زیاد از مرگ مینویسم و میگویم و همین موجب میشود کسانی که من را میشناسند تصور کنند به زودی خبر خودکشی من را خواهند شنید و به همین دلیل هم مدام نگران هستند و هشدار میدهند مراقب خودم باشم. در یکی از سکانسهای سریال هاوس، او بر سر تاوب- یکی از اعضای تیمش- فریاد میزند:” زندگی یعنی درد… هر روز صبح با درد از خواب بیدار میشم… میدونی چند بار خواستم تسلیم بشم؟ میدونی چند بار فکر کردهم که تمومش کنم؟” فکر نمیکنم انسانی وجود داشته باشد که گاهی به مردن یا خودکشی فکر نکرده باشد و شاید اندیشهی مرگ خودخواسته چیزی است که دست کم به انسان این امید را میدهد که حتا در بدترین شرایط نیز راهی برای فرار وجود دارد و به شکلی پارادوکس گونه، همین تصور است که موجب میشود انسان بتواند به زندگیاش ادامه دهد و گاه بر مشکلات پیروز شود!
گاه مرگ را یک تجمل میخوانم و در حالی که در آرزوی آن هستم میکوشم از آن بگریزم. به عنوان کسی که به خدا، و طبیعتا زندگی پس از مرگ، باور ندارد مردن یعنی تمام شدن همه چیز… یعنی این که بدانی حتا دیگر نمیتوانی خودت را “من” بنامی و از آن بدتر این که به هیچ تبدیل میشوی و شاید هیچ تر از هیچ! این تصور برای من ترسآور است ولی اگر در مورد خودم باشد به آسانی میتوانم با آن کنار بیایم. زمانی که در آی.سی.یو یستری بودم و در مورد زنده ماندنم تردید وجود داشت آرامش عجیبی داشتم. حتا احساس نمیکردم قرار است بمیرم ولی سیمهایی که روی قلبم چسبانده شده بودند چیز دیگری میگفتند. حتا پزشکم با دیدن عدد نهصد در تست قند میگفت احتمال دارد برای زنده نگه داشتنم پایم را قطع کنند. نمیدانم… درست متوجه نمیشدم چه میگوید و نازنین حرفهایش را از انگلیسی به فارسی ترجمه میکرد. شاید هم همهاش چیزی بیش از یک شوخی نبود ولی من از این شوخی لذت میبردم!
گذشته از لوسبازیهای کودکانه، نخستین بار که خواستم مرگ را آزمایش کنم درون سنگر و در جایی نزدیکی مرز عراق بودم. خودم یک کلاشنیکف داشتم ولی آن روز یک کلت در اختیارم بود و از لحظهای که آن را در دست گرفته بودم وسوسهی مردن رهایم نمی کرد. احساس میکردم دلیلی برای ادامه وجود ندارد نه به چیزی امید داشتم و نه دوست داشتم امید داشته باشم. میدانستم برای از بین بردن احتمال خطا باید تمرین کنم. خشاب را در آوردم و لوله کلت را به سمت دهانم بردم… چندشم شد… ممکن بود کثیف باشد و مریض شوم! با دو دست کلت را گرفتم و آن را پشت سرم گذاشتم به گونهای که وقتی گلوله از بدنم خارج میشود به صورتم آسیبی نرساند… فقط باید ماشه را فشار میدادم. اما نتوانستم… با این که میدانستم گلولهای درون کلت نیست از شدت ترس حتا نتوانستم کوچکترین فشاری به ماشه وارد کنم و اندکی بعد از شدت شرم به حال مرگ افتادم.
نمیدانم چرا این ترس از مرگ در ما وجود دارد. حتا همین دو سال پیش که خودم کار را تمام شده میدانستم و غیرمستقیم با همه بدرود گفته بودم، وقتی که پس از تمام کردن یک و نیم لیتر ودکا و آماده شدن برای مرگ، ناگهان خودم را درون وان حمام، در حالی که نازنین داشت روی من آب میپاشید، یافتم دوباره از مرگ ترسیدم و دوباره ازخودم شرم کردم و چقدر ادا درآوردم تا او که تازه از سر کار بازگشته بود فکر کند من فقط در نوشیدن الکل زیادهروی کردهام و سرزنشهای او متوجه الکل نوشیدنم باشد.
تا جایی که به یاد میآورم چیزی که بیشتر از خود مرگ من را ترسانده است، مراسم مرگ یا همان سوگواری است. وقتی از مراسم مرگ می گویم منظورم همان چیزی است که در ایران رواج دارد و با شیون و غش کردن و ضجه کشیدن همراه است: پدربزرگم سرطان داشت و میدانستیم دیگر دارد میمیرد. به دیدنش رفتیم و در حالی که او از درد به خود میپیچید و ناله میکرد از ما بچهها خواست که شلوغ نکنیم… در حقیقت سرزنشمان کرد. از او بدم آمد… از او که آن همه دوستش داشتم بدم آمد زیرا میدیدم دارد میمیرد و درد میکشد. بزرگترها بچهها را بیرون بردند و فقط من ماندم. او دیگر حرف نمیزد و فقط ناله میکرد. به او گفتم چرا نمیمیری و راحت نمیشوی؟ هنوز نمیدانم چگونه یک کودک سیزده ساله میتواند از پدربزرگش تقاضا کند که بمیرد ولی من این کار را کردم… نمیتوانستم ببینم او که همیشه عاشقانه دوستم داشت درد بکشد. آن شب به خانه بازگشتیم و روز بعد او مرده بود! اواخر پاییز بود و فصل امتحانات… با این حال باید در مراسم دفن او حاضر میشدم آن هم در شرایطی که حس یک قاتل را داشتم. پدرم و عموهایم درسکوت اشک میریختند اما عمههایم چنان شیون میکردند که با هر جیغشان بند بند وجودم میلرزید. فقط سعی میکردم گریه نکنم. مراسم ختم و شب هفت هم تمام شد ولی چیزی در من شکل گرفته بود که نفرت از مراسم مرگ نام داشت.
اگرچه به دلیل جنگ، مرگ دیگران برای همهمان چیزی عادی به شمار میآمد ولی مرگ نزدیکان چیزی متفاوت بود. چهار سال بعد آقا رضا، شوهر خالهام، مرد آن هم در حالی که کسی تصورش را هم نمی کرد. ساعت هفت صبح در حالی که بابا با چشمانی خیس از اشک دیوانهوار به سوی تهران رانندگی میکرد تا شاید کسی به او بگوید خبر اشتباه بوده است و در همان حال مامان را که از شدت گریه نفس نمیتوانست بکشد آرام میکرد، انگار دچار شوک شده بودم و هیچ چیزی نمیتوانستم بگویم. به خانهی خالهام که رسیدیم دوباره چیزی نبود مگر شیون مرگ. باید آمادهی رفتن به گورستان میشدیم اما طاقتش را نداشتم. او هنوز برای من نمرده بود… نمیتوانستم باور کنم. لازم بود یک نفر در خانه بماند و خانه را برای زمانی که سوگواران از گورستان باز میگردند آماده کند. کسی اعتراضی نکرد و من در حالی که مدام آقا رضا را در گوشه گوشهی خانه میدیدم و صدای قهقهههایش را میشنیدم وسایل را جا به جا کردم و چند تا از سیگارهای او را هم کشیدم. یک سال پیش من و او اتفاقی به خانهی یکی از دوستانش رفته بودیم و او به من که داشتم با هیجان به باز شدن بطری جانی واکر نگاه میکردم قول داده بود وقتی هجده ساله شدم خودش نخستین پیک را برای من بریزد. هنوز هجده سالم نشده بود ولی چه تفاوتی میکرد فقط دو ماه مانده بود… به سراغ جایی که میدانستم عرق را نگه میدارد رفتم. درست به اندازهی یک نصف استکان باقی مانده بود. عرق را سر کشیدم و برای این که هقهق من را نشنود به حیاط خانهشان پناه بردم.
نکتهی جالبی که در مورد مراسم مرگ وجود دارد این است که حتا با وجود این که همه به دقت رعایت میکنند گریه و زاری به شکل تمام عیار انجام شود ولی در بیشتر مراسم ناگهان اتفاقی میافتد که همه به خنده میافتند و مراسم مرگ خدشهدار میشود! برای مثال در همین مراسم درگذشت آقا رضا، عباس شوهر دختر خالهام منیژه- که در هر شرایطی برای شوخی آماده است- شخصی را که لباس نامرتبی بر تن داشت و در خیابان راه میرفت به من نشان داد و گفت که او در تگزاس همکلاسی سعید، پسر خالهام، بوده است ولی از شدت هوش زیاد، خل شده است. گفتم احتمالا خانه را بلد نیست و میروم که او را راهنمایی کنم. به سوی مرد که به راه افتادم چنان صدای خندهای در خانه پیچید که همه شوکه شدند حتا خود سعید که تا یک ربع قبل به شدت اشک میریخت در حال خنده بود. شاید این خندهها واکنشی باشند به فضای غم آلودی که در آن به سر میبریم ولی هر چه که هست خیلی طبیعیتر از گریههایی است که گاه به شکل بدجنسانهای فکر میکنی دروغین هستند و همانند هر چیز دیگری که در زندگی ایرانیان وجود دارد از روی رقابت و چشم و همچشمی است.
نکتهی احمقانه در مورد مرگ این است که هرگز برایت عادی نمیشود. حتا مراسم آن هم هرگز عادی نمیشود مگر این که همچون ملایان و مردهشورها و مداحها به آن به چشم شغلی بنگری که از آن پول در میآوری. به همین دلیل هم بود که هرگز نتوانستم- و یا از روی اجبار توانستم- در مراسم مرگ حاضر شوم. بارها و بارها به ناسپاسی، بیمهری یا بیتفاوتی متهم شدم و هرگز نفهمیدند چرا از این مراسم میگریزم. در حقیقت خودم هم همیشه وانمود میکردم زیاد به مرگ اهمیت نمیدهم ولی مگر میتوانستم به آن اهمیت ندهم در حالی که آن را حقیقیترین چیزی میدانستم که وجود دارد؟
سی ساله بودم و مادر مادرم در سن نود سالگی در حال مردن بود. باهوشترین آدمی که میشناختم اکنون به تودهای ناتوان و نالان تبدیل شده بود که حتا حافظهاش را از دست داده بود و هیچ کس را نمیشناخت. او برای دو ماه در خانهی ما بود و مادرم و خالهام به نوبت از او پرستاری میکردند ولی میدانستیم که او دوست دارد در خانهی داییام که توان پرستاری از او را نداشت بمیرد. صدای نالههایش عذابم میداد و انگار هیچ دارویی نمیتوانست درد او را آرام کند. دوباره به پیامآور مرگ تبدیل شدم و از او خواستم که بمیرد! نفهمید چه میگویم فقط نگاهم کرد. یک ساعت بعد حالش بهتر شده بود و میفهمید کجا است. به مادرم گفت میخواهد به خانه ی پسرش برود. چارهای نبود… و باید او را میبردیم. به خانهی داییام که رسیدیم نالههایش قطع شد. حتا به قدری حالش بهتر شد که حس کردم ممکن است از جا برخیزد و به آشپزخانه برود تا مطمئن شود فریزر او پر از گوشت و سبزیجات است و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد!
مادرم آنجا ماند و من به خانه بازگشتم تا پس از مدتها بدون شنیدن صدای ناله، کتاب بخوانم. روز بعد او مرده بود ولی مراسم مرگ با دیگر مراسم کمی تفاوت داشت… از شیون خبری نبود و فقط همه به آرامی اشک میریختند و میدیدم همه از این که او دیگر درد نمیکشد خوشحال هستند. شاید دلیل دیگری که موجب میشد آنها زیاد بیتابی نکنند این بود که سالها بود که آمادگی مرگش را داشتند و همین آماده بودن بود که زیاد به آنها آسیب روحی نزد. گاهی فکر میکنم من هم دارم همین کار را میکنم و دیگران را آماده میکنم هرچند که هنوز خودم به شکل واقعی تصمیم به مردن ندارم و فقط میخواهم بیمهای برای اطرافیانم تدارک ببینم.
پرسش این است که آیا مرگ را دوست دارم؟ نه… البته که دوست ندارم. خیلی هم دوست دارم که زندگی کنم و تلافی روزهایی را که به خاطر جمهوری اسلامی از لذت زندگی کردن محروم بودم در بیاورم. اما انگار کسی به من نیاموخته است که زندگی کردن یعنی چه و به همین دلیل است که از چیزی که به آن ادامه میدهم و زنده بودن نام دارد خستهام. هر گاه که اتفاقی رخ میدهد که حس میکنم نمیتوانم تحملش کنم یا با آن کنار بیایم به مردن فکر میکنم، ولی چنان سرشار از زندگیام و به کارهایی که باید تمام کنم میاندیشم که مدام حس میکنم دچار کمبود زمان خواهم شد و در اینجا است که سخن وودی آلن را به یاد میآورم:” زندگی پر از بدبختی و تنهایی و درده، تازه خیلی زود هم تموم میشه!”
دیدگاهها
من اونقدر راحت راجع به مرگ خودم و دیگران تو خونه راحت صحبت می کنم که همسرم بهم می گه: تو چرا اینقدر بی شعوری. منم هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا اینقدر بی شعورم 🙂
کیان جان یه مدت بگذره به بیشعوریت عادت میکنن! گذشته از شوخی شاید بهتر باشه چیزی نگی چون همسرت نگران میشه… تجربه دارم که میگم! 🙂