی شد ولی نمیدانم بر سر خود او که بدون شرکت در کلاسها، درسها را پاس میکرد چه آمده است!
دیگر همه از دانشگاه رفتن بی نتیجه و بی مدرک من خسته شده بودند بیشتر از پنج سال در دانشگاه مانده بودم و فقط نزدیک به صد واحد درسی را گذرانده بودم… تقریبا مورد تمسخر همهی کسانی که میشناختم قرار میگرفتم از کارمندان دانشگاه و رفقا گرفته تا مامان و بابای عصبانی و کاتیوشایی که چهار سال بود عاشقش بودم. درخواست انصراف دادم و با گرفتن مدرک معادل فوق دیپلم راهی سربازی شدم.
0